به گزارش مجله شبانه باشگاه خبرنگاران، سجاد پیروز پیمان در آخرین نوشته از وبلاگ
لشکر25 آورده است:
امام در آن سخنان كوتاه به رزمندگان گفت: «شما موجب سرافرازی حضرت امام زمان (عج) در پيشگاه خدای تبارک و تعالی شديد.» با شنيدن اين جمله، موی بدنم سيخ شد. از طرفی خوشحال كننده بود چون مورد توجّه امام زمان (ع) قرار گرفتن، برای هركس يک افتخار بود، ولی از طرفی ديگر می توانست در صورت بی توجهی بزرگترين گناه نابخشودنی باشد.
سردار حمیدرضا رستمیان فرمانده لشکر عملیاتی 25 کربلا، که از فرماندهان اداوات لشکر ویژه 25 کربلا در دوران دفاع مقدس بوده است. مدتی را برای پیکار با معاندین در تیپ ویژه شهدا با فرماندهی سردار شهید کاوه، حضور داشته است. مطلب زیر خاطره ای جالب و بیادماندنی از سردار رستمیان در دیدار با امام در سال 1361 بعد از عملیات آزادسازی جاده «پيرانشهر ــ سردشت» می باشد که تقدیم مخاطبان می شود.
****
سرانجام عمليات آزادسازی جاده «پيرانشهر ــ سردشت» به پايان رسيد. بچّه های تيپ ويژه ی شهدا بعد از 120 كيلومتر جنگيدن با ضد انقلاب ها و پشت سرگذاشتن موانع طبيعی و غير طبيعی و حتّی جنگ با هوای سرد و استخوان سوز منطقه، اين جاده ی استراتژی و مهم را از لوث وجود گروهک های مزدور پاكسازی كردند. برادران ارتشی از روبرو به طرف ما می آمدند و هر چه ما به هم نزديک تر می شديم اين پيروزی بزرگ برايمان لذت بخش تر می شد. عاقبت نيروهای تيپ ويژه شهدا و ارتش جمهوری اسلامی در يكي از روزهای سرد پاييزی (ماه آبان) در 30 كيلومتری شهر پيرانشهر به هم دست دادند و اين الحاق، برای فرماندهان پيامی به جز پاكسازی و آزادسازی منطقه نداشت. رزمندگان، سخت هم ديگر را در آغوش می فشردند و با لب هاي تَرَک خورده ی شان گونه های يخ زده هم ديگر را می بوسيدند. اشک شوق و شادی از چشم های دريايی شان سرازير می شد. بچه ها باور نمی كردند، اين پيروزی عظيم توسّط آنان رقم خورده باشد. بعد از چند دقيقه، زمزمه ی ديدار «امام» در بين بچه ها شنيده شد؛ قولی را كه فرماندهی سپاه (آقا محسن رضايی) قبل از شروع اين عمليات به بچه ها داده بود با پخش مجدد اين خبر در بين بچه ها، شادی و مسرّت، دوچندان شد و گرمای شوق ديدار امام، سرمای زير صفر را لذت بخش كرده بود.
برای بازگشت به پادگان، در ابتدا ما را به شهرک ميرآباد كه در چند عمليات قبل آزاد شده بود، بردند. تنها چيز قابل توّجه، شعارهايی بود كه توسط مزدوران وطن فروش با رنگ های سياه و قرمز بر در و ديوارهای شهر نوشته شده بود. آرزوهای برباد رفته مزدوران با وجود خنده دار بودنش، ناخواسته دعايی را زير لب جاری می كرد: «خدا را شكر»! تشكر از اين بابت كه اين منطقه، از دست اين تفكرات پوچ و بی اساس خلاص شده است. تازه فهميده بودم كه چرا استكبار اين افراد را برای ضربه زدن به نظام جمهوری اسلامی انتخاب كرده بود.
روز موعود فرا رسيد. فرماندهان به قول خود عمل كردند. نيروهای تيپ ويژه شهدا به همراه جمعی از خانواده های معظّم شهدای منطقه ی كردستان برای ديدار با امام آماده حركت شدند. هر چند دقيقه بر تعداد اتوبوس های داخل پادگان افزوده می شد. در باورمان نمی گنجيد برای ديدار با امام، عازم تهران هستيم. راننده های اتوبوس بعد از توجيه شدن سوار اتوبوس ها شدند. ضربان قلب من تغيير كرده بود. احساس عجيبی به من دست داد. خودم اين احساس را «شوق وصال» ناميدم. وصل به عشق! معشوق!
رايحه دل انگيز اين ديدار واقعاً بچه ها را مست كرده بود. با حركت اتوبوس ها، احساس كردم در هوا پرواز می كنم. متوجه نشدم كِی از شهر پيرانشهر خارج شديم. وقتی به خود آمدم، شهر خاطرات را پشت سر گذاشته بوديم و از پيچ و خم جاده های ديار مظلوم می گذشتيم. با وجود خستگی، هر چه خواستم بخوابم نتوانستم. يک لحظه فكر امام از ذهنم خارج نمی شد. باورم نمی شد آرزوی چند ساله ام در حال تحقق يافتن است. تنها ترسی كه در بين راه به سراغم می آمد، ترس خرابی اتوبوس يا تصادف آن بود. ولي صدايی مرا اميد می داد. شايد اين صدا ساخته ی ذهنم بوده باشد، چون در بين راه صدای شكافته شدن هوا توسط اتوبوس، برايم نوايی عاشقانه به نظر می رسيد.
وقتی به تهران رسيديم، برای استراحت ما را به يكی از پادگان های سپاه بردند. همين قدر می دانم كه تا صبح چشم روی چشم نگذاشتم. چند مرتبه در رويا، لحظه ی ديدار را تجسم كردم؛ امام وارد حسينيه جماران می شود. به طرفش می دوم. از چند متری خودم را به طرف پايش پرتاب می كنم. خاک نعلينش را توتيای چشمم می كنم و باز رويايی ديگر، تا اينكه صدای اذان مرا به خود آورد. بلند شدم، روی تخت نشستم، اكثر بچّه ها بيدار شده بودند و يا شايد مثل من تا صبح نخوابيده بودند!
طلوع خورشيد، در صبح 61/9/3 زيباتر به نظر می رسيد. شايد خورشيد هم می خواست در شادی ما سهيم باشد!
بچّه ها بعد از صرف صبحانه به دستور مسوولين، سوار اتوبوس شدند. به خانواده های معظّم شهدا هم احساس عجيبی دست داده بود. اين احساس را می توانستی از چشمانشان بخوانی! همه سعی می كردند در رديف اول اتوبوس جای بگيرند تا زودتر از بقيه پياده شوند. البته تعداد نفرات در حدّی نبود كه در حسينيه جماران جا نشويم. ولی اين احساس كه هر چه جلوتر بنشينيم به امام نزديک تر می شويم ما را به اين كار وا می داشت.
وقتی به جماران رسيديم اشک ها از چشم ها سرازير شد. به خدا، دست خودمان نبود. هر كسی را می ديدی، صورتش از اشک شوق خيس شده بود. به ياد دوستان شهيدم افتادم. واقعاً در اين روز با شكوه، جای خاليشان حس می شد.
بعد از بازديدهایی پياپی و تحويل امكانات و تجهيزات ممنوعه به پست های ايست و بازرسی، به داخل حسينيه ی جماران هل داده شديم! با هزار زحمت زير سكّويی كه امام بر روی آن می ايستاد، نشستيم. وقتی به حسينيه ی جماران خوب توجّه كردم، حكومت حضرت علی (ع) برايم سنديت يافت. ساده زيستی ای كه سفارشش را در نهج البلاغه خوانده بوديم برايمان به عينيت درآمد.
نصيحت های حضرت امير(ع) به مالک اشتر در اينجا تحقق يافته بود. به شعارهای كذايی در و ديوار شهرک ميرآباد فكر كردم و آن را با اينگونه زندگی كردن امام سنجيدم، واقعاً نويسندگان و طرّاحان اين گونه شعارها، بی انصاف و دروغگو بودند و اينجا بود كه غرور سرباز خمينی بودن سرتاسر وجودم را تسخير كرده بود. به خود باليدم!
دری كه امام از آن وارد حسينيه می شد، باز شد. با باز شدن در، يک لحظه سكوت كل حسينيه را فرا گرفت. احساس كردم نفس كشيدن برايم سخت شد. صدای ضربان قلبم به راحتی قابل شمارش بود. اين حالت، زياد طول نكشيد و با بسته شدن دوباره ی در، سكوت شكست و غلغله به پا شد. از صحبت ها پيدا بودكه بعضی ها امام را درهمان چند لحظه ديدند. هم بغض كردم و هم ترس برم داشت! ترس از اينكه نكند امام برايش مشكلی به وجود آمده باشد. آخه، قبلاً به ما گفته بودند امام مريض است و پزشک ها اجازه صحبت كردن به او را نداده اند. و اين دلشوره فقط برای مريضی امام بود. در همين افكار سير می كردم كه درب حسينيه دوباره باز شد. صورتی نورانی در آستانه ی در هويدا گشت. قدرتی ما را از جا كند. آنهايی كه ديرتر متوجه شدند در زير دست و پا افتادند. جمعيت موج گونه به اين طرف و آن طرف می رفت و شايد به دنبال ساحلی چون امام بود كه در آن آرام بگيرد. هركس شعاری می داد و مطلبی را در وصف امام می گفت.
امام چند دقيقه بالای سكو ايستاد و با دستانش احساس رزمندگان را پاسخ گفت. وقتی به طرف در، جهت خروج از حسينيه می رفت، يكی از بچه ها با صدای بلند گفت: «اماما! اماما! تو را به جان مهدی (عج)، رهنمود، رهنمود» بچه ها كه از ديدار امام سير نشده بودند يكپارچه اين شعار را تكرار كردند. با تكرار شدن اين اشعار، امام برگشت و به طرف صندليش رفت. به ميكروفون اشاره كرد. يكی از همراهان خم شد و به امام چيزی گفت، ولی امام دوباره ميكروفون را خواست. ميكروفون در مقابل امام قرار گرفت. امام بعد از بسم ا… ، با اين جمله سخنان خود را شروع كرد: «من امروز بنا نداشتم صحبت بكنم» همه بچه ها زدند زير گريه. شايد اولين كسی كه گريه كرد همان كسی بود كه امام را به امام زمان (عج) قسم داد. صدای گريه بچه ها فضای حسينيه را پر كرده بود. امام در آن سخنان كوتاه به رزمندگان گفت: «شما موجب سرافرازی حضرت امام زمان (عج) در پيشگاه خدای تبارک و تعالی شديد.» با شنيدن اين جمله، موی بدنم سيخ شد. از طرفی خوشحال كننده بود چون مورد توجّه امام زمان (ع) قرار گرفتن، برای هركس يک افتخار بود، ولی از طرفی ديگر می توانست در صورت بی توجهی بزرگترين گناه نابخشودنی باشد. امام در همان سخنان كوتاه به مردم كردستان فرمود: «شما مردم كردستان، گول اين گروهک ها را نخوريد.» صدای گريه خانواده های شهدا با اين جمله امام بلندتر شده بود…
امام وقتی از صندلی بلند شد جمعيت تكانی ديگر خورد و شعار «تا خون در رگ ماست، خمينی رهبر ماست» فضای حسينيه را عطر آگين كرد. آن روز با تمام صفايی كه داشت برايمان تمام شد ولی برای من يكی از بهترين روزهای زندگی ام شد.