به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران ، فکر کنم پنج روز مونده بود به تمام شدنِ سال نود؛ گذرم افتاد به میدان بهارستان و از فرصت استفاده کردم و با وجود شلوغی پاساژ، گفتم یه سر بزنم به زیرزمین پاساژ کفش، شاید شلوار خوبی گیرم بیاد برای سرکار! مغازهها را یکی یکی وارد میشدم و رو به فروشنده میگفتم: «شلوارِ جینِ سورمهای پررنگ بدون سنگشور دارید؟» اکثرِ جوابها یا منفی بود یا میگفتن «یه ذره سنگشور داره، عیب داره؟» منم تشکر میکردم و از مغازه میآمدم بیرون و وارد مغازه بعدی میشدم و دوباره سوال …
وارد مغازه هشتم که شدم، دهنم را باز کردم تا بگم «شلوار جین سورمهای بدون سنگشور دارید؟» ولی فقط همون "شلوار جین” را تونستم ادا کنم و بقیه کلمهها هنوز ادا نشده، قورت داده شدن؛ همه توجه سه جوان فروشنده مغازه و سه خانمِ خریداری که در مغازه بودند به دختر جوانی بود که جلوی پیشخوان ایستاده بود و زیپهای کیفش را باز و بسته میکرد، تند و تند؛ وسیلههای داخل هر زیپ را بیرون میآورد و به فروشنده نشان میداد؛ جوِ بدی داخل مغازه بود، یکی از فروشندهها که از همه کم سنتر بود و هفده هجده ساله میزد سرش پائین بود و آرام و خیلی با شرمندگی شلوارهای روی پیشخوان را تا میکرد و با حرکاتی شبیه اسلوموشن، داخلِ قفسههای پشتِ سرش میگذاشت، فروشنده دیگر که انگار طرف حساب دخترک بود و ریش بزی و موهای آرایش کردهای داشت، حالتِ عصبی همراه با ناراحتی و استرس خاصی داشت، زنهای خریدار دست از براندازِ شلوارها کشیده بودند و به دخترک نگاه میکردند، من هم چند ثانیه ای گیج، به اطراف نگاه کردم تا بتوانم بفهمم چه شده و این موجِ منفی و اذیتکننده در این مغازه، برای چیست. دخترک یکی از زیپها را باز کرد و چادر نماز رنگ و رورفته ای را بیرون آورد و رو به پسرک ریش بزی گفت :«ببین، اینم چادر نمازمه» صداش لرزش خاصی داشت، لرزشی که سعی داشت پنهانش کند، به صورت دختر جوان که دقیقا کنارم ایستاده بود نگاه کردم، صورتی خسته و رنجور که سعی کرده بود زیرِ آرایش ناماهرانهای که شده بود، زیباتر جلوهاش دهد؛ دهان و چانهاش میلرزید … وقتی همه کیفش را به فروشنده نشان داد، دستهایش را جلو آورد و گفت «ببین! ببین! من با نون کارگری بزرگ شدم … نه بابام دزد بوده نه مامانم» تنم لرزید … انگشتهایش بیشتر شبیه انگشت زنان پنجاه سالهی قالیباف بود تا دختر جوانی بیست و شش هفت ساله … فروشنده معذرت میخواست و عذرخواهی میکرد … دخترک بغضش شکست … حس کردم، با شکستنِ بغضش، غرورش تکهتکه شد … به فروشنده گفت :«باید بیای وسط پاساژ و جلوی همه ازم عذر بخوای» پسرک که کلافه و پشیمانتر از لحظات اولیه بود گفت :«خانم من آروم به خودتون گفتم، جلوی بقیه که نگفتم» دخترک سعی میکرد جلوی ریختن اشکهایش را بگیرد … از مغازه بیرون رفت … به درون مغازه نگاه کرد و رفت … جو مغازه سنگین بود … فروشنده جوان رو به من کرد و گفت :«خانم میدونید چی شد؟ این خانم دو تا شلوار گرفت و رفت تو اتاق پرو، وقتی آمد بیرون من فکر کردم فقط یکی از شلوارها را بهمون پس داد و رفتم دنبالشون و یواش بهشون گفتم چند دقیقه بیاین باهاتون کار دارم، همین، من اصلا جلوی مردم آبروی ایشون را نبردم» جوانک مستاصل بود، ناراحت بود … مثل دخترک
خواستم بگویم شما حق داشتید بروید و از ایشان بپرسید، ایشان هم حق داشت ناراحت شود و دلخور … ولی نگفتم … سکوت کردم، گنگ بودم و شکه … جوِ بدی در مغازه بود … پرسیدم «شلوار سورمهای بدون سنگشور دارید؟» گفت :«نه» از مغازه زدم بیرون تا کمی هوای آزاد بخورم …
این اتفاق را حدود بیست روز پبش شاهد بودم، هنوز در ذهنم مانده و هرچند وقت یکبار فضای سنگین مغازه یادم میآید؛ گفتم بنویسمش شاید بارِ این اتفاق از ذهنم کمتر شود