ابی عبدالله (ع) هم که همیشه لطفشون شامل حال ماست تابستون همون سال منو طلبیدن کربلا وقتی برگشتم یه آدم دیگه شده بودم دیگه از نگاه های بد ناراحت که چه عرض کنم زجر میکشیدم تازه چادر معمولی سرم میکردم و سعی میکردم روی صورتمو تا حدی بپوشونم تا باحیاتر بشم دیگه حس نمی کردم دارم تحملش میکنم، لذت میبردم.
مادر و پدرم گوشه ي اتاق ايستاده بودند آنها نه تنها از اصرار من ناراحت نشده بودند بلكه با نگاهي تحسين آميز و سرشار از محبت به دخترشان نگاه مي كردند. مادرم بلافاصله از داخل كشو چادر نيم دوخته اي كه كمي از دوختِ آن باقي مانده بود را بيرون اورد و آن را كامل كرد و به من داد.
یه شب از شبهایی که داشتم وارد مجلس روضه می شدم همزمان بامن روحانی مجلس که آقای سیدی هم بودند وارد شدند، اونجا یکدفعه ازاینکه چادری نیستم جلوی روحانی خجالت کشیدم و با خودم فکر کردم تو اگر ادعات میشه که حجابت کامله چرا خجالت میکشی؟
در مقطع دبیرستان با انجمن اتحادیه اسلامی دانش آموزی و هیئت انصار المهدی و رزمندگان اسلام و نوجوانان عاشورایی آشنا شدم و کار شهدا پژوهشی انجام می دادیم که شامل مصاحبه با خانواده های شهدا و دیدن وصیتنامه های شهدای کشور از جمله استان هرمزگان این بود.
من در خانواده مذهبی بزرگ شدم و عشق به چادر از ابتدا در وجود من بود از اواسط دبستان چادر یار من شد ولی با ورود به دوران بلوغ و شور نوجوانی پوشیدن چادر من میشه گفت یکی بود چندتا نبود شده بود طوری که خودم هم نمیدونستم چیکار میکنم...
قصه ی من و چادرم بیشتر عجیب است تا غریب. همه ی زنان و دختران بالغ فامیلمان چادری بودند جز من. همه به نظر مذهبی بودند جز من. همه اهل روضه و جلسه بودند جز من. من فقط نمازی می خواندم به نظرشان، آن هم وظیفه ام بود البته.