شبی درفرا زمین
زن میانسال تنها در ازای گرفتن مبلغ نسبتاً کمی یک شب یکی از اتاقهای خانهاش را در اختیار من و دو خاله و پسرخالهام قرار داد تا ستاره«افتيده» را رصد كنيم.
زن مي گويد: همه اهالی برکه خلف میدانند که نباید شبها به دره رفت... من که 50 سال از عمرم را در این روستا گذرانده ام هنوز نمیدانم شبها ستاره افتیده چه شکلی میشود؟ یک وقت بچگی نکنیها...
از وقتی آن تلسکوپ کوچک را در دست پسرخالهام دیده و فهمیده است که ما
تصمیم داریم شب را به دره ستارهها برویم، دائم دارد با نگرانی
میترساندمان. با پسرخالهام بیشتر غریبی میکند اما مدام زیر گوش من
میخواند که دست از این کار خطرناک! بردارم.
خالههایم تصمیم ندارند با ما بیایند نمیدانم آنطور که خودشان میگویند از سر بیحوصلگی و خستگی است یا واقعاً ترسیدهاند؟! وقتی زن میفهمد که خالههایم نمیخواهند با ما بیایند سعی میکند با آنها تبانی کند تا جلوی خامی و جوانی ما قد علم کنند و نگذارند که برویم. پسرخالهام به شوخی میگوید: آخرش هم این مرجان خانم نمیگذارد که ما برویم ببین کی بهت گفتم؟!
ساعت 7-8 شب است که یواش از حیاط خانه رد میشویم. مرجان از پشت پنجره ما را دید میزند اما انگار دیگر قدرت منصرف کردن این دو جوان خام و کنجکاو! را در خود نمیبیند و حتی وقتی در با صدای بلند و ناهنجاری باز میشود و ما را از آمدن او به حیاط نگران میکند، از پشت پنجره تکان نمیخورد...
دره خلوت است و بندرت یکی، دو گردشگر را آنجا میبینی... جای عجیب و
غریبی است با سنگها و دیوارههایی با فرمهای فرازمینی! و فضایی... صدای
قدمها و لخ لخ کفشهای پسرخالهام به وضوح شنیده میشود و ما محصور در
احجامی انتزاعی با فرمهای نرم...
گاهی حس میکنم وسط یک اثر فوقالعاده بزرگ هنر مدرن قدم میزنم و میتوانم از این اشکال مبهم و عجیب هر تصور و برداشتی داشته باشم و گاهی فکر میکنم در یک فیلم تخیلی قرار گرفتهام و هر آن ممکن است فضاییها از گوشهای سر و کله شان پیدا شود و با ابزار فوق پیشرفته شان، من و پسرخالهام را اسیر کنند!
اینجا ستارهها به زمین خیلی نزدیک هستند شاید مانند کویر که حس میکنی میتوانی دستت را دراز کنی و ستارهای را از آسمان بگیری. افشین به دنبال جایی است که تلسکوپش را مستقر کند و با آن به تماشای کهکشان مشغول شود. گاهی از من کمی فاصله میگیرد و وهم بسرعت برم میدارد.
باد لای صخرههای عجیب و غریب میپیچد و صدای زوزهها و نالهها بلند میشود. افشین روی یک تکه سنگ که شبیه بدن پیچ و تاب خورده حیوانی است میایستد و سه پایه تلسکوپش را به زمین میگذارد. من کمی دورتر از او روی صخرهای نشسته ام و لا به لای تاریک صخرهها را نگاه میکنم. با آنکه تازه از آنجا گذشتهایم و چیزی آن وسط ندیدهام نمیدانم چرا انتظار دارم هر لحظه در آن گوشههای تاریک اتفاق ترسناک و ناشناختهای بیفتد!
باد در مجراهای لوله مانند صخرههای اطراف میپیچد و انگار کسی جیغ
میکشد ناگهان سرما سرمایم میشود و حس میکنم نفسم سنگین شده است! با کمی
ترس برمیگردم و به پسرخالهام نگاه میکنم که با آسودگی خاطر مشغول تنظیم
کردن تلسکوپش است.
خونسردی او ضربان قلبم را که کمی تندتر شده بود آرام میکند. دوباره به اطراف و گاهی آسمان نگاه میکنم. حس میکنم اینجا ایران نیست! چون با فضاهای آشنایی که قبلاً از سرزمینمان دیده بودم خیلی فرق دارد و با آن غریبهام. گاهی فکر میکنم اینجا اصلاً سیاره زمین نیست شاید هم واقعیت نباشد! و به خواب یا رؤیایی گنگ شباهت داشته باشد. گنگ مانند احساسی که بعد از دیدن تابلوی مرگ زمان سالوادور دالی به آدم دست میدهد! اما این حس متفاوت پر از تصاویر غریبه و کمی آمیخته با دلهره تجربهای دوست داشتنی است و تخیل تو را به هزاران سمت و سو میکشاند. آنقدر که میتواند پر از شاعرانگی و فلسفه بافیات کند و کسی مانند پسرخاله مرا که به قول خودش هیچ استعداد نوشتنی ندارد سرشار از تفکرات و تخیلات و کلماتی کند که بیشباهت به نوشتههای یک نویسنده نیست!
به افشین که حالا تلسکوپش را راه انداخته است نزدیک میشوم. نوک بینیاش از سرما کمی سرخ شده است میپرسد: مریم چه حسی داری که در یک فضای 2 میلیون ساله قرار گرفتهای؟!
باور ناپذیر و هیجان برانگیز است سنگهای اینجا دو میلیون سال است که در دستهای باد و باران ورز داده میشوند و مجسمههای طبیعت را میسازند. کسی چه میداند شاید هم واقعاً ستارهای از آسمان افتیده (افتاده) باشد و این قسمت از جزیره قشم را به این شکل و شمایل عجیب و غریب درآورده باشد! شاید هم فرازمینیها از دیرباز گاهی به اینجا سرک میکشیدهاند و همه چیز هم وهم و خیال نباشد، کائنات فوق تصور ما بزرگ و پیچیده است واقعاً چه میدانیم؟!