محسن حسام مظاهري در وبلاگ مترو نوشت به نقل يک خاطره ي کوتاه از سفر شهري با مترو مي پردازد.

به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران ،از جلسه‌ی قرآن خانگی یکی از دوستان قدیم دانشکده برمی‌گردیم. آخر شب است و آخرین قطار. سوار می‌شویم و همان دم در می‌ایستیم. ایستگاه بعد، پیرمردی با هیبتی عجیب عصارزنان سوار می‌شود. انگشترهای بزرگی که به هر انگشت دارد و ریش و موی سفید و انبوه و کلاه جالبی که بر سرش است توجه‌ام را جلب می‌کند. زیرچشمی نگاهش می‌کنم. به فاطمه هم گِرا می‌دهم که «دستش را ببین!» اما تا می‌آید سر بچرخاند، پیرمرد دستش را می‌برد در جیب کتش. انگار که چیزی را می‌جوید. می‌رسیم ایستگاه امام‌خمینی. هم ما و هم پیرمرد پیاده می‌شویم. می‌خواهیم برویم که پیرمرد جلوی‌مان سبز می‌شود. آرام با لحنی مهربان و درعین‌حال تحکم‌آمیز، مثل پدربزرگ‌های توی قصه‌ها، به من می‌گوید «شما بمان! من با شما کار دارم». به فاطمه هم می‌گوید: «خواهرم! شما هم بمان! با شما هم کار دارم» بعد دستش را از جیب کتش بیرون می‌آورد و سکه‌ی طلایی‌رنگی را می‌دهد به فاطمه. «این را از من بگیر! به خاطر این حجابی که داری». یک سکه هم به من می‌دهد. تشکر می‌کنیم. برای‌مان دعا می‌کند و خداحافظی می‌کنیم. هنوز نرفته، سر برمی‌گرداند و به فاطمه می‌گوید «جانِ مولا این حجابتُ نگه دار!»

و می‌رود. به سکه‌ی کف دستم نگاه می‌کنم. رویش نوشته: «یا صاحب الزمان!»  

اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.