که نه از تاک نشان بود و نه از تاکنشان!
از مترو که پیاده شدم راه افتادم طرف مرقد امام. امامی که هر وقت کم میآورم یاد آن حرف استادم میافتم که برو و از مردانگی او مدد بگیر. بعدش آن کاغذها را باز کردم و تصمیم گرفتم تک تکشان را بروم و سر بزنم. خیلی وقت است که حالی ازشان نپرسیدهام. حتی به آنهایی که از کودکیام تاکنون دیگر سراغشان نرفته بودم هم رفتم و برایشان فاتحه خواندم. فکر کنم هیچ کدام از فامیلهای دور و نزدیک نبودند که باقی مانده باشند.
حالا وقتش بود که بروم سراغ آنها که مدتها بود دلم هوایشان را کرده بود. اول رفتم سراغ طالقانی و بعد هم قطعه 24. قطعه 24، 27، 26 و 28 جای اکثر کسانی است که آن سالها با آنها حشر و نشر داشتم. توی کوچه وخیابان و محله و مدرسه و البته یکی دو تشکیلات اسلامی آن سالها.
حالا می روم سراغ پسر دایی خوبم سید ناصر زریباف که هیچ کس را در فامیل به اندازه او دوست نداشتم. هم او که لبخند ملایم عکس مزارش تکانم می دهد درست مثل نگاه حسن پورمند صفا و معلم شهیدم محمد تقی رضایی که خیلی نمیتوانم به چهره های پشت قاب مزارشان نگاه کنم و خجالت زده سرم را به زیر می اندازم. ناصر تنها کسی است که در میان کسانی که مرحوم یا شهید شده اند هنوز هم گاه به گاه به خوابم میآید و امیدم را برای روز تنگدستی و شفاعت خیلی زیاد میکند.
در میان کسانی که در ضلع شمالی قطعه 24 هستند یعنی سرداران و فرماندهان بزرگ جنگ، شهید بروجردی، همت و از همه بیشتر چمران مرا به خودشان می کشانند و بیشتر از همه جا توقف می کنم.
با اینکه خیلی راه رفته ام اما دلم نمی آید نماز ظهر و عصر را در حرم حضرت عبدالعظیم «ع» نباشم. خودم را می رسانم و زیارت می کنم و بعد از ظهر میرسم خانه. بیهوش میافتم. ناصر، شاد و سرحال می آید سراغم و با هم میرویم ...