، امام حسین(ع) و 72 یار باوفایش به شهادت رسیدند، خیام خاندان عترت غارت شده و کودکان و زنان پریشان به اسارت رفتهاند.
بیا بنگر، خیمهها در دل، آتشـــی یکسر، در نهان دارند
ز قـــتل آن سبط پیغــــمبر، غلغـــله در دل، چون خزان دارند
تمــــام این خیمههـــــا بینا، جمــله نا پیدا، از دوچشم ما
نظــارت بـــــر صحنــــهها در دل، همچو یاران با وفـا دارند
همی در بر، زمزمه با خود، غصه و افغان، ناله و شیدا
چون شد پاره، قلب پیغمبر، خیمهها از غم، خون جگر دارند
همی بینند بوی خون آید، صحنه پر گرد و کشتـــهها پیدا
به زیــــر ســـمّ ستــوران این، کشتهها، پیکر، بی نشان دارند
گمــــان کـــردی، آسیابی در، نینوا گنـــــدم خـُـردُ بنموده
ولی جســـم بی سر یاران، لِه شـــده، برگـی چون خزان دارند
چه بر جا مانده از این پیکرهای افتاده در طف سـوزان؟
بدانـــید اینان جگر گوشِه ی، مصطفی را برخود نشـان دارند
تمام این خـــــیمهها با هم، ناله و زاری، گفــته ها دارند:
چـــه جـــا دارد، مـــاندنی بر پـــا، آل احمد غمها چنان دارند
دگربعد از قتل آن سرور، ماندن ما هم، ننگ ونفرین است
نباشــــد ماندن جوانمردی، چون که طفلان در دل فغان دارند
چو نـــــور چشمــان پیغمبر، بی سر افتاده، تن جدا مانده
ببایــــد قــــربانگهــــی سازیم، آتش افروزیم، تا زمــان دارند
وجود خـــــود گـــر بسـوزانیم، میسزد بر آل رسول ما
بباید مـــــا، آتش دل را، بـــــرمــــــلا سازیم، تا غمان دارند
بود وقـــــت آتش انـــــدر شب، تا نمـــایان سازد دل مارا
شـــــود شعـــــله، اشـــک و آه ما در دل تاریکی عیان دارند
بسوزد این چوب خیمه تا، ما فروریزیم اندر این صحـرا
به جز خـــــــاکستـر نماند از ما، که دشمن بر مانشـان دارند
بزن آتش، تا بسوزم من، چون که مولایم خفته اندر خاک
بَرَد بادی قـــــطرهها از خاکــــستر اشکم را که جــان دارند
کنار آن ســـــرو افتـــــاده، بی ســــر افتـاده، منزلی گیرد
نمــــاید نالــــــه، کنـــــد شیون تا که مـولایش را نهان دارند
همی باشـــد، بهر طفلان بی پناه شمـعی، در شب تاریک
فـــــراری گشته، همه ترسان، در بیابان ها، بی کسان دارند
ز دل بنـــگر، نـــــور زیبـــــایی، در بیابان پر بلا اکنون
صبــــوری را درس خـــود بنمــــا تا شهیدانی جاودان دارند
شاعر: نصرتالله جمالي
...................................................................................................................................
امان از دل زينب(س)وایِ من خیمهها به غارت رفت
گیسویی رویِ نی پریشان ماند
وسط چند خیمه سوزان
خواهری دل شکسته حیران ماند
***
وایِ من چادری به یغما رفت
بانویی معجرش در آتش سوخت
مَردِ بیمار خیمه يِ توحید
نیمی از بسترش در آتش سوخت
***
شعله و دود تا فلك ميرفت
كربلا هم سقيفهاي دارد
به لبِ كُندِ تيغ خُرده نگير
هركه اينجا وظيفهاي دارد
***
عاقبت هرچه بود با سختی
سر ِ خورشید را جدا کردند
مرد خورجین به دستی آوردند
صحبت از دِرهَم و طلا کردند
***
مرد خورجین به دست با سرعت
سوی دارالعماره میتازد
مرد خوش قول کوفه با جیبی
مملو از گوشواره میتازد
***
بادِ تند خزان چه سوزی داشت
چند برگی ز لالهای گم شد
در هیاهوی غارت خیمه
گوشوار سه سالهای گم شد
***
وای از هق هق ِ النگوها
آسمان هم به هق هق افتاده
داس ِ بی رحم کینه بر جانِ
غنچههای شقایق افتاده
***
حرف خلخال را دگر نزنيد
دردِ سر ساز ميشود به خدا
دختران تازه يادشان رفته
زخمها باز ميشود به خدا
***
سر عباس را به نیزه زدند
تا ببیند چه بر حرم رفته
تا ببیند نگاه یک لشگر
به سوی چند محترم رفته
شاعر: وحيد قاسمي
.....................................................................................................................................
در رثای دل سوخته زينب(س) رویِ نِی مویِ تو در باد رها افتاده
در فضا رایحهای روحفزا افتاده
سر ِ تو میرود و پیکر تو میماند
از هم آیاتِ وجودِ تو جدا افتاده
آتش آن نیست که در خرمن پروانه زدند
آتش آن است که در خیمه يِ ما افتاده
دم ِ گودال دلم ریخت که انگشتت کو؟
حق بده خواهرت اینگونه ز پا افتاده
عاقبت دید رباب آنچه نباید میدید
آنقدر زار زده تا ز صدا افتاده
من به میل خود از اینجا نروم، ميبَرَدَم
تازیانه که به جانِ تن ما افتاده
میشمارم همه طفلان حرم را دائم
وای که دخترکت باز کجا افتاده؟
زجر رفته ست سراغش که بیارد او را
آمد اما به رویش پنجه به جا افتاده
هق هقش پاسخ من شد که از او پرسیدم
دو سه دندانِ تو ای عمه چرا افتاده؟
شاعر: محمد رسولي
........................................................................................................................................
برای بیقراری رقیّه(س)
قرار بود که یک ابر بیقرار شود
در آسمان بوزد مدتی بخار شود
سه سال بعد بیاید سه بار پی در پی
ببارد و برود ، کوه ، نو نوار شود
و زندگی بکند مثل این همه دختر
و عقد دائم یک مرد خواستگار شود
قرار بود همین دامنی که میبینید
بجای اینکه بسوزد و پر غبار شود
فقط برای لباس عروسیاش باشد
نه که کفن شود و زینت مزار شود
و در ادامه ی سیر تکاملی خودش
الهه ی حرم رب روزگار شود
قرار بود ، ولی نه بداء حاصل شد
که او عروسک زنجیر نابکار شود
خدا نخواست عروسی کند بزرگ شود
خدا نخواست که خانوم خانه دار شود
شاعر: رضا جعفري........................................................................................................................................
خاکستر خیمههای سوختهماند خاکستر بجا از خيمههاي سوخته سبز شد بانگ عزا از خيمههاي سوخته
ميرود تا آسمان همراه بانگ يا حسين شعله شور و نوا از خيمههاي سوخته
آب آب کودکان تشنه در ظهر عطش رفته تا عرش خدا از خيمههاي سوخته
از سفير تير صيادان غزالان حرم در بيابان شد رها از خيمههاي سوخته
در شرار آتش بيداد روئيد از جگر شيون آل عبا از خيمههاي سوخته
درغبار آتش و اندوه ميآمد برون سروهاي سر جدا از خيمههاي سوخته
نالهها ميداد سر بيمار دشت کربلا نالههايي جانگزا از خيمههاي سوخته
کس در آن وادي غم جز زينب محزون نبود تا برون آرد و را از خيمههاي سوخته
از ميان شعلههاي مرگ چون آيد برون اهل بيت مصطفي از خيمههاي سوخته
ميتراود عطر مظلوميت خون خدا تا ابد در کربلا از خيمههاي سوخته
شاعر: عباس براتيپور.........................................................................................................................................
السلام ای بانوی صبر و وقار
ای پیامت انتشار کربلا
خطبهات آیینه دار کربلا
خطبه تو کرده ویران شام را
زنده کرده مکتب اسلام را
ای که صوتت هست چون صوت علی
گشته از نور تو دلها منجلی
شام شد از خطبه تو غرق درد
خون به رگهای ستمگر گشت سرد
یادگار حضرت زهرا تویی
اسوه دین، زینب کبری تویی
آسمان مأنوس شد با چشم تو
واژگون شد کاخ شام از خشم تو
کربلا زان خطبه در بزم یزید
جاودان گشت و حقیقت شد پدید
زاده آزاده زهرا تویی
حامی بر حق عاشورا تویی
وراث خون دل حیدر تویی
منتهای صبر پیغمبر تویی
شاعر: منیرهسادات هاشمی............................................................................................................................................
ستارههای سوخته
دشت پر از ستاره بود ستارههای خیس اشک
حسرت آب مانده بود روی لبان خشک خشک
شعله داغ، بیهراس خیمه به خیمه میدوید
هق هق تلخ کودکان از دل خیمه میرسید
دشت پر از ستاره بود ستارههای سوخته
قافله مانده بیچراغ چشم به دشت دوخته
ستاره رو به آسمان قافله رو به شام داشت
هزار ناله در گلو، آن شب بی امام داشت
بر سر نیزه ماه بود قافله را چراغ راه
نگاه خیس قافله بدرقه امام ماه
شاعر: مهری ماهوتی