به گزارش خبرنگار
ويژهنامه محرم باشگاه خبرنگاران؛
اگر بخواهیم تمام صفات نیک اخلاقی چون فداکاری، ایثار، جهاد، جوانمردی و
بسیاری از خصلتهای پسندیده عالم را در یک واژه خلاصه کنیم، باید از
«شهادت» سخن بگوییم. کاری که هنر مردان خداست و مردان آن کسانی هستند که به
حکم آیه: «وَلاَ تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُواْ فِي سَبِيلِ اللّهِ
أَمْوَاتًا بَلْ أَحْيَاء عِندَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ» نزد معشوق خود
مرزوقاند و هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق...
از میان آن
بزرگ مردان شهید، آنکه توانسته هنر عاشقی را با خون خود به زیباترین نحو
ترسیم کند و نمادی برای آزادی و آزادگی باشد، سالار و سرور شهیدان عالم،
"اباعبدالله الحسین" علیه السلام است.
حسین یعنی عشق، حسین یعنی تفسیر تاریخ اسلام، یعنی از بعثت محمد(ص) تا ظهور قائم آل محمد(ص)، حسین مترادف با تمام خوبیهاست.
واقعهای
که در تاسوعا و عاشورای حسینی اتفاق افتاد کافی بود تا از آن روز تا همیشه
حسین(ع) و یاران وفادارش پرچمدار و قافله سالار معرفت و عشق در جهان
بمانند و پیام «کل یوم العاشورا و کل الارض کربلا» را به سر تا سر عالم
مخابره کنند.
عشق و ارادت به حسین(ع) در کربلا جلوه دیگری به خود
میگیرد. کربلا دارالشفاست. تربت کربلا کار مسیحا میکند. کربلا سرزمینی است
که شیعه از آنجا به معراج میرود. نیرویی که در این خاک وجود دارد سبب شده
است که از دیرباز علمای شیعه توجه خاصی به سرزمین کربلا داشته باشند و
کتابهای تاریخی و سفرنامههایی که وجود دارد موید این اهمیت است.
سفر
به کربلا و زیارت امام حسین(ع) و حضرت ابوالفضل(ع)، سعادت بزرگی است خاصه
که در روز عاشورا هم باشد. سعادتی که آرزوی هر شیعه است و آن افتخار بزرگی
بود که در عاشورای سال 89 نصیب نگارنده شده است.
اين نوشته گزارشی است از آنچه که در دهه اول محرم الحرام در نجف و کربلا میگذرد که به رشته تحرير درميآيد: باورم
نمیشد این جا شهر نجف است. وقتی از اتوبوس پیاده شده بودم در انبوهی از
جمعيت عزاداران حسيني که به سمت حرم اميرالمومنين(ع) ميرفتند به سوی
حسینیه محل اسکان رفتیم. مسیر تا آنجا تقریبا طولانی بود و با توجه به
ذهنیتی که از عراق داشتیم که بیشترش عدم آشنایی بود! متعجب از انبوه جمعيت
بودم. پير و جوان، زن و مرد بر سرزنان و شيونکنان مشغول عزاداري بودند.
عزاداري در شهر نجف در نوع خود بي همتا بود و من در کوچه پس کوچههاي نجف
غربت را احساس ميکردم. مشتاق و شيفته بودم تا به زیارت حرم
امیرالمؤمنین(ع) برویم. بعد از استراحت مختصري به سمت حرم راه افتاديم.
اصلا نمیتوانستم باور کنم که با حرم امام علی(ع) کمتر از چند دقیقه فاصله
دارم. این احساس ضمن اشتیاق غیر قابل وصفی که برای رفتن به بارگاه حضرت
ایجاد میکرد همراه با نوعی بازدارنگی هم بود که متأسفانه قلم من ناتوان از
وصف این حالت است، لکن کسانی که تجربه کردهاند میدانند.
وقتي
چشمانم به ضریح مطهر و با صفایش روشن شد نفسم بند آمد اشکهایم بی اختیار
جاری شد... انگار همه چيز يادم رفته، انگار خودم نبودم انگار روي زمين
نبودم...
وارد حرم که ميشوي وجودت پر ميشود از بوي بهشت با هر
نفسي که ميکشي سبکتر ميشوي؛ قدمها را کوچک بر ميداري، با ادب و احترام
و همراه با دلهره و تشويش؛ به حرم نزديک مي شوي، صلابت بقعه مبارکه قلبت
را از جا ميکند و خود را ناخداگاه در دامنش مياندازي و ديگر هيچ چيز نمي
خواهي. هنوز هم باورت نميشود، تو کجا و اينجا کجا؟ ...
تاسوعا شد ... در
صحن بزرگ مسجد کوفه که با کفپوش مرمر سفيد فرش شده مكاني حوض مانند وجود
دارد که به گفته تاريخ دانان محل تنوري است که در زمان نزول عذاب براي قوم
نوح از آن نقطه آب جوشيده و تمام زمين را فرا گرفته است و در پايان عذاب در
همين مکان يعني مسجد کوفه کشتي نوح به زمين نشسته است. يکي ديگر از مقام
هاي مسجد اعظم کوفه مقام بيت الطشت است، که داستاني در باب يکي از
قضاوتهاي حضرت علي(ع) دارد و دکة القضا، مکاني است که حضرت علي(ع) در آن
مي نشستند و به امر قضاوت ميپرداختند.
در
مورد فضيلتهاي مسجد کوفه آوردهاند که اين مسجد اعظم خانه آدم، نوح،
ادريس، مصلاي ابراهيم، خضر، امام علي و هزار پيامبر و هزار وصي بوده و يك
ركعت نماز در آن معادل هزار ركعت نماز است.
هنوزم وقتي قلم به دست گرفتم تا بنويسم ظهر تاسوعا هنگام اذان در حيات مسجد کوفه با يک ظرف غذاي نذري نشسته بودم باورم نميشود.
فرصت اقامتمان در نجف روبه اتمام است ...
ششمین
روز حضورمان در عراق بود و طبق برنامه ریزیهای قبلی قرار بود ساعت 7 صبح
از نجف اشرف به سمت کربلا حرکت کنیم. شب را در حرم امیرالمونین علی(ع) با
خواندن دعای جوشن کبیر و قرآن به سحر رساندم. بعد از خواندن نماز صبح، برای
آخرین بار به کنار ضریح امیرالمومنین(ع) رفتم و به زیارت پرداختم: " برای
خداحافظی آمدم ولی دلم با بارگاه ملکوتی تو گره خورده و از نگاه کردن به
ایوان طلایی حرمت سیر نمیشوم اما از طرفی میخواهم به دیار شهادت پسرت
بروم، به کربلا، زیارتگاه فرزندانت حسین(ع) و عباس(ع). امروز عاشوراست.
ايوان نجف عجب صفائي دارد حيدر بنگر چه بارگاهي دارد
اي كعبه به خود مناز از روي شرف جايت بنشين كه هر كه جائي دارد
اين
چند روز در راه برگشت از کوچههاي غربت رد ميشدم. انگار بار سنگيني بر
سينهام سنگيني ميکرد، آخرین دعایم این بود که امیرالمومنین دوباره زیارت
آن بارگاه نورانی را نصیبم کند.
به هتل آمدم. وسایلم را جمع کردم.
افراد کاروان همه آماده رفتن شده بودند، با کمی تاخیر سوار اتوبوس شدیم و
به سمت کربلا راه افتادیم. حال عجیبی داشتیم، احساس ماندن و رفتن. از طرفی
دلهایمان چون کبوتری ساکن حرم امیرالمومنین شده بود و از طرفي دیگر به سوی
کربلا پر میکشید. مداح در اتوبوس زیارت عاشورا میخواند و حاضران با
چشمانی خیس او را همراهی میکردند. در کنار جاده مردم از پیر و جوان و کودک
و زن و مرد پیاده رهسپار کربلا بودند.
بعضیها
کفشهایشان را به دست گرفته بودند و در حالی که گل به سر و روی مالیده
بودند، يا حسين يا حسين گويان رهسپار وروديهاي شهر کربلا بودند. در آن
هنگامه زنی را دیدم که زار زار میگریست و پیاده میرفت، چون مادری که خبر
مرگ کودکش را شنیده است. مداح همچنان می خواند: "السلام علی الحسین و علی
علی بن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین"
هرچه از
نجف دورتر میشدیم، ازدحام خودروها و دستههای عزاداری در جاده بیشتر میشد
به طوری که گاه دقایق طولانی را در جاده منتظر میماندیم. سرانجام بعد از
حدود 5 ساعت به شهر ک ر ب ل ا رسیدیم و ...
" تو گوئی دیگر گوش سرم را بستهاند
اما در عوض، گوش دلم میشنود و چه خوب میشنود:
صدای شیهه اسبهای نا آرام
صدای کودکی گریان
نوای مادری محزون
آوای مولایی غریب ...
به خاطر شدت جمعیت و ازدیاد عزاداران نتوانستیم به هتل برویم.
اتوبوس
گوشهای ایستاد و همگی از اتوبوس پیاده شدیم. همين طور که در ميان
دستههاي عزاداري ايستاده بوديم سر برگرداندم... باورم نميشد، همين حالا که
مينويسم هم دلم در آن هوا پر ميکشد، پرچم سرخي که از آن شنيده بودم سياه
رنگ بود، احساس کردم پاهايم سست شد، قطرههاي اشکم به باراني از اشک تبديل
شد، نميدانستم چرا؟
خدایا شکرت که توفیق دادی عاشورا و تاسوعا رو
در کنار بارگاه صاحب عزا در کربلا باشم. من که دلم را در مسجد کوفه و شهر
نجف جا گذاشته بودم، یواش یواش به خودم آمدم و فهمیدم که در چه موقعيت
بزرگی در چه مکان بزرگی وارد شدم.
رئیس کاروان گفت: پیشنهاد میکنم
افراد مسن همینجا بمانند و کسانی که میخواهند برای زیارت و شرکت در مراسم
عزاداری، بروند اما تا 3 ساعت دیگر اینجا باشید تا برای استراحت به هتل
برویم.
پیاده به سمت حرم حرکت کردیم. خیابان مملو از جمعیت بود و
عزاداران دسته دسته به خیابان اضافه میشدند و واحسین واحسین گویان به سر و
سینه خود میکوبیدند. جمعیت چون سیلی ما را با خود میبرد. اینان عزاداران
حسیناند. کربلا صحنه تفسیر سوره واقعه است. امروز عاشوراست.
در پیاده روها دیگهای قیمه به صف ایستاده بود و بوی خوش آن فضا را پر کرده بود.
سقاها
با مشکی که بر دوش داشتند زائران و عزاداران را سیراب میکردند. بر روی
زمین تا چشم کار میکرد پوست پرتقال ریخته شده بود، یکی از افراد کاروانمان
میگفت: بنا بر رسمی قدیمی، مردم عراق در عاشورا پرتقال نذر میکنند. این
مراسم و این شور و شوق در عزاداری برایم بسیار جالب بود اما جالبتر از
آنها، چیزی دیدم که هرگز در ایران نمونه آن را ندیده بودم، تعداد زیادی
بوق که بر روی هم سوار شده بودند و یکباره به صدا درمیآمدند. من مبهوت
دیدن این تصاویر بودم و میدیدم که هرکس به اندازه توانایی و بضاعت خود
ارادتش را به سرور و سالار شهیدان عرضه میدارد، اینجا فقیر و ثروتمند،
بالادست و زیردست، باسواد و بیسواد، کوچک و بزرگ با هم هیچ تفاوتی ندارد،
همه به یک در پناه آوردهاند و از یکی مسألت می جویند ...
اینجا تن ضعیف و دل خسته میخرند بازار خودفروشی از آن سوی دیگر است
در
میان سیاهی پرچم دستههای عزاداری، ناگاه طلایی گنبد امام حسین(ع) به چشمم
نمایان شد چون خورشیدی که آهسته طلوع میکند، رفته رفته قرص کامل گنبد از
دور پیدا شد و بعد گنبد طلایی خورشیدی دیگر به نام عباس. السلام علیک
یااباعبدالله. السلام علیک یا قمربنی هاشم.
خدایا اینک منم، این
من ناچیز که در برابر این همه بزرگی ایستادهام. خداوندا در مقابل کوه، کاه
ناچیز چه قدر دارد؟ در برابر دریا، قطره به چشم نمی آید. برایم باور
نکردنی بود که ظهر عاشورا در کربلا باشم. از این همه حس خوب به خود
میبالیدم. قدمها را دو به یک برمیداشتم و در آن هنگامه به هیچ چیز و هیچ
کس فکر نمیکردم. حالا ما به تل زینبیه رسیده بودیم و صدای اذان ظهر فضا را
طنین انداز کرده بود. بعد از اذان، مداحی شروع به خواندن روضه کرد. چنان به
ذکر مصیبت میپرداخت که ما آن وقایع را در پیش چشم خود میگذراندیم.
نمیدانم چرا به یاد تابلوی عاشورای استاد فرشچیان افتادم، اسب خونین تازه
از راه رسیدهای که زن ها گرد آن جمع شدهاند و بر مظلومیت سوار بی سر آن
اسب عزاداری میکردند. اینجا در تل زینبیه باید بود تا بتوان عمق آن تصاویر
را درک کرد.
دستههای عزاداری بر سر و سینه میکوبیدند و به سمت
بین الحرمین حرکت میکردند. حوضهای بین الحرمین که از آب قرمز رنگی پر شده
بود، گویی که خون میگریستند.
میخواهیم سری به بهشت بزنیم ؛ به محل رفت و آمد آسمانیان، به محلی که فاصله زمینی دو آسمانی است. بين الحرمين ...
ابتدا به رسم ادب وارد حرم حضرت عباس شدیم تا جهت زیارت امام حسین(ع) اذن بگیریم.
سلام
بر تو اي ابوالفضل که در حيات و مماتت گردآورنده تمامي اصول و مباني
انسانيت بوده و به تنهايي نمونهاي از شهداي کربلا که به قله رفيع شرافت و
بزرگي در جهان عرب و اسلام دست يافتند هستي. سلام بر تو ای علمدار کربلا.
سلام بر تو ای عباس(ع) .سلام خدا بر تو آنروزي که متولد شدي و آن روزيکه
شهيد شدي و آنروزي که برانگيخته خواهي شد.
اگرچه
جمعیت بسیار زیاد بود اما توانستیم زیارت مختصری انجام دهیم. حرم حضرت
ابوالفضل العباس(ع)... آرامش خاصي دارد، اول فكر كردم تنها من اين حس را متوجه
شدم بعدا از بقيه هم پرسيدم آنها هم چنين حسي را داشتند... واقعا باب
الحوائج است. نميدانم چرا در حرم حضرت ابوالفضل احساس ميكردم غربت خاصي وجود دارد چراکه حرم خلوتي و سکوت معنا داري داشت.
قدم در خيابان
بهشت گذاشتم، تمام راه اشک ريختم، بهترين خيابان دنياست، در مقابل حرم
امام حسين(ع) و پشت سر حرم حضرت عباس(ع)، انگار نميداني به کدام سمت
برگردي، مدام راه ميرفتم و برميگشتم پشتم را نگاه ميکردم، در خاک کربلا ، در بين
الحرمين هر آدمي يک دل دارد، که هر قسمتش را قرباني گوشه اي ميکند، لحظاتی که از شدت
هیجان مانند دیدن یک خواب بود. به یکباره میشد که تمام لحظات خوب زندگی را
در آنجا تجربه کرد. حسی بالاتر از عاشقی.
قدمهامو تندتر برداشتم، خاطرم نيست کفش هايم را کدام گوشه انداختم، فقط ميدانم لابه لاي جمعيت به سمت حرم سرازير
شدم، برخلاف آنچه که از جمعيت بود داخل حرم امام حسين(ع) آنقدر خلوت بود
که به راحتي ميشد با تمام وجودت زانو بزني و در برابر ارباب سر تعظيم فرود آوري.
وقتي
وارد شدم باور نميکردم... خدايا 6 گوشهاي که شنيدم همين جاست اينجا حرم
آقامون حسينه... وقتي وارد حرم شدم عظمت و بزرگي خاصي مانع جاري شدن اشک هايم شد اما بعد از چند دقيقهاي بغضم شکست و تنها چيزي که قابل ذکر است اين بود که پاهاي من تا بعد از اذان صبح ياراي بيرون آمدن از حرم را
نداشت. به نيمههاي شب که نزديک شديم، انگار من ماندم و آقا، داخل حرم
ارباب به قدري خلوت بود که ميشد ساعتها گوشهي ضريح نشست و خلوت کرد.
امشب شام غریبان حسین(ع) بود.
بعد
از اذان وقتي از حرم بيرون آمدم در کنار پیادهروها مردم روی زمین نشسته
بودند اشکهاي بيامان شمعها خيابان بهشتو سنگ فرش کرده بود. کربلا عزادار
حسین(ع) است. این سکوت مظلومانهترین سکوتی بود که شاهدش بودم. یاد آن شب
تا همیشه در ذهنم باقی است. یاد آن شب که صبا بر سر ما گل میریخت...
و چیزی به نام خستگی، خواب، کسالت، پیری و ضعف معنی نداشت. چیزی که در آن سرزمین مفهوم پیدا میکرد نشاط، شور، عشق و محبت بود و بس.
انتهاي پيام/