به گزارش حوزه
دانشگاه باشگاه خبرنگاران بنيادگرايي اسلامي به معناي بازگشت به مباني و اصول نظري و عملي اسلام در صحنههاي مختلف حيات اجتماعي است.
جريانهاي بنيادگرا بهمثابه جنبشهاي اجتماعي و سياسي در جهان عرب، داراي اصول مشترکي هستند که وجه غالب اين اصول، در رويکردهاي سياسي آن ها نمود يافته است.
کندوکاو در مباني نظريِ عمل سياسي بنيادگرايي اسلامي، نشان ميدهد که بنيادگرايان، به دين مبين اسلام به مثابه ديني کامل و جامع مينگرند که قادر است ابعاد و لايههاي مختلف اجتماعي، سياسي، فرهنگي، اقتصادي، نظامي و حقوقي انسان معاصر و در اينجا مسلمانان را در کشورهاي اسلامي اداره و موجبات ترقي و تعالي اين جوامع را فراهم کند.
بنيادگراها برخلاف جريان سکولاريزم معرفتي، مرجع نهايي زندگي و عمل اجتماعي و سياسي را آموزههاي ديني ميدانند که در قرآن و سنت پيامبر اسلام تجلي يافته است که تحقق عيني اين مرجعيت نهايي دين در چارچوب فعليت يافته حکومت اسلامي، ساخت مييابد.
در واقع، هدف اصلي بنيادگرايي اسلامي، اجراي کامل شريعت اسلامي در جامعه، توسط ابزارها و امکانات بسط يافتهي حکومت مقتدر اسلامي است.
آنچه ميتواند امکان فعليتبخشي به حکومت اسلامي را به معارضه بکشاند، وجود جريانهاي اجتماعي مدرن و نيروهاي ساختاري مدرنيته در اين کشورهاي اسلامي است.
اين ساختارهاي غيربومي که ماهيت حقيقي آن ها دينزدايي از تمامي ساحتهاي حيات بشري است، علاوه بر اينکه به لحاظ نظري، با اتصال به منابع معرفتي غرب توجيه و تغذيه ميشوند، بهوسيله نظامهاي سياسي و اجتماعي حاکم که خصيصهي اصلي آن ها سکولار بودن و وابستگي بيش از حد به غرب است، بقا و بسطشان تأمين ميشود.
بنيادگرايي اسلامي، فلسفه سياسي غرب را مانع نظري و سيستمهاي سياسي غربي و حکومتهاي فاسد مستقر در جهان عرب را مانع خارجي استقرار حکومت اسلامي ميداند.
لذا بنيادگرايي اسلامي، از آنجا که وضعيت محدوديتزا و نامطلوب اجتماعي و سياسي جامعه را نميپذيرد و تلاش ميکند تا از اين شرايط عبور کند، به نيرويي معارض و مخالف تبديل ميشود.
ميزان و شدت تعارض انباشتشده در جريانهاي بنيادگرايانه اسلامي، بستگي به تلقي آنان از حدود و چگونگي اسلامي شدن يا بودن جامعه و نيز فراگيري و نيرومندي مدرنيته و نيروهاي اجتماعي و فرهنگي آن در جامعهي اسلامي دارد.
همانطور که در شرايط عيني نيز چنين است، جريانهاي بنيادگرايي که از يک سو، جامعهاسلامي معاصر را بسيار دورافتاده از مباني معرفتي و تمدني اسلام ميبينند و خواستار اسلاميسازي حداکثري جهان اسلام در تمامي ابعاد هستند و از سوي ديگر، سيستم ارزشي و سياسي غرب را در نهايت تقابل و ضدّيت با آموزههاي اسلامي ميدانند، داراي تعارض شديدتري با مدرنيته و حکومتهاي سکولار عرب هستند.
در واقع، اين بنيادگرايي، ساختارشکن، انقلابي و سنتگرا است و نمونه بارز آن، جريان سلفيه مصر است که از بدنه رسمي اخوان المسلمين انشعاب يافت.
طيف ديگر جريان بنيادگراي اسلامي، هرچند از نگاه حداکثري به اسلام جانبداري ميکند، اما بخشهايي از مدرنيته و انگارههاي غرب را اجتنابناپذير و ضروري زندگي در عصر حاضر ميداند و با رويکردي اقتباسي، بهدنبال جمع ميان حاکميت ارزشهاي اسلامي و بخشي از صورت سياسي اجتماعي و فني مدرنيته، نظير دموکراسي و تکنولوژي است.
در واقع، اين بنيادگرايي، غيرانقلابي، اصلاحگرا و ميانهرو است و نمونه قابل انطباق آن، اخوان المسلمين مصر بعد از اعدام سيد قطب و برخي از اعضاي ارشد آن در زمان حکومت جمال عبدالناصر و نيز النهضه تونس، به رهبري راشد الغنوشي است.
بهطور کلي، آنچه مايه دشواري نظري بنيادگرايي اسلامي سني در جهان عرب است، اغتشاش، ابهام و در برخي از موارد سردرگمي ناشي از عدم وجود مباني وضوح يافته و نظريات تفصيليافته سياسي در خصوص حدود، امکانات، اختيارات و شرايط ضروري حکومت اسلامي و حاکم اسلامي است.
بنيادگرايي سني به علل تاريخي و معرفتي، فاقد يک فلسفه سياسي منجسم است که بتواند سير کلي حرکتهاي اصلاحي و انقلابي بنيادگرايان را براي تغيير شرايط موجود و جايگزينسازي آن با نهادهاي حکومتي که مشروعيت آن ها بهگونهاي اسلامي احراز شده است، ترسيم کند.
بنابراين، نظريه حکومت اسلامي از ديدگاه بنيادگرايان، در بهترين حالت ممکن، بهصورت خلافت ساختيافته در تاريخ جهان اسلام، شبيهسازي ميشود که به لحاظ مشکلات فراواني که تحقق يا احياي اين شيوه از حکومت را عملا غيرممکن ميسازد، برخي از بنيادگرايان، دستيابي به حکومت اسلامي را امري ناممکن اما آرزويي دوستداشتني قلمداد ميکنند.
حوزه سياسي اهل سنت، از آنجا که فرمولبندي تاريخ خلافت خليفههايي است که بهگونهاي متناقض، در مقام جانشيني پيامبر اسلام، پادشاهيهاي غيرديني و بعضا تضعيفساز دين را اداره ميکردند که مشروعيت آن ها با توجه به ماهيت غيراسلاميشان هرگز نميتوانست صورت ديني موجّه و محکمي بيابد، مجموعهاي از متعارضين است که التزام بدان در نهايت به فلجسازي عقل مسلمين براي توليد نظريه سياسي روزآمد و عمل سياسي معنادار اعم از انقلابي و دگرگونساز و نيز نهادمندساز و ساختاري ميانجامد.
مسئله مهم ديگر در فهم مباني نظريه سياسي بنيادگرايي اسلامي، نحوه ظهورات آن است.
بسياري بنيادگرايي را جرياني نوظهور در واکنش به جريان مخرّب مدرنيته در کشورهاي اسلامي ميدانند، درحاليکه بهنظر ميرسد اين ديدگاه که بهشدت متأثر از نظريات علوم اجتماعي غرب است، محل اشکال و ترديد جدي است.
منبع: سوره
انتهاي پيام /