من از مردها بدم میآید. فکر میکنم هیچ وقت ازدواج نکنم. آخه آنها ترسناکند. جثهشان از دخترها بزرگتر است و همیشه زورشان به ما میرسد. حتی فکرش را هم نمیتوانم بکنم که یک روز با یکی از آنها در یک خانه تنها باشم.
فکر میکردم فرزندانم رفتار درستی دارند تا اینکه مادربزرگم که همیشه الگوی خانواده است، چند ماه قبل برای شام پیش ما آمد و من جلوی چشمان او شاهد رفتارهای بد آنها بودم.