مجله شبانه باشگاه خبرنگاران: مي خواهیم از عشق بنويسیم، مي خواهیم خلاصه يک عشق پاک را برايتان روايت کنیم مي دانیم قلمي کم بضاعت و الکن داریم، اما مي خواهیم از عشق پاک و وصال پاک و پس آن گاه وداع پاک و عاشقانه دو جوان عاشق برايتان بنويسیم. داستان عشق پاک و جاودان فرشته و منوچهر، آن قدر جذاب و به ياد ماندني و درس آموز است که دريغمان مي آيد. حال که فرصتي داریم و به لطف خالق هستي نفسي از ناي وجودمان برمي آيد و به امانت قلمي در دست داریم، لااقل خلاصه اي از زندگي پاک و عاشقانه و وفادارانه اين زوج جوان را براي خوانندگان روايت نکنم.
اصل اين قصه واقعي، به قلم ساده اما بسي صميمي، هنرمندانه و روان «مريم برادران» در کتاب «اينک شوکران» بر اساس خاطرات «فرشته ملکي»به نگارش درآمده است و من اما در اين نوشتار بخشي ازبرداشت هايم از آن گنج نهفته در يک عشق پاک و زندگي عاشقانه و خدامحورانه را روايت مي کنیم.
صيد مرواريد عشق و معرفتمي نويسم تا شايد انگيزه اي شود براي عده اي تا سري به اين کتاب بزنند و به قدر وسع و توانشان از واژه هاي اين کتاب ،مرواريد عشق و معرفت و صفا و ايمان و وفاداري صيد کنند. و اما قصه آن عشق.
* فرشته که خود دختري نازپرورده و در عين حال پرتحرک و پر جنب و جوش و با ايده هايي گاه متضاد با خانواده اش بود، قبل از انقلاب بر حسب اتفاق دوبار در شرايطي خاص و ويژه و در جريان تظاهرات و پخش اعلاميه با جواني مواجه مي شود که اين خود قصه اي طولاني دارد و در اين مجال فرصت پرداختن به آن نيست. روزها و بلکه هفته ها مي گذرد و مادر فرشته او را براي رساندن پيغامي به خانه همسايه مي فرستد. فرشته ۱۶ساله به حياط خانه همسايه وارد مي شود و مي گويد تلفن با او کار دارد آن وقت ها اين طور نبود که همه خانه ها تلفن داشته باشند همين طور که فرشته با لطيفه خانم صحبت مي کرد، متوجه مي شود جواني که در گوشه حياط روي پله ها نشسته همان کسي است که در چند هفته پيش دوبار او را در خيابان ديده است و جملاتي نيز درباره پخش اعلاميه بين آنان رد و بدل شده بود.
وقتي لطيفه خانم رو به آن جوان کرده و گفته بود: مادر، منوچهرجان من به خانه همسايه مي روم تا با خاله ات تلفني صحبت کنم تازه فرشته فهميده بود که آن جوان موتورسوار که آن روز او را از آن مهلکه نجات داده بود پسر همسايه شان بوده است، ولي هيچ کدام همديگر را نمي شناختند. آن زمان پدر فرشته مسائلي را که در خيابان ها اتفاق مي افتاد هيجاناتي مي دانست که امثال اين جوان ها را به خود مشغول کرده، اما با اين حال به فرزندانش گفته بود سالم زندگي کنيد و تا حدودي آزادشان گذاشته بود.
فرشته هم حالا ديگر يک پاي ثابت تظاهرات و کارهايي مانند آن بود. آن دو برخورد اتفاقي اش با منوچهر نيز طي همين اتفاقات رخ داده بود.
نه فرشته به ازدواج فکر مي کرد نه خانواده اش و خصوصا مادرش که خودش در ۲۰سالگي ازدواج کرده بود و هميشه مي گفت نمي خواهم هيچ کدام از دخترانم قبل از ۲۵سالگي ازدواج کنند. پس قصه ازدواج بر اين اساس کاملا منتفي بود، هم در ذهن خانواده فرشته و هم اين که فرشته اصلا چنين سودايي در سر نداشت. منوچهر هم درس و تحصيلش را کنار گذاشته و در يک مکانيکي مشغول به کار شده بود و بيشتر وقتش را در تظاهرات خياباني مي گذراند.
خانواده اش هم وضع مالي خوبي نداشتند و اجاره نشين بودند، اما با همه اين احوال و با وجود اين که مادر فرشته به خواستگار تحصيل کرده و پولداري که موقعيت اجتماعي مناسبي هم داشت جواب رد داده بودو با وجودي که دايي هاي فرشته مخالف اين ازدواج بودند، اما گويي بساط خواستگاري از جايي ديگر، از قبل فراهم آمده بود بالاخره پس از مدتي فرشته و منوچهر ازدواج کردند و در خانه اجاره اي محقري، زندگي مشترک خود را آغاز کردند .
منوچهر عزم رفتن کرداز سال 59 که سال ازدواج منوچهر و فرشته بود چندي نگذشته بود که ارتش براي دفاع از کشور در مقابل دشمن متجاوز و ارتش بعث صدام فراخوان داد. منوچهر ؛ آن جواني که حالا تنها 24 بهار زندگي را سپري کرده بود ، عزم رفتن کرد، همسر جوانش هرچند بسيار نگران و دل آشفته بود، اما به عهد خود قبل از عقد، وفاداري نشان داد و رضايت داد و صبر پيشه کرد چرا که آن ها باهم عهد بسته بودند، مانع از رشد و پريدن همديگر نشوند به هر حال منوچهر به جبهه رفت و همسر جوانش از او خواست که برايش نامه بنويسد آن هم نه کم بلکه زياد.
منوچهر هرچند اهل نوشتن نبود، اما ساده و کوتاه ولي عاشقانه، نامه هايي براي عشقش مي نوشت. چند ماه چند ماه همديگر را نمي ديدند.
اسفند يکي از اين سال ها به پايان رسيد و شب عيد از راه رسيد فرشته نه به خانه پدر ومادرش رفته بود و نه اجازه داده بود کسي خلوت تنهايي اش را برهم بزند پاي سفره هفت سين تنهاي تنها، آرام خوابش برد دو ساعتي گذشت گويي کسي از پشت در صدا مي زد.
يک عالمه گل نرگس دستش بود و سروصورت کاملا خاک آلودش را پشت گل ها پنهان کرده بود منوچهر پس از مدت ها از جبهه بازگشته بود و حالا ميهمان خانه محقرش و دل دريايي همسر دوست داشتني اش بود هفته ها و ماه ها از پي هم مي گذشت و هر بار که منوچهر از جبهه به خانه مي آمد، هم تعداد ترکش ها و هم جاي ترکش ها در بدنش بيشتر مي شد.
وقتي عشق فرشته را همسفر منوچهر کردفرشته گرچه مانع راهي که منوچهر انتخاب کرده بود نمي شد ولي دوري منوچهر دل پر مهر و پر از عشق فرشته را مي فشرد و آنقدر اصرار کرد و پاي فشرد که منوچهر تسليم خواسته او شد تا او را با خود به شوش و دزفول ببرد خبر به پدر و خانواده فرشته رسيد.
اين بار پدر فرشته محکم ايستاد و رضايت نمي داد مي گفت: همه جاي دنيا و حتي در کشور خودمان، موقع جنگ زن ها و بچه ها را از شهرهاي جنگ زده دور مي کنند، اما شما مي خواهيد تهران را رها کنيد و برويد در مناطق جنگي زندگي کنيد. منوچهر از اين فرصت استفاده کرد و گفت: فرشته جان من نمي توانم پدر را ناراحت کنم جواب خدا را چه بدهم؟ پس تهران بمان و اصرار نکن، اما فرشته بود و يک دنيا عشق و وفاداري به همسر و يک دنيا نازدانگي نزد پدر. آن قدر گفت که پدر نيز رضايت داد. منوچهر خانه اي با دو اتاق پيدا کرد و آنها عازم دزفول شدند.
۲ غنچه گل ثمره عشق منوچهر و فرشتهدر يک اتاق منوچهر و فرشته و در اتاق ديگر يکي از همرزمانش و همسرش مستقر شدند. با جعبه مهمات براي خودشان کمد لباس درست کردند و... منوچهر خيلي زودتر از فرشته متوجه شده بود که خبرهايي هست ولي فرشته چندان باور نمي کرد و منوچهر به زور او را راضي کرد به آزمايشگاه برود حرف منوچهر درست بود فرشته باردار شده بود منوچهر در پوست خود نمي گنجيد مي خنديد و بلندبلند به فرشته مي گفت: مبارک باشد مي خواهي مامان بشوي و من هم بابا. زمان گذشت و همان طور که منوچهر به فرشته گفته بود فرزندشان پسر بود نامش را علي گذاشتند...
حتي در دزفول هم گاه هفته اي يک بار منوچهر مي توانست به فرشته و علي سر بزند و چه روزهايي را که در آن بمباران و موشک باران فرشته با علي کوچولو تک و تنها سر نکرد. بعضي روزها چيزي براي خوردن نداشتند و حتي از شير آب به جاي آب ،گل بيرون مي زد... حالا گويي کم کم فرشته صداي قلب «هدي» را از درونش مي شنيد وقتي به دنيا آمد آن قدر منوچهر در بيمارستان گل و شيريني توزيع کرد که همه فکر مي کردند هدي اولين بچه آن هاست و خداوند پس از سال ها انتظار حالا به آن ها نوزادي عطا فرموده است.
دست هاي منوچهر پر از گل هايي بود که فرشته دوست داشت. گل ها را روي تخت گذاشت و دست هاي فرشته را غرق بوسه کرد عشق اين دو به هم نه حد داشت و نه پايان... ماه ها و سال ها گذشت دوران هشت ساله جنگ تحميلي پايان يافت. تعداد ترکش هاي جا خوش کرده در جاي جاي بدن منوچهر زياد بود، گر چه برخي از ترکش ها را بيرون آورده بودند اما برخي بدجور جا خوش کرده بودند و خيال بيرون آمدن از تن و جان نازنين و زخم خورده منوچهر را نداشتند.
آرزوي بر دل مانده فرشته...يکي از اين ترکش ها نزديک قلب منوچهر خانه کرده بود براي همين کمترين فشار هم روي سينه اش بسيار سنگيني مي کرد و آزارش مي داد . فرشته صدها بار دست ها و انگشتان منوچهر را به گرمي و در نهايت عشق فشرده و بوسيده بود، اما اين آرزو بر دلش مانده بود که سرش را بتواند روي سينه همسر مهربانش بگذارد و صداي دلنشين قلب پر از عشق و عاطفه اش را بشنود...
مدتي گذشت تا چند وقتي، حتي دکترها تشخيص نداده بودند که دردها و بيماري هاي آزار دهنده منوچهر بر اثر مواد شيميايي است که در جبهه ها توسط صدام به کار گرفته شده است. روزها و ماه ها گذشت غنچه وجود علي و هدي کم کم باز مي شد و ذره ذره قد مي کشيدند، اما منوچهر هر روز بيشتر از ديروز شانه هايش زير دردهاي متوالي و مکرر خم مي شد .ترکش ها از يک طرف و عوارض سموم شيميايي کم بود که يکباره انسداد و سرطان روده هم از راه رسيد نمونه برداري و جراحي و...
عشقي که پايان نداردسرطان بر بخشي از ريه، کبد و معده منوچهر چنگ انداخته بود. فرشته مثل شير از اين بيمارستان به آن بيمارستان و از مطب اين دکتر به مطب آن دکتر مي رفت تا راه چاره اي بيابد خلاصه با اميد پنج درصد منوچهر به اتاق عمل برده شد. اين هم گذشت. راديوتراپي و شيمي درماني موهاي انبوه منوچهر را که تا چندي پيش انگشتان فرشته به زور براي خود در بين آن ها جايي پيدا مي کرد سوزانده بود از موهاي ريش و سبيلش هم چيزي باقي نمانده بود حتي مژه هاي زيبايش هم ريخته بود، اما از عشق فرشته به منوچهر حتي به اندازه يک مژه هم کم نشده بود آن قدر همچنان به همسر جانبازش عاشقانه عشق مي ورزيد که فراموش کرده بود فصل مدارس شده و مهر آمده است ولي او علي و هدي را ثبت نام نکرده است.
حال منوچهر ظاهراً کمي رو به بهبودي گذاشت اما پس از مدتي دوباره کار به جايي رسيد که چاره اي جز تزريق آمپول هاي ۹۰۰ هزار توماني براي تقويت منوچهر وجود نداشت. فرشته عليرغم ميلش به بنياد زنگ مي زند، اما از آن سوي خط چنين مي شنود شما آمپول ها را تهيه کنيد و بعد نسخه اش را بياوريد پولش را ما مي دهيم فرشته پاسخ داد شما کسي را بفرستيد نسخه را ببرد و آمپول ها را تهيه کند ولي از آن سوي تلفن گفته شد ما چنين وظيفه اي نداريم! اما منوچهر و فرشته پولي در بساط نداشتند که آمپول بخرند و بعداً پولش را از بنياد بگيرند نه پول بلکه آهي هم در بساط نداشتند، البته خانه منوچهر و فرشته پر بود از يک دنيا عشق پاک.
فرشته که ديگر چاره اي برايش نمانده بود به برادرش گفت هر طور شده براي خريدن آمپول پول تهيه کن. خانه شان هم که به اين سرعت به فروش نمي رفت حتي به برادرش گفت اگر مجبور شدي پول سوددار تهيه کن اما اين قصه تلخ را به منوچهر نگفتند چون مطمئن بودند که او اجازه نخواهد داد حتي يک قطره از آمپولي که با پول شبهه دار تهيه شده باشد وارد رگ هاي پاکش شود. ادامه ماجرا را از زبان فرشته روايت مي کنم؛ خانه را هم فروختيم و اجاره نشين شديم براي تأمين مخارج درمان، آمپول ها هم افاقه نکرد چند نفر از بنياد به خانه منوچهر آمدند و گفتند مقدمات را فراهم کنيد تا منوچهر را به لندن اعزام کنيم.
منوچهر با آن حالي که داشت گفت؛ من بدون همسرم از جايم تکان نمي خورم. بنياد قبول کرد که فرشته هم همراه منوچهر به لندن اعزام شود، اما گويي منوچهر با آن مهماني که برايش آمده بود و آن خوابي که ديده بود خيلي چيزها دستگيرش شده بود که ديگران نمي دانستند! همان طور که پيش از به دنيا آمدن هر دو فرزندشان جنسيت آن ها را به فرشته خبر داده بود. دوم آذر ماه 1379حال منوچهر خيلي بد شد او و فرشته عازم بيمارستان شدند.
توي ماشين سرش را روي پاهاي فرشته گذاشته بود از فرشته خواست که سرش را بلند کند و به سوي خانه برگرداند فرشته اين کار را کرد لحظه اي بعد منوچهر به فرشته گفت تو دو روز ديگر به اين خانه برمي گردي! فرشته حرفش را نشنيده گرفت منوچهر را روي تخت بيمارستان که گذاشتند يک باره سياه شد چقدر درد تحمل کرده بود فقط خدا مي داند! دکترها و پرستارها از اين همه تحمل درد و آخ نگفتن منوچهر شگفت زده شده بودند لب هاي منوچهر خشک شده بود.
آخرين و زيبا ترين نجواي منوچهرفرشته کمي آب کنار لب هايش ريخت، اما آب از گوشه لب هاي منوچهر روي بالش زير سرش چکيد لحظاتي بعد فرشته نجواي يک «ياحسين» زيبا را از لبان منوچهر شنيد کمي بعد...
منوچهر جملاتي را که تقريبا مشابه آن را پيش از اين نيز به فرشته گفته بود دوباره بر زبان راند و قصه خوابش را براي فرشته تعريف کرد و گفت: در خواب ديده ام من و حاج عباديان همرزم شهيدش را مي گفت که بسيار دوستش مي داشت و رابطه مريد و مرادي با او داشت با چند نفر ديگر از همرزمان شهيدم سر سفره اي نشسته ايم. حاج عباديان به من گفت: آقا منوچهر تا کي مي خواهي ما را منتظر بگذاري بگو فرشته رضايت بدهد و دل بکند...
ولي فرشته باز هم مي گفت منوچهر من نمي توانم بي تو باشم قرار نيست تو ما را تنها بگذاري باز منوچهر به يادش آورد عهد زمان عقدشان را که مانع پريدن هم نشوند در آن لحظات منوچهر البته با رضايت عهدي ديگر از فرشته گرفت. فرشته مثل هميشه نداي عشقش را عاشقانه و عارفانه لبيک گفت. ناگاه روي تخت و کف اتاق پر از خون بالا آمده از سينه منوچهر شد صداي اذان بلند شد، منوچهر با همان وضعيتي که داشت حالت احترام گرفت کف دو دستش را به خون هاي روي تخت ماليد و به صورتش کشيد فرشته گفت چکار مي کني عزيزم. منوچهر گفت: با خون شهيد «وضو مي گيرم» خوابيده نماز خواند و بعد از فرشته يک ليوان آب خواست و ريخت روي سرش و تمام تنش را آب فرا گرفت.
فرشته گفت: دلبرم چه مي کني؟ منوچهر پاسخ داد: غسل شهادت، هدي ديگر طاقت ديدن اين صحنه ها را نداشت و گفت مرا به خانه برگردانيد. منوچهر دوباره تک تک انگشتان فرشته را بوسيد و با هم نجواها کردند. فرشته رضايت داد و از جسم اين دنيايي منوچهر دل کند ولي از روحش هيچ گاه دل نکند و نخواهد کند. وقتي روي صورت منوچهر دست کشيدند و چشم هايش را بستند فرشته از فرق سر تا انگشتان پاي همسر جانباز و شهيد به خدا رسيده اش را غرق بوسه کرد.
اما حتي موقع دفن هم فرشته نتوانست سرش را بر سينه پر مهر و خدايي منوچهرش بگذارد چرا که سينه او را کالبد شکافي کرده بودند اما بعد از غسل و کفن که مُهر کربلا بر چشم هاي بسته منوچهر گذاشته بودند فرشته پس از جابه جا شدن مهرها چشم هاي منوچهرش را باز ديد و با او نجوا کرد و آن گاه با دست هاي مهربان و وفادارش، چشم هاي همسرش را؛ چشم هاي جسم اين دنيايي منوچهر عزيزش را فروبست اما هنوز و تا گاه وصال مجدد، چشم هاي آن دنيايي منوچهر، فرشته را که هميشه به او مي گفت تو فرشته اين دنيا و آن دنياي من هستي و علي و هدي نازنينش را مي بيند و البته چشم هاي همه شهيدان و عاشقان و رهيافتگان وصال همه ما را مي بينند و اين ماييم که بايد...
* کوروش شجاعی