وقتی امام با حرّ مواج شدند. خطاب به او فرمودند: «مردم کوفه مرا خواسته اند و من آمده ام تا جلوی بدعتها را بگیرم». حرّ گفت: «من مأموریت دارم تا شما را اینجا نگه دارم». حضرت فرمودند: اگر میخواهید من برگردم». «إنَّ أهلَ مِصرِکُم کُتِبُوا إلَیَّ أن أقدُمَ عَلَینَا فَأمَّا إذَا کَرِهتَنِی أنصَرَفتُ عَنکُم ».
سؤال این است که معنای این برگشتن چیست؟ امام چرا میخواستند برگردند؟ آیا از هدف خود که «إِنَّمَا خَرَجْتُ لِطَلَبِ الْإِصْلَاحِ فِی أُمَّةِ جَدِّی» صرف نظر کردند؟ آیا از امر به معروف و نهی از منکری که به عهده گرفته بودند، دست برداشتند؟ یا اینکه از رویارویی با لشکر حر شهادت را پیشبینی میکردند و در صدد رهایی از مهلکه ی شهادت بودند؟ در حالی که امام قبلا فرموده بود: «مَنْ کَانَ فِینَا بَاذِلًا مُهْجَتَهُ مُوَطِّناً عَلَى لِقَاءِ اللَّهِ نَفْسَهُ فَلْیَرْحَلْ مَعَنَا؛... ای مردم هر کس که در راه ما آماده ی بذل خون خود است و میتواند از خون خود بگذرد و مهیای لقاء خداوند است یا ما بیاید که ما فردا عازم رفتن هستیم».
پس به راستی امام به کجا میخواستند برگردند؟
جواب
این است که ممکن بود حرکت امام به سوی کوفه، انگیزه ی به ظاهر حقی را در
برخی از کوفیان ایجاد کند که بخواهند در مقابل امام از کوفه و کوفیان به
دفاع برخیزند. امام قصد داشتند که هیچ گونه حق و بهانه ای برای دشمن باقی
نماند. حکمت حسینی اقتضا دارد که هیچ عصبیّتی تحریک نشود و هیچ انگیزهای
برای دشمن باقی نماند، مگر خباثت و بیایمانی. آن وقت است که فاصلهی
جبههی حق از باطل به خوبی رخ مینماید و دستگاه تبلیغاتی یزید هم شهادت
امام و یارانش را به معنای دفاع از خود معرفی نمیکرد.
جبهه ای که میخواهد تاریخ بشریت را تغذیه کند باید در حقانیت، همچون آینه شفاف و پاک باشد، و جبهه ی مقابلش باید به اندازهی همه ی خباثتهای ورم کرده ی نفس اماره، باطل باشد. حقانیت محض امام و حرکت حسینی اقتضا میکند که حتی تا آخرین لحظات هم از نصیحت دشمن و هدایتگری خود دست برندارد. امام قصد داشتند که اگر شده حتی یک نفر را هم از بین شعله های فتنه و گمراهی نجات دهند تا معنای هدایتگری، در سنّت ایمانی پایدار بماند. قصه، تنها قصه ی هدایت یکی دو نفر نیست، بلکه قصّه، قصّه ی هدایت حسینی است که وسعت آن تمام پهنای تاریخ را در بر گرفته است.
خطبه های امام در طول جنگ و مخصوصا خطبه ی آن حضرت در صبح عاشورا هم به دلیل همین روحیه ی هدایتگری و تثبیت حقّانیت محض این جبهه در قلب تاریخ است. امام در صبح عاشورا خطاب به لشکریان «عمر سعد» چنین میفرماید:
«مردم شتاب مکنید! سخن مرا بشنوید! من خیر شما را میخواهم! من میخواهم بگویم برای چه به سرزمین شما آمدهام! اگر سخن مرا شنیدید و انصاف دادید و دیدید که درست میگویم، این جنگ که هر لحظه ممکن است درگیرد از میان برخواهد خواست. اگر به سخن من گوش ندهید، اگر به راه انصاف نروید زیان آن دامنگیرتان خواهد شد. مردم میدانید من کیستم؟ میدانید پدر من کیست؟ آیا کشتن من بر شما رواست؟ آیا رواست حرمت مرا در هم شکنید؟ مگر من پسر دختر پیامبرشما نیستم؟ مگر پدر من وصی پیامبر و پسر عموی او و از نخستین مسلمانان نیست؟ آیا این حدیث را شنیده اید که پیامبر درباره ی من و برادرم فرمود: این دو فرزند من، دو سید جوانان اهل بهشت هستند؟ ... «هل یحل قتلی؛ آیا کشتن من بر شما حلال خواهد بود؟!». «به چه مجوز شرعی میخواهید خون مرا بریزید؟»
افرادی
که شب و روز عاشورا از سپاه «عمر سعد» جدا شدند و به یاران امام پیوستند،
به خوبی میدانستند که حضور در جبهه ی حسین (علیه السلام) سرآمدی جز شهادت
ندارد. به راستی چرا آمدند؟! میتوانستند هزار و یک دلیل بر نیامدن خود
بیابند. میتوانستند بگویند حضور ما در لشکر حسین فایده ای ندارد. فردا در
جبهه ی حسین شرکت نمیکنیم و بعدها در جنگهای چریکی انتقام حسین را از
آنها خواهیم گرفت. چرا جان خود را بیهوده از دست بدهیم؟! به راستی چرا
آمدند؟
دلیلش این است که آنها حقانیت این جبهه را به وضوح دیدند و دیدند که هیچ جبهه ای به اندازه ی این جبهه شفّاف و به حق نیست و خواستند از این سفره ی فوق استثنایی و ملکوتی محروم نگردند. آنها دیدند که کشته شدن در جبهه ی حسینی یک کشته شدن معمولی نیست، و نباید از چنین کشته شدن بزرگی که همه ی زندگی را به معنی میرساند محروم گردند. آنها با شهادت خود به چنان مقامی دست پیدا کردند که در مردانگی و ایثار در قلهی تمام شهدای عالم قرار گرفتند، و به جایی رسیدند که ائمه ی معصومین (علیهم السلام) بعد از سلام بر حسین (علیه السلام) و اولاد حسین، به آنها نیز سلام میدهند.
السلام علی الحسین ... و علی علیّ بن الحسین ... و علی اولاد الحسین
و علی اصحــاب الحسین