مسلم‌بن‌عقيل(ع) در دارالاماره کوفه گفت: شما بدون رضايت مردم بر آن‌ها حکومت کرديد، و خلافت دستورات الهي را بر آنان تحميل نموديد، و بين ايشان مانند «کسري» و «قيصر» رفتار کرديد. لذا ما آمديم تا امر به معروف و نهي از منکر کنيم، و مردم را به حکم قرآن و سنت دعوت کنيم و ما صلاحيت اين کار را چنان که رسول خدا (ص) امر فرموده، داشتيم.

به گزارش خبرنگار ویژه‌نامه محرم باشگاه خبرنگاران، گزيده‌اي از کتاب لهوف که به بازخواني تاريخي اولين شهيد حماسه کربلا مي‌پردازد را در زير مي‌خوانيد:
 
حركت امام حسين (ع) از مدينه به مكه
كساني كه سخن امام حسين (ع) را با «وليد بن عتبه» نقل كرده‌اند، گفته‌اند: صبح فرداي آن شب كه روز سوم شعبان سال 60 بود امام حسين (ع) به قصد مكه حركت كرد، و بقيه ماه شعبان و نيز ماه‌هاي رمضان و شوال و ذي‌القعده را در آنجا ماند.
رواي گفت: عبدالله بن عباس و عبدالله بن زبير خدمت امام (ع) آمدند و از آن حضرت خواستند (نسبت به خروج از مكه) خودداري كند.
حضرت فرمود: «‌رسول خدا (ص) به من دستوري داده است كه بايد اجرا كنم».
ابن عباس با شنيدن اين كلام در حالي كه مي‌گفت: «وا حسيناه» به بيرون رفت.
بعد «عبدالله بن عمر»‌آمد و مصلحت امام (ع) را در آن ديد كه با گمراهان صلح كند و او را از جنگ و خونريزي برحذر داشت!
امام (ع) فرمود: اي ابا عبدالرحمن! آيا نمي‌داني كه دنيا در نزد خداوند متعال آن قدر ناچيز و پست است كه سربريده يحيي بن زكريا به عنوان هديه به حضور زنازاده‌اي از زنازادگان بني‌اسرائيل فرستاده شد. آيا نمي‌داني كه بني‌اسرائيل ما بين طلوع فجر تا طلوع آفتاب هفتاد پيامبر را كشتند، و پس از آن در بازارها مي‌نشستند و خريد و فروش مي‌كردند، به گونه‌اي كه گويي هيچ عملي انجام نداده‌اند؟! با اين وجود خداوند (در عذاب) ايشان شتاب نفرمود، بلكه به آنها مهلت داد و بعد از مدتي ايشان را به عقوبت و انتقامي شديد عذاب فرمود. اي ابا عبدالرحمن، از خدا بترس و ياري مرا از دست مده».
 
كوفيان از خروج امام (ع) آگاه شدند
راوي گويد: كوفيان ماجراي رسيدن امام حسين (ع) به مكه و خودداري او از بيعت با يزيد را شنيدند؛ ‌لذا در خانه «سليمان بي صٌرَد خزاعي» گرد آمدند، وقتي جمع آن‌ها كامل شد، خطيبي (سليمان صُرد) از ميان آنان برخاست و در پايان سخنراني خويش چنين گفت: «اي گروه شيعه، چنان دانسته‌ايد، معاويه هلاك گشته و به سوي پروردگارش شتافته و به نتيجه اعمال خود رسيده است، و پسرش يزيد بر جايش نشسته، و حال آن كه حسين بن علي (ع) در مقام مخالفت با او برآمده و به مكه هجرت فرموده است تا از شر ستمگران خاندان ابوسفيان درامان بماند.
شما شيعه او و قبلاً شيعه پدرش بوديد؛ امروز حسين (ع) نيازمند ياري شما است، پس اگر حاضريد او را ياري كرده و در راه او با دشمنان جهاد كنيد، نامه‌اي براي آن حضرت بنويسيد، و اگر مي‌ترسيد و واهمه داريد،‌ او را فريب ندهيد».
 
نامه‌هاي كوفيان!
لذا كوفيان نامه‌اي بدين مضمون به امام حسين (ع) نوشتند:
«به نام خداوند بخشنده مهربان. به حسين بن علي (ع) از «سليمان بن صرد» و «مسيب بن نجبه»  و «رفاعة بن شداد» و «حبيب بن مظاهر» و «عبدالله بن وائل» و جمعي از شيعيان او از مؤمنان كوفه.
درود خدا بر تو، ‌اما بعد، سپاس خداوندي را سزاست كه كمر دشمن جبار و ستمگر شما را شكست، دشمني كه زمام امور اين امت را با نيرنگ به دست گرفت و اموال آن‌ها را غصب كرده، و بدون رضايت مردم بر آنها حكومت كرد؛ ‌خوبان را كشت و انسان‌هاي شرور و بد سيرت را باقي گذاشت، و بيت‌المال و اموال خدا را بين زورگويان تقسيم نمود، پس او هم مانند قوم ثمود از رحمت خدا دور باد.
اينك ما امام و پيشوايي جز تو نداريم، پس به سوي ما بيا، شايد خداوند به وسيله شما ما را در راه حق گرد هم آورده، «نعمان بن بشير» در قصر حكومتي مستقر شده است و ما با او در نماز جمعه و جماعت شركت نمي كنيم و در روزهاي عيد با او همراه نيستيم، و اگر روزي مطمئن شويم كه به سوي ما خواهي آمد او را از كوفه بيرون مي‌كنيم تا به شام برود به آنان ملحق شود. سلامت و رحمت خدا بر تو باد اي فرزند رسول خدا (ص) و بر پدرت، و هيچ نيرو و تواني نيست مگر به استمداد خداي بزرگ و با عظمت».
نامه را به خدمت امام فرستادند، و دو روز بعد عده ديگري را به نمايندگي همراه با صد و پنجاه نامه روانه نمودند و هر نامه‌اي به امضاي يك و دو و سه و چهار نفر رسيده بود،‌ كه همگي تقاضاي تشريف فرمايي حضرت به كوفه را كرده بودند.
امام (ع) با اين توصيف درنگ نمود و جوابشان را نداد.
تا اين‌كه در يك روز ششصد نامه از كوفه به امام رسيد، و اين نامه‌ها ادامه داشت تا تعداد نامه‌ها- كه در چند نوبت آمده بود- به دوازده هزار رسيد!
سپس پيرو آن نامه‌ها «هاني بن هاني سبيعي» و «سعيد بن عبدالله حنفي» اين نامه را كه آخرين نامه رسيده به امام حسين (ع) از جانب كوفيان بود، خدمت حضرت آوردند. در آن نامه آمده بود:
«به نام خداوند بخشنده مهربان. به حسين بن علي اميرالمؤمنين (ع)، از جانب شيعيان او و پدرش اميرمؤمنان (ع).
اما بعد؛ اي فرزند رسول خدا! هر چه زودتر به نزد ما بياييد كه مردم در انتظار شمايند و انديشه‌اي جز شما ندارند. پس با شتاب و هر چه زودتر تشريف بياوريد. باغ‌ها سرسبز و ميوه‌ها رسيده‌اند، بوستان‌ها پر از گياه و درخت‌ها پربرگ است، اگر مايل باشيد به سوي ما بياييد كه لشكري بسيار و مجهز جهت ياري شما آمده‌اند. سلام و رحمت خداوند و بركات او بر شما و پدر بزرگوارت باد».
امام حسين (ع) به «هاني بن هاني بن سبيعي» و «سعيد بن عبدالله حنفي» فرمود: «به من بگوييد كه چه كساني در نوشتن اين نامه‌اي كه براي من آورده‌ايد هماهنگ بودند؟».
آن دو گفتند: اين فرزند رسول خدا! كساني كه اين نامه‌ را ارسال داشته‌اند عبارتند از: شبث بن ربعي، حجار بن ابجر، يزيد بن حارث، يزيد بن رويم، عروة بن قيس، عمرو بن حجاج و محمد بن عمير بن عطارد.
مترجم: هر چند اين عده از افراد مشهور کوفه بودند، اما هيچ يک به عهد خود وفا نکردند و برخلاف وعده‌هاي خود، عليه آن حضرت جنگيدند.
 
مسلم بن عقيل، سفير امام
در اين هنگام امام حسين (ع) از جاي خود برخاست، بين ركن و مقام دو ركعت نماز به جاي آورد، و از خداوند در اين مورد طلب خير كرد. سپس «مسلم بن عقيل» را خواست و از جريان امور آگاهش نمود و جواب نامه‌هاي كوفيان را نوشت و وعده پذيرش دعوت آنان را داد و به ايشان فرمود: «پسر عمويم مسلم بن عقيل را به سو شما گسيل داشتم تا مرا از آخرين تصميم شما آگاه سازد».
مسلم با نامه امام (ع) حركت كرد تا اين كه به كوفه رسيد، وقتي مردم از نامه حضرت مطلع شدند خيلي ابراز خوشحالي نمودند، سپس مسلم را به خانه «مختار ثقفي» بردند، و رفت و آمد شيعيان به خانه او پي در پي ادامه داشت. هر زماني كه  عده‌اي از مردم جمع مي‌شدند، مسلم نامه امام (ع) را بر ايشان مي‌خواند و آن‌ها از شوق اشك مي‌ريختند،‌ تا اين كه هجده هزار نفر از آنان با حضرت بيعت كردند.
 
يزيد از ماجراي مسلم با خبر مي‌شود!
از طرفي «عبدالله بن مسلم باهلي» و «عمارة بن وليد» و «عمر بن سعد» نامه‌اي براي يزيد نوشته و او را از ماجراي مسلم با خبر نمودند و پيشنهاد دادند كه «نعمان بن بشير» را از فرمانداري كوفه عزل و اين مقام را به ديگري واگذار كند.
لذا يزيد طي نامه‌اي «عبيدالله بن زياد» را كه در آن زمان والي بصره بود، با حفظ سمت به فرمانداري كوفه نيز منصوب كرد و او را از جريان كار مسلم بن عقيل و امام حسين (ع) آگاه ساخت، و دستور اكيد داد كه مسلم را دستگير و سپس به قتل برساند. پس عبيدالله با دريافت ابلاغ براي حركت به سوي كوفه آماده شد.
 
آمدن ابن زياد به کوفه
«منذر بن جارود» سليمان، فرستاده امام (ع) را همراه نامه پيش ابن زياد برد؛ زيرا منذر از اين که شايد نامه، دسيسه و توطئه‌اي از سوي عبيدالله بن زياد باشد، مي‌ترسيد. «بحريه» دختر منذر همسر عبيدالله بود. عبيدالله فرستاده امام (ع) را دستگير نموده و به دار آويخت، سپس بالاي منبر رفت و ضمن خطبه‌اي، مردم بصره را از مخالفت و تحريک افراد ماجراجو و شورشي ترساند. بعد آن شب را در بصره ماند، وچون صبح شد برادرش «عثمان بن زياد» را نايب خويش کرد و به سرعت سوي کوفه حرکت کرد.
وقتي به نزديکي کوفه رسيد از مرکب فرود آمد تا شب شد، سپس شبانه داخل کوفه شد. مردم پنداشتند امام حسين (ع) تشريف فرما شده است، از اين رو به قدومش خوشحال شده و اطرافش را گرفتند، اما زماني که فهميدند ابن زياد است، از دور او پراکنده شدند. ابن زياد داخل قصر حکومتي شد و شب را تا صبح در آن جا بود، صبح که شد از دارالاماره خارج شد و بالاي منبر رفت، براي کوفيان خطبه خواند و ايشان را از مخالفت با يزيد ترساند و در صورت اطاعت از او وعده احسان و نيکي به کوفيان داد.
 
مسلم به خانه هاني رفت
مسلم بن عقيل که خبر آمدن ابن زياد را شنيد، به خاطر اين که محل اقامتش مشخص است به جان خود ترسيد، لذا از خانه مختار ثقفي خارج شده و به سوي خانه‌ »هاني بن عروه» رفت؛ هاني نيز او را منزل داد و شيعيان به خدمت مسلم رفت و آمد داشتند.
ابن زياد که کارآگاهان و جاسوساني بر مسلم گماشته بود، دانست که وي در خانه هاني است. از اين رو «محمدبن اشعث»، «اسماء بن خارجه» و «عمرو بن حجاج» را خواست و گفت: چرا هاني به ديدن ما نيامده است؟
گفتند: نمي‌دانيم، مي‌گويند بيمار است.
گفت: اين خبر به من هم رسيده و شنيده‌ام که حالش خوب شده است و بر در خانه خود مي نشيند، اگر بدانم که او مريض است هر آينه به عيادتش خواهم رفت؛ شما به ملاقات او برويد و به او خاطرنشان سازيد تا وظيفه خود را در قبال ما به انجام رساند، چرا که من دوست ندارم شخصيتي چون او که از اشراف عرب است در نزد من وضع بدي پيدا کند.
آنان به ديدار هاني رفتند در حالي که او به هنگام شامگاه در جلوي خانه‌اش نشسته بود، به وي گفتند: چرا از ملاقات با امیر خودداري مي‌کني؟ در حالي که او هميشه به ياد تو است و به ما گفت: اگر بدانم او بيمار است به عيادتش خواهم رفت.
هاني گفت: بيماري نمي‌گذارد.
به او گفتند: به عبيدالله خبر رسيده که تو عصرها در جلوي خانه‌ات مي‌نشيني، (با اين وضعيت) تأخير در ملاقات با امير و بي‌اعتنايي به وي، خشم او را در پي خواهد داشت و اين بي‌حرمتي را از مانند تو تحمل نمي‌کند؛ زيرا تو رئيس قبيله خود هستي، ما تو را قسم مي‌دهيم که سوار بر اسب شده و به همراه ما به ملاقات او بشتابي.
 
توطئه عليه هاني!
هاني لباس خود را طلبيده و پوشيد، بر اسب خود سوار شد و به همراه آن‌ها رفت، در نزديکي‌هاي قصر احساس کرد توطئه‌اي در کار است، لذا به «حسان بن اسماء بن خارجه» گفت: اي پسر برادرم! من از اين مرد (عبيدالله) هراس دارم، تو چه فکر مي‌کني؟ گفت: اي عمو! به خدا سوگند که من بر جان تو بيمناک نيستم و خود موجبات بدگماني او را نسبت به خويش فراهم مساز. (البته) حسان نمي‌دانست که عبيدالله به چه منظوري هاني را به نزد خود فراخوانده است.
به هرحال، هاني همراه با چند نفر از قبيله‌اش نزد عبيدالله آمد، و چون عبيدالله هاني را ديد، زيرلب گفت: قربان به پاي خود به قربانگاه آمد.
سپس رو کرد به شريح قاضي که در کنار او نشسته بود و ضمن اشاره به هاني اين شعر «عمر بن معدي کرب زبيدي» را خواند:
«من مي‌خواهم او را اکرام کنم و او قصد کشتن مرا دارد، به من بگو که بهانه تو در اين بي‌لطفي نسبت به کسي که دوست تو است چيست؟»
هاني گفت: اي امير! مگر چه مسأله‌اي پيش آمده است؟
عبيدالله گفت: اي هاني، ساکت شو! اين چه آشوبي است که بر در خانه خود براي اميرالمؤمنين (يزيد) و همه مسلمانان برپا کرده‌اي؟ مسلم بن عقيل را به کوفه آورده‌اي و در خانه‌ات جا داده‌اي، و در خانه‌هاي اطراف براي او اسلحه و نيروي نظامی فراهم آورده‌اي، و مي‌پنداري اين امور از نظر من مخفي مي‌ماند؟!
هاني گفت: من چنين کاري نکرده‌ام.
ابن زياد گفت: آري، تو کرده‌اي.
گفت: خدا امير را اصلاح فرمايد، من چنين کاري نکرده‌ام.
ابن زياد گفت: غلام من «معقل» را حاضر کنيد- و او جاسوس مخصوص ابن زياد بود، و اسرار بسياري از مردم را مي دانست- معقل آمد و در مقابل عبيدالله ايستاد.
وقتي که معقل آمد، هاني فهميد که او جاسوس بوده است؛ لذا گفت: خدا امير را اصلاح کند، به خدا قسم که من مسلم را به خانه دعوت نکرده‌ام، بلکه او به خانه‌ام پناه آورد و من شرم کردم او را رد کنم، و باري بود که بر دوش من آمد و به ناچار از او پذيرايي نمودم. حال که تو فهميدي مرا رها کن که بازگردم و مسلم را از سراي خويش بيرون کنم تا به هر نقطه‌اي که مي‌خواهد برود؛ بلکه با اين کار از تعهدي که نسبت به او دارم و پناهي که به او داده‌ام بيرون آيم.
ابن زياد به هاني گفت: به خدا سوگند که تو از او جدا نخواهي شد تا اين که او را نزد من حاضر کني.
هاني گفت: قسم به خدا که هرگز تن به چنين کاري نخواهم داد، ميهمان خود را به دست تو بسپارم تا او را به قتل برساني؟!
عبيدالله گفت: سوگند به خدا که بايد او را به نزد من بياوري.
گفت: به خدا قسم که او را نمي‌آورم.
چون سخن ميان آن دو به درازا کشيد، «مسلم بن عمرو باهلي» برخاست و گفت: خدا امير را اصلاح کند، اجازه بده چند کلمه‌اي با او بگويم. سپس با هاني در گوشه‌اي از قصر- به گونه‌اي که عبيدالله آن‌ها را مي‌ديد و صداي آنان را مي‌شنيد- به صحبت نشست؛ ناگاه صدايشان بلند شد.
مسلم گفت: اي هاني! تو را به خدا سوگند بي‌جهت خود را به کشتن مده، و خود و خاندانت را به بلا مبتلا مکن. قسم به خدا که مي‌خواهم تو را از کشته شدن نجات دهم. اين مرد (مسلم بن عقيل) پسرعموي اين‌ها است، او را نمي‌کشند و آسيبي به وي نمي‌رسانند! مسلم را به آن‌ها تسليم کن و مطمئن باش که اين کار هيچ گونه ننگ و عاري براي تو به بار نخواهد آورد! زيرا تو او را به حکومت تحويل داده‌اي!
هاني گفت: «به خدا قسم اين کار باعث سرافکندگي و ننگ من است که کسي را که به من پناه آورده و ميهمان خود را به دشمن بسپارم، با اين که من زنده و تندرست هستم و بازويم محکم و ياورانم بسيار است! به خدا اگر من جز يک تن نباشم و ياوري نداشته باشم او را به شما نسپارم تا در راه او بميرم».
مسلم شروع کرد به سوگند دادن او، ولي هاني مي گفت: به خدا هرگز او را به ابن زياد نخواهم داد.
ابن زياد که اين سخن را شنيد گفت: «او را نزديک من آوريد». او را نزديک ابن زياد بردند، ابن زياد گفت: يا بايد او را پيش من آري يا گردنت را مي‌زنم».
هاني گفت: در اين صورت به خدا قسم شمشيرهاي برنده در اطرف خانه تو بسيار شود.
ابن زياد گفت: واي برتو! مرا به شمشيرهاي برنده مي‌ترساني؟ و هاني مي‌پنداشت که قبيله او به ياريش خواهند خاست و از او دفاع خواهند نمود.
سپس گفت: او را نزديک من آريد. وقتي او را نزديک آوردند، با عصاي کوچکي که در دست داشت به روي او زد، و همچنان به بيني و پيشاني و گونه او مي‌زد تا اين که بيني او را شکست، و خون بر روي او و ريشش ريخت، و گوشت پيشاني و گونه‌اش بر صورتش پاشيد، و آن عصا نيز شکست.
هاني دست به قبضه شمشير يکي از سربازان ابن زياد زد اما آن مرد شمشير را نگهداشت و از گرفتن هاني جلوگيري نمود، سپس عبيدالله فرياد زد: او را بگيريد، هاني را گرفته و کشان کشان در يکي از اتاق‌هاي کاخ انداختند و در آن را بستند. و ابن زياد دستور داد: پاسباني براو بگماريد! آن‌ها نيز چنين کردند.

زنداني کردن هاني!
«اسماء بن خارجه»- و به قولي «حسان بن خارجه»- برخاست و گفت: آيا امروز، رسولان مکر بوديم؟ اي امير! به ما فرمان دادي تا اين مرد را نزد تو حاضر کنيم و چون او را آورديم، استخوان صورتش را شکستي و خونش را بر محاسنش روان کردی، و مي‌خواهي او را بکشي!
ابن زياد از سخن اسماء خشمگين شد و گفت: تو هنوز اينجا هستي؟! پس دستور داد آن قدر او را زدند تا از سخن گفتن افتاد، سپس به زنجيرش کشيده و در گوشه‌اي از قصر زندان کردند. گفت: «ما همه از خداييم و به سوي خدا خواهيم رفت» اي هاني به تو خبر مرگم را مي دهم.
راوي گويد: «عمرو بن حجاج زبيدي»- وي پدر «رويحه» همسر هاني بن عروه بود- شنيد که هاني کشته شده است؛ لذا با قبيله «مذحج» آمده و قصر ابن زياد را محاصره کرد، آن‌گاه فرياد زد: «من عمرو بن حجاج هستم، و اينان سواران و جنگجويان قبیله مذحج هستند، ما نه از پيروي خليفه دست برداشته‌ايم و نه از گروه مسلمانان جدا گشته‌ايم، پس چرا بايد بزرگ ما هاني کشته شود؟».
عبيدالله از تجمع مسلمانان و سخن ايشان آگاه شد، از اين رو به «شريح قاضي» دستور داد تا پيش هاني رفته و او را ببيند، و خبر سلامت او را به آن‌ها بدهد. شريح نيز چنين کرد و مسلمانان را از سلامت هاني با خبر نمود. آن‌ها نيز به گفته شريح رضايت داده و رفتند.

کوفيان، مسلم را تنها گذاردند!
اين خبر به «مسلم بن عقيل» رسيد، و با بيعت کنندگانش براي مبارزه، با عبيدالله بيرون شد، پس عبيدالله درقصر حکومتي پناه گرفت، و سربازانش با ياران مسلم به جنگ پرداختند.
سربازان عبيدالله که با او در کاخ حضور داشتند، ياران مسلم را مي‌ترساندند و وعده رسيدن لشکر شام را سر مي‌دادند، و وضعيت بدين صورت بود تا شب فرا رسيد.
ياران مسلم از اطراف مسلم پراکنده مي‌شدند، درحالي که به يکديگر مي‌گفتند: ما را چه که به اين آتش فتنه دامن بزنيم، چه بهتر که در خانه‌هايمان بنشينيم و ايشان را واگذاريم تا خداوند ميانشان صلح برقرار کند. لذا ده نفر بيشتر باقي نماندند، که با مسلم براي خواندن نماز مغرب وارد مسجد شدند، اما آن ده نفر نيز از مسلم جدا گشتند.
 
زني به نام طوعه
چون چنين ديد از مسجد خارج شد و تنها در کوفه مي‌گرديد، تا اين که در خانه زني به نام "طوعه" ايستاد، پس مقداري آب از او خواست، زن سيرابش کرد. سپس تقاضا کرد در خانه خود پناهش دهد و زن نيز چنين کرد. پسر طوعه فهميد و به ابن زياد گزارش داد. لذا «محمدبن اشعث» را خواست و عده‌اي از سربازان را همراهش کرد و دستور جلب مسلم را صادر کرد.
 
دستگيري مسلم
وقتي به خانه آن زن رسيدند و صداي سم اسبان به گوش مسلم رسيد، زره‌اش را پوشيد و سوار بر اسب مشغول جنگ با سربازان عبيدالله شد. و چون مسلم گروهي از آن‌ها را به درک واصل کرد، محمد بن اشعث فرياد برآورد: ای مسلم! تو در امان هستي.
مسلم به او فرمود: چه اعتمادي مي‌توان به امام حيله‌گران و بدکاران داشت. سپس دوباره مشغول جنگ شد و ابياتي از شعر «حمران ‌بن ‌مالک خثعمي» که روز «قرن» سروده بود را خواند:
«سوگند ياد کرده‌ام که کشته نشوم مگر آزادانه، هر چند من مرگ در بستر را شايسته نمي دانم.
از اين که به حيله و نيرنگ با من رفتار شود، بيزارم، يا اين که آب سرد را با آب گرم و تلخ آميخته گردانم.
هر مردي (در زندگي) روزي، ناراحتي و بدي را ديدار خواهد کرد، پس شمشير مي‌زنم و از هيچ آسيبي برخود هراس ندارم».
به او گفتند: کسي به تو دروغ نمي‌گويد و قصد فريب تو را ندارد! ولي مسلم باز به سخن آنان توجهي نکرد، در اثر زخم‌هاي بسياري که برداشته بود توانش از دست رفت. لذا مردي از پشت چنان نيزه‌اي به او زد که به روي زمين افتاد، و دستگيرش نمودند.
 
مسلم در مجلس ابن‌زياد
هنگامي که او را به مجلس عبيدالله بردند،‌ سلام نکرد. يکي از نگهبانان گفت: به امير سلام بده.
مسلم گفت: واي بر تو، ساکت باش! به خدا سوگند که او امير من نيست.
ابن زياد به او گفت: سلام بدهي يا نه فرقي ندارد، در هر صورت کشته خواهي شد.
مسلم گفت: اگر مرا بکشي (تازگي‌ ندارد) همانا بدتر از تو، بهتر از مرا کشته است، از اين گذشته، کشتن افراد به صورت هولناک و مثله کردن آن‌ها از پست فطرتي حکايت دارد که سزاوار تو است، و تو در داشتن اين صفات غيرانساني از همه شايسته‌تري!
ابن‌زياد گفت: اي مخالف سرکش! بر پيشوايت خروج کردي و ميان مسلمانان تفرقه افکندي، و آنان را به جان هم انداختي و فتنه انگيزي نمودي.
مسلم گفت: اي ابن زياد! دروغ گفتي. اين معاويه و فرزندش يزيد هستند که بين مسلمانان تفرقه ايجاد نمودند، و فتنه را نيز تو و پدرت «زياد بن عبيد» برده بني علاج از قبيله ثقيف به وجود آورديد، و من اميدوارم که خداوند مرا به دست بدترين مخلوقات به شهادت نايل فرمايد.
ابن زياد گفت: خداوند ميان تو و آرزوهايت جدايي انداخت، چرا که تو را سزاوار آن نمي‌ديد و به دست اهلش سپرد!
مسلم گفت: اي پسر مرجانه! چه کسي سزاوار است؟
عبيدالله گفت: يزيدبن معاويه سزاوار آن است.
مسلم گفت: خدا را سپاس، به آنچه خدا خواهد راضي هستیم و او در ميان ما و شما حکم فرمايد.
ابن زياد گفت: مثل اين که مي‌پنداري شما در امر خلافت، بهره و نصيبي داريد؟!
مسلم گفت: نه به خدا سوگند، گمان نمي‌کنم، بلکه يقين دارم.
ابن زياد گفت: اي مسلم! به من بگو بدانم، براي چه به اين شهر آمدي و آرامش آن را به هم زدي، و بين مردم تفرقه ايجاد نمودي؟
مسلم پاسخ داد: من براي آنچه گفتي به کوفه نيامده‌ام، بلکه شما منکر را آشکار و معروف را دفن کرديد و بدون رضايت مردم بر آن‌ها حکومت کرديد، و خلافت دستورات الهي را بر آنان تحميل نموديد، و بين ايشان مانند «کسري» و «قيصر» رفتار کرديد. لذا ما آمديم تا امر به معروف و نهي از منکر کنيم، و مردم را به حکم قرآن و سنت دعوت نماييم، و ما صلاحيت اين کار را چنان که رسول خدا (ص) امر فرموده، داشتيم.
ابن زياد- لعنة الله عليه- به مسلم و نسبت به امام علي (ع) و امام حسن و امام حسين (عليهماالسلام) بي‌حرمتي کرد!
مسلم به او گفت: تو و پدرت به اين بي‌حرمتي‌ها و دشنام‌ها سزاوارتريد، و تو اي دشمن خدا در قضاوتي که مي‌کني مختاري و هر چه مي‌خواهي انجام بده.
 
شهادت مسلم
ابن زياد به «بکير بن حمران»- که طعم شمشير مسلم را پيشتر چشيده بود- دستور داد مسلم را بالاي قصر ببرد و به قتل برساند. او نيز مسلم را در حالي که مشغول تسبيح و تکبير و استغفار و درود بر پيامبر(ص) بود به بالاي قصر برد و گردنش را زد و سپس وحشت زده از بام به زيرآمد.
ابن زياد به او گفت: تو را چه شد؟
پاسخ داد: اي امير! هنگامي که مسلم را کشتم، مرد سياه چهره بدصورتي را ديدم که جلوي من ايستاده و انگشت خود را به دندان مي‌گزيد- يا گفت: لب خود را مي‌گزيد- لذا چنان ترسيدم که هرگز چنين نترسيده بودم!
ابن زياد گفت: شايد به خاطر وحشت‌زدگي تو باشد.
 
شهادت هاني
سپس فرمان داد هاني را از زندان بيرون آورده و به قتل برسانند. هاني پيوسته مي‌گفت: اي قبيله مذحج! و كجايند قبيله مذحج! اي عشيره من! و كجايند عشيره و فاميل من تا به فريادم برسند؟!
به هاني گفتند: اي هاني! گردنت را بكش (و آماده گردن زدن باش).
گفت: به خدا سوگند كه در اين مورد سخاوت به خرج نمي‌دهم و شما را در كشتن خود كمك نخواهم كرد.
سپس غلام عبيدالله به نام رشيد او را به قتل رسانيد.
«عبدالله بن زبير اسدي» درباره قتل مسلم و هاني اين شعر را سرود، و بعضي آن را از «فرزدق» مي‌دانند:
«اگر تو نمي‌داني مرگ چيست پس نگاه كن در بازار به هاني و پسر عقيل.
به سوي دلاوري كه شمشير صورت او را پاره پاره كرده است، و آن كشته ديگر كه از بالاي بلندي به زير افتاده است.
دستور و ستم امير ناپاك، آن دو را گرفتار كرد، و بدين سرنوشت و روزگار دچار شدند كه هر كه در شب به هر كجا برود از اين دو داستان كنند.
بدني را مي‌بيني كه در اثر مرگ تغيير كرده و خوني را كه به هر راه ريخته شده است.
جواني را ببيني كه از زن جوان شرمگين با حياتر، و از شمشير دو سر صيقلي داده شده برنده‌تر بود.
آيا اسماء بن خارجه، آسوده خاطر سوار بر اسب‌ها مي‌شود،‌ در صورتي كه طايفه مذحج از او خون هاني را مي‌خواهند؟
و قبيله مراد (كه با هاني از يك تيره بودند) در اطراف اسماء گردش كنند و همگي مهيا و آماده كه بپرسند يا پرسش شوند.
پس اگر شما (اي قبيله مذحج و مراد) انتقام خون برادر خويش را نگيريد، پس زنان زناكاري باشيد كه به اندكي راضي گشته‌ايد»!
 
گزارش قتل به يزید و پاسخ آن
عبيدالله بن زياد، ‌ضمن نامه‌اي خبر كشته شدن مسلم و هاني را به يزيد بن معاويه گزارش داد.
يزيد نيز پاسخ تشكر‌آميزي از كارها و جناياتي كه انجام داده بود نوشت و ابراز داشت كه براي او خبر رسيده كه حسين بن علي (ع) تصميم سفر به آن جا را گرفته است، و دستور داد تا در این صورت سخت‌گيري كند مردم را به صرف اتهام و گمان گرفته و به زندان افكند.
 
برگرفته از کتاب لهوف نوشته سيد ابن طاووس
مترجم: عليرضا رجالي تهراني
 
انتهاي پيام/
برچسب ها: لهوف ، مسلم ، امام ، حسین ، عقیل ، طاووس
اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
آخرین اخبار