نادر نینوایی فارغ التحصیل کاردانی امور بانکی و دانشجوی کارشناسی علوم ارتباطات-روزنامه نگاری دانشگاه آزاد تهران مرکز است در بين داستان هاي کتاه او از وبلاگ شخصي اش داستاني را براي شما اورده ايم.

به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران ساعت هشت شب است. ظهر که برادرم می رفت کتابخانه به مادرم گفت تا قبل از اذان مغرب می آید.
-مامان اذون مغرب ساعت چنده؟
-یه ربع به نه پسرم.
یعنی چهل و پنج دقیقه مانده تا هم اتاقی ام بیاید.سه ماه است که هم اتاقی شدیم.از وقتی آمدیم توی این خانه .
طاهره خانم به مادرم گفته این خانه بدشگونه .طاهره خانم همسایه مان است اما من از اوخوشم نمی آید. هر وقت با مریم بازی می کنیم دعوایش می کند.می گوید نباید با ما پسرها بازی کند. از امسال که برایش جشن عبادت بگیرند دیگر نباید بیاید تو کوچه.اما به نظر من مسخره است،من مریم هم مثل دو برادرش محمود و محمد دوست دارم .
با پدرم می رویم حمام.
-بابا داداشی کی میاد خونه؟
-میاد عزیزم .
از حمام بیرون می آیم. کتاب و دفترهای مدرسه ام را از وسط اتاق جمع می کنم و مرتب گوشه ی اتاق می چینم.داداش دوست دارد همه چیز مرتب باشد.
مادر و خواهرانم وسط هال نشسته اند و سبزی پاک می کنند.ساعت ده است.سریال شبکه یک هم شروع شده .برادرم خیلی دوستش دارد پس حتما دیگر باید سر و کله اش پیدا شود. مادرم همانطور که سبزی پاک می کند غر می زند که معلوم نیست محمد کجاست ؟چرا نمی آید؟ بابا می گوید داداش محمد بزرگ شده .خودش مواظب خودش هست  و حتما زود می آید. مادرم چادرش را سرش می کند. با هم می رویم سر کوچه که اگر برادرم سر کوچه باشد بگوییم بیاید خانه.هر سایه ای که از سرکوچه می آید هر دو چشم تیز می کنیم،شاید داداش باشد. اما از داداش محمد خبری نیست. پدرم می آید دم در و به من می گوید باید بروم بخوابم.
به خانه بر می گردم.مرضیه خواهرم حافظ را دو دستی گرفته و تفال می زند که بفهمد برادرم کی میرسد.پدرم می گوید این ها خرافات است.سرم را روی متکایی که وسط هال افتاده می گزارم و چشمانم را می بندم و بخواب می روم.
 سر صبح با سر و صدای زن دایی معصومه بیدار می شوم.دور تا دور هال و پذیرایی آدم نشسته. همه نگرانند . دایی علی با زن دایی مشاجره می کند.

 پدرم و دایی رضا و مهدی پسرش می خواهند بروند دانشگاه برادرم ببینند آنجا نرفته باشد. من هم با آنها می روم.حوصله ی غرولند های زن دایی معصومه را ندارم. دلم هم بد طوری شور داداش محمد را می زند.چهار نفری سوار اتومبیل پدرم می شویم.دانشگاه،خانه ی دوستانش،حتی سری هم به دو سه مسجد و خانقاه می زنیم،اما از داداش خبری نیست.
دم صبحی خواهرم مرضیه می گفت عرفا وقتی در عشق خدا به یک مرحله برسند سر به کوه می گزارند. شاید او هم سر گذاشته باشد به کوه و کمر.اما پدرم قبول نمی کند. من فکر می کنم خواهرم درست گفته باشد.

دیشب مادر و پدرم تمام کناره های رودخانه ی دز را گشته اند اما خبری از داداش محمد نبوده. بابا می گوید شب ها جوان ها می روند کنار رودخانه که مست کنند یا مواد بکشند، اما محمد که اهل این حرف ها نیست.او نماز شبش هم مثل شعر مولوی و حافظ قطع نمی شود. راست می گوید خودم دیده ام که داداش محمد حافظ را می بوسد،به پیشانی می ساید و می گزارد بالای کتابخانه کنار قرآن.
از دیشب که پدرم از دایی رضا پرسیده داداش نیامده پیشش ،دایی رفته همه ی بیمارستان های دزفول و حتی اندیمشک را هم گشته. اما خدا را شکر داداش آنجا نبوده.

دایی رضا می گوید بد نیست سری هم به کلانتری بزنیم شاید خدای نکرده... .پدرم حول می کند و ماشین را می اندازد توی چاله ی بزرگی که وسط خیابان است و همه تکان سختی می خوریم. پدرم میگوید: نه چیزیش که نشده.
 دایی رضا سریع بحث را جمع می کند.نه حتما که سالم است،منظورم این بود که شاید با ارازل دعوایش شده باشد.
از روی پل جدید رد می شویم و می رویم کلانتری آن سمت آب. من و مهدی در ماشین می مانیم و پدرم و دایی رضا می روند داخل کلانتری. قلبم تند تند می زند. بیست دقیقه ای همانجا می مانیم که عاقبت هر دو بر می گردند. دایی رضا می گوید یک جسد آورده اند که در آب غرق شده باید برویم ببینیم شاید..... . پدرم سعی می کند بر خودش مسلط شود . نه محمد که نیست ولی دیدنش ضرر ندارد. دلم می ترسد. داداش محمد شناگر خوبی است نکند خواسته باشد تنی به آب بزند و... . نه. زبانم را گاز می گیرم.
از صندلی عقب به پدرم نگاه می کنم دستانش روی فرمان می لرزد. می رسیم کنار ساختمان آجری قدیمی غسالخانه  که در انتهای قبرستان ولی آباد است.

پدرم و دایی رضا می روند داخل.اما من دلم روشن است. می دانم که داداش محمد سالم است.مرد میانسالی با کلاه لبه دار و ظاهر نا مرتب تکیه داده به درخت کناری و زیر زیرکی به ما نگاه می کند.چه چشمان شومی دارد.اگر طاهره خانم راست گفته باشد و خانه ی جدیدمان بد شگون باشد چه؟ نکند داداش محمد .... نه زبانم لال.

چند دقیقه ای که می گزرد صدای فریاد مردی می پیچد توی ورودی غسالخانه :"رضا بدبخت شدم. پسرم،پسر ارشدم". دلم قرص می شود که کسی که مرده اسمش رضا بوده پس حتما داداش محمد سالم است.مرد میانسال به مهدی پسر دایی ام نگاهی انداخته و می پرسد خودش بوده؟ مهدی سرش را می اندازد پایین و می گوید: آره.

می زنم روی شانه ی مهدی طوری که به ماشین می چسبد .اسم داداش من محمده  نه رضا. اون یارو داد زد رضا.
مهدی سعی می کند آرامم کند که یکهو دایی رضا را می بینم که زیر بغل پدرم را گرفته و می کشدش به سمت ماشین. دایی رضا هم مثل مهدی به چشمان پرسشگر من نگاه نمی کند و زل زده به زمین. پدرم می خواهد برگردد غسالخانه و مثل بچه هایی که از انجام کاری اکراه دارند پاهایش را روی زمین می کشد و دایی رضا به زور او را سمت ماشین می آورد. پدرم فریاد می زند " پسرم ... پسر ارشدم ... بدبخت شدم رضا ".

با شنیدن صدای پدرم همه چیز برایم روشن می شود. حتما آن صدا،صدای پدرم بوده که دایی رضا را صدا می کرده. تف به این خانه ی جدید مان. طاهره خانم راست می گفت خانه بد شگون است ،داداش محمد مرده.
برچسب ها: خانه ، جدید ، بدشگون ، نادر ، نینوایی
اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
آخرین اخبار