این رادمردِ خستگیناپذیر از نخستین روزهای نهضت در دهۀ 40 تا پیروزی انقلاب اسلامی در همراهی حضرت امام (قدس سره) هرگز از پا ننشست و در این راه الهی بارها دستگیر، زندانی و تبعید شد و فرزند ارشدش نیز در راه بهثمررسیدن انقلاب اسلامی به شهادت رسید؛ آیتاله خزعلی که روح و قلبش با حفظ قرآن در جوانی با کتاب خدا و نهجالبلاغه عجین شده است، همچنان در راه دفاع از ولایت و ارزشهای الهی و مبارزه با کفر و نفاق، پایدار و استوار مانده و اینک در مرز 90سالگی پای سخن او که مینشینی همان شور و نشاط و سلحشوری دوران جوانی را همراه با اخلاص و معنویت مضاعف درمییابی.
در ادامه متن مصاحبه پاسدار اسلام با آیتالله خزعلی آمده است:
جنابعالی بهعنوان یکی از یاران نزدیک امام و از مبارزان نستوه و دیرین انقلاب اسلامی برای همگان شناختهشده هستید، ولی برای آشنایی نسل چهارم انقلاب با مفاخر علمی و دینی خود، در ابتدای گفتوگو به سوابق خانوادگی و تحصیلی خود اشاره مختصری بفرمایید.
بسماله الرحمن الرحیم. من در سال 1304 هجری شمسی در بروجرد به دنیا آمدم. تا دهسالگی در آنجا بودم و به مکتب میرفتم.
پدر و مادر و جدّمان به مشهد رفتند. جدمان برگشت، اما پدر و مادرم در مشهد ماندند. در سال 1327 ازدواج کردم.
حاصل ازدواج ما 9 فرزند است که یکی از آنها به شهادت رسید، آنکه شهید شد، حسین پسر بزرگم بود.
چه سالی به قم مشرف شدید؟
صرفونحو و رسائل و مکاسب و کفایه را که در مشهد تمام کردم، یک سال درس خارج را خدمت حاج شیخ هاشم قزوینی خواندم. بعد دیدم درس قم به لحاظ غنا و محتوا عالیتر است.
پس از ازدواج به قم آمدم و ابتدا از یکی از دوستان اتاقی گرفتم. پس از مدتی اتاقی اجاره کردم و همسرم را به آنجا بردم. در درس فقه آیتاله بروجردی با امام شرکت میکردم در آن موقع امام در کلاس فقه آیتاله بروجردی شرکت میکرد. یکی از کسانی که آیتاله بروجردی را دعوت کرد تا به قم بیاید حضرت امام بود. همچنین با درس امام(ره) نیز ارتباط برقرار کردم. ایشان در آن زمان جوان بود و چون به اندازۀ آیتاله بروجردی مشغله نداشت، کلاس درس ایشان از نظر علمی پُربار بود.
در کلاس درس آیتاله حجت نیز شرکت میکردم و از درس مکاسب ایشان بهرهها بردم. از درس سیدمحمدتقی خوانساری هم بهره میبردم.
پس ابتدا در درس آقای بروجردی با امام همراه بودید.
بله و ایشان مثل یک طلبۀ متواضع میآمد و روی زیلو مینشست.
بعد از آن شنیدم که درس امام خیلی قوی است، از اینرو همزمان با آقای سبحانی به درس امام رفتیم و دریافتیم که درس ایشان بسیار پربار است. اول که جمعیت کم بود، دور هم مینشستیم، بعد که جمعیت زیاد شد، برای امام صندلی گذاشتیم. ایشان روی صندلی ننشست و گفت: «این جای پیغمبر(ص)است. من جای پیغمبر(ص) بنشینم؟» همه به گریه افتادند.
جنابعالی چند سال درس امام را درک کردید؟
دهدوازده سال.
چه درسهایی؟
هم فقه، هم اصول.
روحیۀ امام روحیۀ بسیار عجیبی بود. الان هم من نمیتوانم هیچکس را با ایشان مقایسه کنم و با اینکه چندین سال از رحلت امام گذشته، باز هم همانقدر از تداعی یاد و خاطرهاش متأثر میشوم.
دو نفر از بهترین استادان من در مشهد حاج شیخ مجتبی قزوینی و شیخ هاشمی قزوینی بودند؛ حاج شیخ هاشم استاد آیتاله خامنهای رهبر معظم انقلاب نیز بود.
شیخ مجتبی قزوینی هنگامی که امام(ره) دستگیر شد و ایشان را به قیطریه بردند همیشه به فکر امام بود. پس از آن که امام آزاد شد، بنده به ایشان نامهای نوشتم و عرض کردم مناسب است با امام دیداری کنید که پذیرفت. با این جانب تماس گرفت و اظهار تمایل کرد که به منزل ما بیاید، در جواب گفتم: باور از بخت ندارم که تو مهمان منی. قدمتان روی چشم. پس از آمدن به منزل و پس از آنکه قدری استراحت کرد، رفتیم منزل امام(ره). آنجا من کنار کشیدم که اینها خلوت کنند، پیش خود گفتم: من جوانترم بهتر است که آنها را تنها بگذارم. حضرت امام حاج شیخ مجتبی را میشناخت.
پس از پایان ملاقات، ایشان برگشت منزل و با اشاره به امام(ره) سه مطلب گفت: یکی اینکه این مرد، حق است، این حرف را در سال 1343 گفت. مطلب دیگر این بود که کسانی که اعلامیه میدهند و همراهی میکنند تا نیمۀ راه میآیند و بعداً اعلامیه نخواهند داد. مطلب سومی که گفت این بود: این مرد به مبارزه ادامه میدهد و پیروز میشود. این شخص در سالهای 43 و سپس 50 آن سوی پرده و عالم غیب را میدید؛ البته سخنان زیادی مبنیبر پیروزی نهایی امام(ره) بر زبان آورد. امام هم ایشان را دوست داشت.
چیزهایی از این استاد شنیدهام که همه از کرامات و الطاف الهی بود در این بساط حوزه چیزهای شگفتانگیزی هست که پروفسورها و مکتشفها و مخترعان قادر به فهم آنها نیستند؛ البته این آقایان محترماند، ولی متأسفانه به معانی بلندی که بزرگان حوزه رسیدهاند، نرسیدهاند.
میرزاجواد آقا تهرانی نیز که از اساتید و بزرگان مشهد بود در هشتادوچند سالگی لباس بسیجی پوشید و خود را مطیع جوانهای 25 و 30ساله کرد. یکبار در جبهه، فرماندۀ بسیار جوانی با شنیدن صدای هواپیمای دشمن به آنها گفت بخوابید، میرزا جواد آقا تهرانی زودتر از همه دراز کشید، بعد از بلندشدن، گفت: خیال نکنید از ترس جان دراز کشیدم، بلکه من امر فرماندۀ بسیجی را امر خدا میدانم، این ارتش، ارتش خداست. بنابراین در اینجا فرمان آن فرمانده، دستور خداست. ایشان وصیت کرده بود هرجا که کشته شدم همانجا دفنم کنید. حتی اگر در آمبولانس نیز جان دادم در مجاور آن مرا دفن کنید. او جوانها را از زیر قرآن رد میکرد و به جبهه میفرستاد و بعد از آن جای پوتین آنها را میبوسید.
نخستینباری که دستگیر شدید در کجا و برای چه بود؟
نخستینباری که دستگیر شدم در دهۀ 1330 در زمان آقای بروجردی بود که در رفسنجان برای تبلیغ رفته بودم. یکی از پولداران این شهر سینمایی تأسیس کرده بود. با توجه به فیلمهای زیانبخش آن زمان که بهمنظور انحراف اخلاقی جوانان تهیه میشد، وظیفۀ خود دانستم در مقابل آن بایستم. سرمایهداران رفسنجان میلیونها تومان هزینه کردند تا مرا از بین ببرند، اما من همچنان سخنان خود را بیهیچ تزلزلی در اینباره و موارد دیگری که حساسیت رژیم را برمیانگیخت بیان میکردم. در یکی از منبرهایی که برگزار کردم دربارۀ اهمیت فقاهت و مقام بالای آیتاله بروجردی چنین گفتم: شاه مانند حلقه و انگشتری است در دست آیتاله بروجردی که مدام در دست ایشان میگردد.
برخی از کسانی که مستمع این سخنرانی بودند، بهخصوص پولدارانی که ذکر آنها رفت، چون حرفهای مرا خلاف مصلحت خود میدانستند، چیزهایی به سخنان من اضافه کردند و به ساواک گزارش دادند. آنها چنین گزارش دادند که خزعلی گفته است آقای بروجردی هروقت اراده کند شاه را از سلطنت خلع میکند. این گزارش را به تهران ارسال کردند و البته من کاملاً بیخبر بودم.
یکروز بر طبق قرار، به منطقهای نزدیک رفسنجان برای تبلیغ و موعظه رفتم، اما ژاندارمری ماشین مرا در نزدیکی همان محل متوقف کرد. بعد مأموران مرا سوار ماشین خود کردند و به رفسنجان بردند. شب را در منزلی نگه داشتند و فردای آن روز گفتند تو را به کرمان میبریم. نکتۀ جالبی که لازم است در اینجا گفته شود این است که صاحب آن منزل صبح زود، قرآنی آورد که از زیر آن عبور کنم. قرآن را از آن شخص گرفتم و باز کردم این آیه آمد: «والذین اخرجوا من دیارهم بغیر حق الا ان یقولوا ربنااله». این تفأل قرآن مرا بسیار خوشحال کرد.
در این ماجرا دست نصرت خدا را بر پشت خود احساس کردم. در کرمان مرا به یک سرهنگ ژاندارمری تحویل دادند. ابتدا فکر کردم این سرهنگ از همان اول مرا زیر مشتولگد میگیرد، بنابراین خود را از قبل آمادۀ هر ناملایمت و بیمهری کرده بودم، بهخصوص با توجه به اینکه در این منطقه کاملاً غریب و تنها بودم. اما این سرهنگ بسیار مؤدبانه با من رفتار کرد. اتاقی تمیز و مرتب با ملحفه و چند جلد کتاب در اختیار من قرار داد و غیرمستقیم و مؤدبانه گفت: نباید از این اتاق خارج شوی. بعد ادامه داد چند جلد کتاب آوردهام که دلتنگ نشوی، به خانم هم دستور دادهام حتی با چادر در حیاط نیاید تا شما راحت باشید. دو سه روزی در خانۀ این سرهنگ ماندم. سپس مرا به گناباد که یکی از مراکز تصوف بود انتقال دادند. در کرمان بازجویی سیاسی از من به عمل نیامد. فقط نام و نام خانوادگی و اسم پدر و مادرم را پرسیدند، ولی از گفتهها و سخنان آنان برمیآمد که اتهام و جرم من درافتادن با شاه بود.
چگونه و چرا به گناباد فرستاده شدید؟
برای فرستادن من به گناباد دو ژاندارم تعیین شد. آن سرهنگ به این دو ژاندارم گفت خزعلی را به گناباد برسانید و تا رضایتنامهای مبنیبر خوشرفتاری با وی تا مقصد از او نگیرید، حق برگشت ندارید. این دو ژاندارم چنان رفتار خوب و شایستهای با من داشتند که حتی اگر برادرانم نیز با من بودند اینقدر به من خدمت نمیکردند. چون در آن سالها جوان بودم و خیلی وسواس داشتم. از وضوگرفتن در قهوهخانه اکراه داشتم. چون هرکسی به آنجا میآمد، آلودگی ایجاد میکرد. این دو نفر میرفتند از چاه آب میکشیدند، میآوردند و من وضو میگرفتم. در بین راه، جایی توقف کردیم و نان و ماستی خوردیم. در این هنگام یک ژاندارم با کمال مهربانی به من نزدیک شد و مرا به ناهار دعوت کرد.
رفتار بسیار گرم او باعث شد از او پرسیدم: آیا مرا میشناسی؟ او گفت من بارها پای منبر شما بودم. در این سفر چنانکه گفتم الطاف خدا همیشه با من بود مسیر کرمان به گناباد در آن زمان بسیار بد و سنگلاخی بود، اما ما بیهیچ مشکلی خود را به راه اصلی رساندیم. در جادۀ آسفالت ماشینمان دو بار خراب شد، اما در آن جادۀ سنگلاخی هیچ عیب و اشکالی پیدا نکرد. حس کردم در جادۀ سنگلاخی تمام اتکا به لطف الهی بود و از اینرو صدمهای رخ نداد. در جادۀ آسفالت قهراً انسان اطمینان بهخوبی جاده میکند، شکست ماشین در اینجا روی میدهد. در این عبرتی است برای هرفرد متوجه. به گناباد که رسیدیم مرا به شهربانی بردند. در این شهر باید کسی ضمانت مرا میپذیرفت در غیر این صورت میبایست در همان شهربانی میماندم. در گناباد سراغ یک روحانی به نام آقای منتظری را گرفتم که نمایندۀ آیتاله بروجردی بود. پس از اینکه بهسختی پیدایش کردم و جریان ضمانت را برایش تعریف کردم او ترسید و به بهانۀ کارداشتن حاضر نشد که ضمانت مرا بپذیرد.
مرتب با پاسبان قدم میزدم و در این فکر بودم که شب را باید در شهربانی بگذرانم و این فکر برایم آزاردهنده بود. در همین فکر بودم که در نزدیکی شهربانی جوانی کتوشلواری پیش رویم قرار گرفت و پس از سلام و احوالپرسی گفت: تو خزعلی هستی؟ گفتم بله. گفت: اینجا چه میکنی؟ گفتم: تبعیدی هستم و احتیاج به یک ضامن دارم. او پذیرفت مرا ضمانت کند. از او پرسیدم مرا از کجا میشناسید؟ جواب داد در مشهد درس مطوّل را پیش شما گذراندم. این جوان به نظرم بیش از بیست سال نداشت و چون پدرش روحانی سرشناسی بود، او را نیز میشناختند. به نظرم این هم از لطفهای خداوند در این ماجرا بود. اسم این جوان سیدحسین روحانی بود. مدتی در خانۀ آنها بودم، اما تصمیم گرفتم خانۀ جداگانهای بگیرم تا مزاحم خانوادۀ ایشان نشوم.
چه مدتی در گناباد بودید؟
مدت سه ماه را بهصورت تبعید در گناباد گذرانیدم. چون خانهای اجاره کرده بودم، خانوادهام نیز به آنجا آمدند. صوفیهای گناباد بسیار مایل بودند با من ملاقات کنند، اما من نمیپذیرفتم تا اینکه یکروز صبح زود سرزده به خانۀ من آمدند. رئیس صوفیان گناباد فردی به نام سلطان حسین تابنده بود که با آن جمع آمده بود. سپس شروع به بحث و گفتوگو کردیم. کمکم سلطان حسین تابنده شروع کرد سربهسر من گذاشتن، من هم گفتم شما اهل بدعت هستید و روایت داریم وقتی بدعت ظاهر شد اگر کسی جلوگیری نکند لعنت خدا و ملائکه و همۀ مردم نثارش خواهد شد. به هرجهت مباحثه با این صوفی به نظرم تبلیغ خوبی برای اسلام شد.
واکنش آیتالله بروجردی و امام(ره) در خصوص تبعید شما چگونه بود؟
پس از پایان تبعید به حضور آیتاله بروجردی شرفیاب شدم. آقای حاج احمد، مباشرِ آیتاله العظمی بروجردی جلو روی ایشان گفت آقا برای شما تب کرده بود، اگر این حرف را در غیاب آیتاله بروجردی میگفت شاید شک میکردم، اما چون روبهروی ایشان این را گفت من به خود لرزیدم. با خود گفتم: مرجع بزرگ برای یک طلبه چنین احساساتی دارد. به مرجع عظیمالشأن گفتم آقا از شما عذر میخواهم که باعث زحمت شما شدم. ایشان با وقار گفت: این کار برای خدا بوده است. انشاءاله سرانجامش خوب است. این جملات روحیهای قوی و عجیب به من بخشید.
تبعید من به گناباد، لطف امام(ره) را هم نسبت به من زیاد کرد. بعد از خارجشدن از منزل آیتاله بروجردی امام مرا خواستند، به منزل ایشان رفتم، ولی موضوع و جریان را با آبوتاب برای ایشان بیان نکردم. گفتم نکند امام بفرماید چرا این کار را میکنی، اما امام نهتنها آن را نگفت، بلکه متوجه شدم اصلاً روحیۀ امام و نظر ایشان نسبتبه رژیم، روحیه و نظر پرخاشگری و تقابل است. از این زمان، پیوند این جانب و امام(ره) گرم شد و هیچوقت این پیوند سست نشد. من برای این ارتباط همیشه با امام صریح بودم. این ارتباطات همه از نتایج آن تبعید بود. امام(ره) در نخستین ملاقات پس از تبعید گناباد بعد از اینکه به حرفهای من گوش دادند، گفتند چیزی نیست؛ یعنی باید بیشتر از این جوشید. حضرت امام(ره) در واقع انتظار فعالیت بیش از اینها را داشت.
امام(ره) دلدادۀ مرحوم مدرس بود و بلایی را که دودمان پهلوی بر این روحانی وارد کرده بودند همیشه در ذهن داشت. یکبار دربارۀ مدرس به من گفتند: او ذخیرهای بود از خداوند متعال که زودتر از همه به مفاسد خانوادۀ پهلوی پی برده بود.
در اینجا میخواستم دربارۀ شخصی سؤال کنم که حیات او هم مقارن با همان دوره است. شما دقیقاً در چه مقطعی با مرحوم کربلایی کاظم ساروقی، حافظ معروف قرآن ملاقات کردید؟
سال 1332 بود که من با ایشان در کنار حوض مدرسۀ فیضیه ملاقات داشتم و گفتم: «کربلایی کاظم! لِکُلِّ نَبَإٍ مُسْتَقَرٌّ وَ سَوْفَ تَعْلَمُونَ». و « لَتَعْلَمُنَّ نَبَأَهُ بَعْدَ حِینِ » دو تا آیه را انتخاب کردم که در یک کلمه مشترک باشند و پرسیدم: «کجای قرآن است؟» بلافاصله جواب داد: «یکی مال سورۀ انعام، آیۀ 67 است و یکی هم مال سورۀ ص، آیه 88»! حتی یک ثانیه هم معطل نکرد. این دو آیه را عمداً کنار هم گذاشتم تا ببینم متوجه میشود یا نه؟ فهمیدم قضیه چیز دیگری است. نور قرآن را میدید. دو تا «واو» را که مینوشتند، میگفت: «یکی مال قرآن است، یکی مال غیر قرآن!». از نویسنده پرسیدم: «قضیه چیست؟» جواب داد: «یکی رابه نیت ِ«واو» ولاالضالین نوشتم، یکی را همین طوری». کربلایی کاظم گفت: «این «واو» نور دارد، آن یکی ندارد!» یکی از انسانهای عجیبی که در عمرم دیدم، ایشان بود.
آیا اطلاع پیدا کردید که کربلایی کاظم چگونه حافظ قرآن شده بود؟
بله، داستانش معروف است. از حرام پرهیز میکرد. در قریهشان زکات نمیدادند، گفت: «من نمیمانم». رفت جای دیگر کار میکرد و مزد میگرفت. به او گفته بودند: «بیا در قریه، خودت کشت کن، خودت هم درو کن». مثلاً 20 من گندم برای زمینی به او میدادند، 10 من را به فقرا میداد و میگفت: «همین10 من برای من بس است». وقتی هم که درو میکرد، باید یکدهم میداد، پنجدهم میداد. روحیه و همت بسیار عالی و بلندی داشت. من در مسافرتی به ساروق رفتم. هم امامزادۀ آنجا را دیدم، هم جایی را که دست روی سرش گذاشته بودند. دو نفر که یکی احتمالاً امام زمان(عج)بودهاند، میآیند و میگویند: «کربلایی کاظم! نمیآیی زیارت؟» میگوید: «چرا». علوفههایش را جلوی در امامزاده میگذارد و داخل میرود و فاتحه میخواند. به او میگویند قرآن بخوان. میگوید: «بلد نیستم». ناگهان دورتادور امامزاده به رنگ سبز میشود و آیات قرآن پدیدار میشوند. کربلایی کاظم بیهوش میشود.
بعد که به هوش میآید، میبیند تمام قرآن در سینۀ اوست. همه هم میگشتند که ببینند کربلایی کاظم کجاست؟ به هوش که میآید، برمیگردد قریهشان و به شیخ آنجا میگوید: «من همۀ قرآن را از بَر هستم». میگویند: «این حرف را نزن». میگوید: «بپرسید» و هرجا را پرسیدند، جواب داد، بلکه بالاتر، میگفتند فلان آیه را در قرآن نشان بده، قرآن را باز میکرد و با دست همان آیه را نشان میداد! دستش هدایت شده بود. فرقی هم نمیکرد که قرآن قدیمی باشد یا جدید، چاپی باشد یا خطی. هرآیهای را که میگفتند، دستش میرفت همانجا و نشان میداد! بسیار عجیب بود. عجیب بود. از نعمتهای خدادادی در زندگی من، یکی هم دیدن کربلایی کاظم بود.
این از معجزات الهی و از دلایل روشن حقانیت قرآن و جلوۀ واقعی «و انّا لَهُ لحافظون» هست که آنچه به او عطا شده بود بدون یک حرف کموزیاد منطبق با همین قرآن بود که در دست همگان است.
اصلاً سواد نداشت که بتواند حفظ کند. مردم قریهاش هم سواد نداشتند. همینطور است که گفتید.
حتی مرحوم آقای بروجردی زیاد او را امتحان کرده بودند. هیچ غرور هم نداشت که چنین شأنی دارد. تواضع محض بود. همه قبول داشتند که آنچه برای او اتفاق افتاده، یک عنایت غیبی است.
از چه زمانی با نهضت امام(ره) همراه شدید؟
در جریان نهضت روحانیان در برابر لایحۀ انجمنهای ایالتی و ولایتی(1) فضلا و مدرسان منتظر تصمیمات مراجع تقلید بودند تا نتایج آن گفتوگوها در اعلامیههایی بنویسند و در سراسر کشور پخش کنند. مرحوم آیتاله ربانی شیرازی نقش مهمی در امضای فضلا و مدرسان حوزۀ علمیۀ قم داشت. ایشان با بیشتر مراجع رابطۀ نزدیکی داشتند. هر اعلامیهای را که برای امضا نزد من میآورد 8 یا 9 امضا روی آن دیده میشد.
در جریان مبارزۀ یادشده، من همیشه در خدمت امام(ره) بودم و یک لحظه ایشان را ترک نمیکردم. حتی یکماه پیش از آن پیام ایشان را به مردم و علمای نجفآباد رسانده بودم.
شاه بهدنبال فرصتی بود تا بساط دین را جمع کند و نفوذ علما را از بین ببرد. در غیاب مجلس(2) وی انجمنهای ایالتی و ولایتی را مطرح کرد که البته کاملاً غیرقانونی بود. به این ترتیب راه برای ادیان غیرالهی و نیز فرقۀ بیریشۀ بهائیت باز میشد. چون سوگند به قرآن و وفاداری به مشروطه تبدیل به سوگند به هر کتاب آسمانی(3) و نیز قسم به صداقت و امانت شد.
کاملاً مشخص بود که امام(ره) در پی فرصتی برای آغاز نهضت اسلامی بودند. امام(ره) جریان مبارزۀ خود در این مقطع را روی نخبگان و روحانیان برجسته متمرکز کرد. مثلاً واعظ معروف آقای فلسفی در مسجد ارک و سیدعزیزاله نظریات مرجع تقلید را با قدرت بیان کرد. این جانب در نجفآباد اصفهان دربارۀ لایحۀ فوق صحبت میکردم و نظریات امام(ره) را بیان میکردم. آیتاله گلپایگانی نیز زحمات زیادی در راه مبارزه با این لایحه کشید.
برای تبلیغ به خوزستان رفتم و هنگام برگزاری رفراندوم 6 بهمن 1341 در شهر شوش حضور داشتم. مردم این شهر بهرغم تهدیدات رژیم پهلوی در انتخابات کذایی شرکت نکردند و به ارشادات و اوامر رهبر و قائد، جواب مثبت دادند. همچنین علما و مراجع دینی، ماه رمضان آن سالها، در اعتراض به اصلاحات مورد نظر شاه و آمریکا، نماز جماعت و منبر را هم در قم و در تهران و برخی شهرستانها تعطیل کردند.
منظور آنها کاملاً مشخص بود، چون مردم با تعطیلی منابر و مجالس دینی کنجکاو میشدند و به جستوجوی دلایل آن میپرداختند و به اختلاف عمیق روحانیان و شاه پی میبردند و در نتیجه شعور سیاسی آنها بالا میرفت. این شیوه را میتوان مبارزۀ منفی نامید، چون مجال مبارزۀ مستقیم فراهم نشده بود و میدان فعالیت سیاسی باز نشده بود. از اینرو، با تهدید توانستند منظور و هدف خود را به مردم بفهمانند.
ایام محرم 1342، من در خوزستان بودم و در این هنگام اخبار وقایع فیضیه را به مردم میرسانیدم؛ البته روزهای اول محرم بیشتر موعظههای مذهبی را مطرح میکردیم، چون اگر از مسائل سیاسی سخن به میان میآوردم مانع سخنرانی میشدند و اما پس از چند روز و با جمعشدن بیشتر مردم از فرصت استفاده کردم و موضوعات سیاسی را با مردم در میان گذاشتم.
در اینجا لازم است به واقعۀ مهم و حساسی که مربوط به قبل از قیام 15خرداد است اشاره کنم. پس از فاجعۀ فیضیه، امام(ره) مرا خواست و گفت: نزد آقایان گلپایگانی و شریعتمداری برو و از آنها بخواه تا سهنفری اعلامیهای در محکومیت جنایات رژیم صادر کنندۀ من ابتدا به منزل آیتاله گلپایگانی رفتم، اما چون ایشان از فاجعۀ حملۀ مزدوران رژیم بسیار ناراحت و حتی مریض شده بود، از این جهت دستور داده بود هیچکس را به حضور ایشان نیاورند. بنابراین نتوانستم با ایشان در اینباره صحبت کنم و از مخالفت یا موافقت وی با خبر شوم.
سپس راهی منزل شریعتمداری شدم ایشان تا مرا دید، مثل کسی که مثلاً در فرانسه بوده و حالا یک هموطن را دیده باشد، با من گرم گرفت. پیشنهاد امام را به ایشان گفتم. وی موضوع اعلامیۀ سه مرجع (گلپایگانی، شریعتمداری و امام) را رد کرد و گفت این موضوع به صلاح نیست. حتی ایشان نپذیرفت که در صورت امضانکردن اعلامیه، حداقل منکر اطلاع خود از موضوع نشود. پس از آن به دیدار امام(ره) رفتم و موضوع را با ایشان مطرح کردم. ولی امام(ره) آن اعلامیۀ معروف را صادر کرد.
یکی از صحنههای فراموشنشدنی تاریخ نهضت، سخنرانی جنابعالی در جشن آزادی امام در مدرسۀ فیضیه است. مایلیم خاطرۀ آن روز را از زبان خودتان بشنویم.
روزنامۀ اطلاعات پس از آزادی ایشان دست به شیطنت زد و در روز 18 فروردین چنین نوشت: خرسند هستیم که روحانیت در رابطه با انقلاب سفید با مردم همراه شد. این مطلب امام(ره) را بسیار ناراحت کرد و ایشان تصمیم گرفت روز 21 فروردین در مدرسۀ فیضیه در اینباره صحبت کند. منظور و هدف ایشان این بود که هم جواب آن روزنامۀ کذایی را بدهد و هم چون در مدت دهماهۀ غیبت هیچگاه فرصت بیان مواضع خود را نیافته بود از این موقعیت استفاده کند. بعضی با سخنرانی امام مخالفت میکردند؛ زیرا هراس داشتند مبادا به این سبب خطری متوجه امام(ره) شود.
ایشان مرا خواست و فرمود از جانب من جواب این روزنامه را بده والا خودم در منبر همهچیز را خواهم گفت. من گفتم اینکه چیزی نیست اگر جان خود را نثار اهداف شما کنیم باز کاری نکردهایم. در ضمن فرمودند: شما و آقای مشکینی و دو نفر دیگر که الان اسمشان را در خاطر ندارم همیشه اینجا باشید.
بزرگترین اجتماع مردم در فیضیه به مناسبت جشن آزادی امام صورت گرفت. بسیاری از مردم با شور و احساسات زیاد شرکت کرده بودند. من در تمام عمرم هیچوقت بهاندازۀ آن شب در سخنگفتن به زحمت نیفتاده بودم. سخنران قبل از بنده بهخاطر ازدحام جمعیت نتوانست بهطور عادی سخنان خود را به اتمام برساند، بنابراین از منبر پایین آمد. شوق مردم برای زیارت امام(ره) بهقدری شدید بود و مردم آنچنان به ایشان عشق میورزیدند و احساسات خود را بروز میدادند که واقعاً سخنگفتن را برای من سخت کرده بود. سخنران قبلی هرچه فریاد خود را بلندتر کرد هیچ نتیجهای نگرفت، بنابراین من تصمیم گرفتم کاری کنم تا مردم را به طرف خود جلب کنم.
شروع به سخن کردم و حمد و ثنای خدا را به پایان رساندم، اما جمعیت آرام نشد، حالا امام(ره) هم منتظر سخنگفتن من بود. من ناگهان گفتم: الف. ب، پ، ت، ث، ج، چ، ح، خ، د، … دیدم مردم با شنیدن حروف فوق آرام شدند. لابد فکر میکردند که بهزبانآوردن الفبا در این مکان و جلسه چه دلیلی دارد، چون هیچکس روی منبر، الف، ب نمیگوید. خلاصه، جلسه آرام شد و شعری قرائت کردم که مضمون آن اظهار مسرت از خوشحالی حضرت امام بود.
سخنان اصلی خود را ادامه دادم و گفتم: غرض من از آوردن الفبای نشاندادن این است که ما هنوز در آغاز راهیم. باید آماده باشیم تا نهضت را با موفقیت تا آخر برسانیم. درست یادم میآید آن شب آرامآرام باران میبارید. از این موقعیت استفاده کردم و گفتم: ای باران! آرام ببار، تو بدن مردم را بشور و ما با کلمات، ارواح آنها را. عاقبت توانستم ضمن آرامکردن مجلس سخنان خود را بر زبان آورم.
جمعۀ آن هفته امام(ره) در منزلشان در حضور جمعی سخنرانی کردند و در جواب شاه که در سفر به بروجرد گفته بود پانزده خرداد روز ننگینی بود، چنین فرمود: این نکته درست است که پانزده خرداد روز ننگینی بود، اما به این دلیل که با پول مردم، توپ و تانک و اسلحه را گرفتند و به جان مردم افتادند، در واقع به این دلیل روز ننگینی برای شاه بود.
در اینجا باز لازم است به واقعهای اشاره کنم که حکایت از روشنگری و شجاعت امام دارد. زمانی که امام در بازداشتگاه یا قیطریه بودند، رئیس ساواک پاکروان، به حضور ایشان میآید و با ایراد سخنرانی میخواهد معظمله را از پرداختن به سیاست منصرف کند. از جمله میگوید: سیاست یعنی نیرنگ و در یک کلمه یعنی پدرسوختگی و این دون شأن و منزلت شماست. امام در جواب میگوید: خیر، سیاست برای رشد مردم است، اصلاً کار ائمه سیاست بوده است و به این ترتیب جواب دندانشکنی به این مأمور امنیتی رژیم پهلوی میدهد. دستگیری یا تحت نظر بودن دهماهۀ امام، هیچتأثیری بر روحیۀ مبارزاتی ایشان نداشت، حتی به یقین امام را برای مبارزه با رژیم مصممتر کرد.
جنابعالی در منطقۀ خوزستان هم فعالیتهای مبارزاتی زیادی داشتید؛ این فعالیتها در چه سالهایی بود؟
با شروع نهضت اسلامی به رهبری امام خمینی(ره) در سال 1342 در بسیاری از مناطق ایران و بهخصوص در خوزستان تحرکاتی از سوی مردم و روحانیان صورت گرفت. حساسیت خوزستان از نظر اقتصادی و سیاسی موجب شد رژیم نسبتبه این منطقه توجه ویژۀ امنیتی بکند. بیشتر فعالیتهای من در سالهای پس از 42 در اهواز و مقدار کمی هم در آبادان بود و بهدلیل روابط دوستانهای که با بسیاری از افراد متشخص دینی در خوزستان داشتم با مشکل چندانی در این منطقه مواجه نشدم.
در جریانات و اعتراضات مردم در سال 1357، منبر رفتن در حسینیۀ اعظم اهواز به عهدۀ بنده بود. قبل از توضیح وقایع این سال پرافتخار، لازم میدانم واقعهای را که مربوط به سال 1343 است بیان کنم و بعد ماجراهای سال 57 را توضیح دهم. چون وقایع فوق تا حدودی شبیه یکدیگر است، لازم است به دنبال یکدیگر آورده شود. در شب عاشورای سال 43 درحالیکه حسینیۀ اعظم اهواز مملو از جمعیت بود از امام(ره) و اقدامات و شخصیت ایشان سخنان و حکایتهایی را برای مردم بازگو کردم. در این مراسم رئیس شهربانی و رئیس ساواک اهواز نیز حضور داشتند این دو با شنیدن سخنان من تقریباً دیوانه شدند.
اینجانب در خوزستان همیشه طرف توجه مردم بودم. یکبار در مسجدی گفتم: مسجد به فرش احتیاج دارد؛ البته این نیاز را با حرارت بیان کردم و بعد دیدم یک نفر فرش خانهاش را آورد و گفت بسیار زشت است خانۀ خدا فرش نداشته باشد و خانۀ من مفروش باشد، این در حالی بود که آن شخص تا مدتها پس از آوردنِ فرش خانهاش، روی موزاییک مینشست.
در دورۀ نخستوزیری شاهپور بختیار، طرفداران حکومت شاه درصدد ترتیبدادن راهپیمایی به نفع رژیم برآمدند، من فوراً به منبر رفتم و اعلام کردم که راهپیمایی برای تقویت شاهپور بختیار، حرام است هر گروه که متعهد به شرع است نباید در این راهپیمایی ساختگی شرکت کند. در نتیجۀ این سخنان عدۀ بسیار کمی در حدود 300 تا 400 نفر در این راهپیمایی شرکت کردند.
جمعی از زنان که در این راهپیمایی شرکت کرده بودند زنهای منحرفی بودند که از مراکز فحشا گرد آورده بودند. در یکی از این راهپیماییها که ترتیب آن از قبل داده شده بود، نیروهای نظامی رژیم با تانک و دیگر سلاحها به خیابانها ریختند تا نگذارند انقلابیان مانع انجام آن شوند. در سخنرانی که همان روز انجام دادم گفتم ما در مسیر دیگری راهپیمایی خواهیم کرد و هر مسئلهای که ایجاد شود دولت مقصر است. در نتیجۀ این سخنان تانکهای ارتش به پادگان خود برگشتند.
یکی از خاطرات جالب من در اوج مبارزات مردم اهواز بر ضد رژیم شاه، تلفن شهید مطهری به این جانب بود؛ ایشان چند روز قبل از ورود امام در یک تماس تلفنی که بیش از نیمساعت طول کشید از من خواست فوراً به تهران بروم. مرحوم مطهری گفت: عدهای تصمیم دارند هنگامی که امام وارد فرودگاه میشود، خانوادۀ رضاییها را به فرودگاه ببرند که به امام خیر مقدم بگویند. ایشان اضافه کرد، با توجه به اینکه اینها منافقان کافرند، بهتر است شما فوراً به تهران بیایید و جلوی کار آنها را بگیرید من با تشکر از آقای مطهری گفتم: اهواز وضعیتی دارد که نمیتوانم اینجا را ترک کنم. اگر به نهضت اسلامی مردم صدمهای برسد چه جوابی به امام میتوانم بدهم.
جنابعالی از این افتخار بزرگ هم برخوردارید که بهترین فرزندتان در مسیر پیروزی انقلاب اسلامی به شهادت رسید. بهعنوان پدر این شهید عزیز از شهادت فرزندتان برایمان بگویید.
بعد از زندان قزلقلعه، بهدنبال سخنرانیها و امضای اعلامیههای نهضت دستگاههای قضایی رژیم مرا به تبعید محکوم کردند، اما این بار تن به آن ندادم و بهصورت مخفیانه در تهران زندگی میکردم. در اردیبهشت 1357 بهاحتمال زیاد به مناسبت چهلم شهدای تبریز، در شهر قم جوانان دست به اقداماتی از قبیل پخش اعلامیه زدند که در همین هنگام نیروهای امنیتی رژیم با آنها برخورد کردند و در نتیجۀ تیراندازی، فرزندم حسین به شهادت رسید. حسین جوانی بسیار خوب و متعهد به شرع اسلام بود. مادرش حکایتهای سوزناکی از او نقل میکند.
این پسر سعی داشت حتیالامکان از نظر اقتصادی خودکفا باشد. مادرش در اینباره میگوید: یکبار رفتم مشهد و سری به حسین زدم، دیدم ناشتایی فقط نان خالی دارد، فهمیدم که پول نداشته پنیر بخرد. زمانی که در دامغان تبعید بودم و او دورۀ دبیرستان را میگذراند یک روز سر کلاس نرفت. معلم پرسیده بود چرا کلاس نیامدی؟ گفت خورشید گرفته بود و به دلیل خواندن نماز آیات نتوانستم بیایم.
زمانی که حسین به شهادت رسید(4) چنانکه گفتم در تهران زندگی میکردم. بعضی از بستگان با چشم اشکآلود و حالت نگرانکننده نزدم آمدند، پرسیدم: چه شده؟ گفتند: حسین شهید شده، من احساس کردم اینجا باید استقامت نشان داد و دشمن نباید شاهد اشک ریختن ما باشد. در فکر تهیۀ وسایل دفن و کفن برآمدم، اما آشنایان گفتند اگر بیرون بیایی تو را خواهند گرفت، گفتم این موقع مرا بگیرند بهتر است. جسد را به تهران آوردند. برای دیدن بدن حسین حرکت کردم. مادرش هم آمده بود. مادر حسین میخواست جسد را ببیند.
گفتم بهشرطی اجازه میدهم که هنگام دیدن آن هیچ ناله و فریادی بلند نکنی. خدا توفیق داد، مادر حسین نیز زاری نکرد. دوستان چون مرا ساکت دیدند خیال کردند غم سنگینی بر قلبم فشار میآورد، علت آن را خودداری من از گریهکردن میدانستند، به همین خاطر گفتند برای اینکه آرام شوی قدری گریه کن. نگاه تندی به آنها کردم و گفتم به خدا اگر لباس دامادی پوشیده بود و به حجلۀ زفاف میرفت این قدر آرام نبودم که الان هستم، چون آنچه که پیش آمده در راه خداست. در ضمن در فکر گریهکردن من نیز نباشید. خواستم برای تشییع جنازه به قم بروم، ولی دوستان و آشنایان مانع شدند و گفتند: در قم تو را میگیرند و به این علت فشار دیگری بر خانواده وارد میشود. حسین را در قبرستان معصومیۀ قم دفن کردند.
حضرتعالی علاوه بر دستگیری و تبعید در قبل از نهضت امام خمینی بارها هم در اثنای نهضت دستگیر شدید. دستگیریها برای چه و در چه زمانهایی بود؟
در سال 1349 به دلیل امضای اعلامیهای که در آن مرجعیت امام تأیید شده بود به زابل تبعید شدم. مدت زمان تبعید این جانب در این شهر سه سال معین شده بود، اما بهواسطۀ پا درمیانی شخصی که البته از او ناراضی هستم تنها شش ماه طول کشید.
زابل هوای بسیار بدی داشت. من تصمیم گرفته بودم قرآن را حفظ کنم، اما هوای بد این شهر، مانع اجرای این تصمیم شد. هوای زابل گاه به 51 و 52 درجه هم میرسید.
در سال 1352 باز به دلیل امضای نامه و اعلامیه به نفع حضرت امام به بندر گناوه تبعید شدم. آنچه در گناوه آن هم در دی و بهمن ماه ما را اذیت میکرد، مگسهای مزاحم بود که از سر ما دست برنمیداشتند. این شهر آبوهوایی بدتر از زابل داشت. تنها منبع ارتزاق مردم این شهر محصولاتی بود که لنجهای این بندر با خود میآوردند. هر مترمکعب آب شیرین در این شهر 18 تومان بود، در حالی که قیمت آن در تهران فقط 5 ریال بود. مدت تبعید من در این شهر 6 ماه بود. مردم این شهر با محبت بودند. در خیابان بسیار مورد احترام بودم و بسیاری از ساکنان شهر به منزلم میآمدند و پرسشهای فرهنگی، دینی و سیاسی میکردند.
دوسالونیم هم در دامغان بودم. گاهی مانع منبرهای من میشدند، اما به هر تمهیدی متوسل میشدیم تا جلسات دینی را تشکیل دهیم. در این شهر برای فضلا و مردم درس تفسیر قرآن گذاشتم. افرادی متمایل به اسلام در شهربانی بودند که تا حدودی دست ما را باز گذاشتند. در دامغان ابتدا علما محتاط بودند و زیاد به من نزدیک نمیشدند، اما بهتدریج ملاحظه را کنار گذاشتند و از برنامههای انقلابی حمایت کردند.
زندانی هم شدید؟
با آغاز سال 1354 مرتب به مسجدالجواد میرفتم. بیشتر اوقات از قم به تهران میرفتم و سخنرانیهای متعددی میکردم. یک روز آقایی در مسجدالجواد از من خواست استخارهای برایش بگیرم. از من خواست پشت دیواری که روبهروی آن قرار گرفته بودیم استخاره را انجام دهم، من به خیال اینکه لازم است درخواست مؤمنی را بهجا آورم به جایی که او درخواست کرده بود رفتم وقتی که به پشت دیوار رفتم آن آقا از من خواست تا سوار ماشینی شوم که در کنارش بود. در این موقع مردم منتظر بودند تا نماز مغرب و عشا را به امامت من ادا کنند. یک راست مرا به زندان قزلقلعه بردند. بعضی فکر کردند شاید به خانهام در قم مراجعت کردهام.
همان شب مأموران رژیم به خانهام در قم ریختند. تمام اسباب و اثاثیه، بهخصوص کتابخانهام را زیرورو کردند. آنها به عکسی از امام برخوردند. از همسرم پرسیدند این عکس اینجا چه میکند، همسرم با شهامت جواب داد ما به آقا اعتقاد داریم؛ ایشان اصلاً منکر اعتقاد به امام(ره) در برابر ساواکیها نشد.
سرانجام مرا در یک اتاق 2 در2 جای دادند. 48 روز در این سلول بودم. دلیل دستگیری من این بود که به اتفاق آیتاله ربانی شیرازی از طریق سخنرانی یا امضای اعلامیهها بر مرجعیت امام تأکید داشتیم. مرحوم شیرازی در این هنگام با من در قزلقلعه، ولی در بند عمومی بود.
شنیدهایم در زندان یکنفر را هم مسلمان کردید؟
در سلول من فردی بود که به دلیل داشتن تمایلات چپی به زندان افتاده بود. از دیگر کسانی که در این مدت به سلول انفرادی رفت آیتاله شیرازی بود که بهسبب سخنان و اقدامات انقلابی در بند عمومی بهناچار به انفرادی انتقالش دادند. همسلولی من جوان سرتراشیده با سیمایی روشن بود که محاسنی هم داشت. در ابتدا فکر کردم شاید طلبهای باشد. از او پرسیدم طلبه هستید؟ با لهجۀ خاص خودش گفت: نا. از لهجهاش تعجب کردم، دوباره فکر کردم شاید بازاری باشد که نوع حرف زدنش و کلماتی که به کار میبرد شبیه مذهبیهاست.
گفتم از بازارید؟ گفت: نا. گفت: من ارمنی هستم.
سلول ما به این صورت بود که یک مترش پایین ساخته شده بود. به همین علت بین من و او فاصلهای بود، اما با وجود این، همۀ ترس من این بود که مبادا دست یا ترشح دستش به من بخورد، از این رو به او گفتم هم من و هم تو استحمام و نظافت را رعایت میکنیم، اما مقررات مذهبی ما بهگونهای است که اجازۀ دستدادن به یکدیگر را نمیدهد، بنابراین نباید ترشحات دست شما به لباس من اصابت کند، چون در اینجا شستن لباسها و حتی بدن کار سادهای نیست. همسلول ارمنی از نحوۀ برخورد من خیلی خوشش آمد و گفت بله من از این مسائل با اطلاع هستم.
او گفت: زمانی که در تبریز زندگی میکردیم هرگاه مادرم برای خرید نان میرفت و میدید نانوایی شلوغ است، عمداً دست خود را به نانها میزد. آن موقع داد مردم درمیآمد و فریاد میزدند که نانها نجس شد. آنگاه آنها را به مادرم میدادند. رفتار این ارمنی بسیار عاقلانه بود.
در آخر، حادثۀ خوبی رخ داد. روزی از من پرسید: اگر از زندان آزاد بشوی چه کار میکنی؟ گفتم بانویی هست که میروم زیارت قبر او، او گفت: من اگر آزاد بشوم یک شکم شراب میخورم، چون مدتی است شراب نخوردهام، سپس میروم منزل، من چیزی نگفتم خوب دیدم ارمنی است و در مذهب آنها چنین چیزهایی جایز است. دوسه شب بهآرامی در رابطه با شراب با او صحبت کردم در نهایت گفت: به احترام همسلولیبودن با تو، تا زندهام دیگر شراب نمیخورم. یک شب به من گفت: صبح موقع نماز مرا هم بیدار کن. صبح او را بیدار کردم و مشغول عبادت به شیوۀ ارمنیها شد. شروع کردم دربارۀ اسلام با او صحبتکردن. سپس او اسلام آورد و مسلمان شد.
حفظ قرآن و نهجالبلاغه را در کجا و کی انجام دادید؟
من از اول جوانی به نهجالبلاغه علاقه داشتم. قرآن را زود حفظ کردم و در سطح ایران اول و در سطح بینالمللی دوم شدم. بعد نهجالبلاغه را پیش کشیدم و به دانشگاهیها گفتم: «با شما شرط میکنم در ظرف دو سال نهجالبلاغه را حفظ کنم. اگر شما برنده شدید، من شما را به مکه میفرستم. اگر من برنده شدم، شما 500 تومان به فقرا بدهید». قبول کردند و مشغول شدیم. حتی در تاکسی و ماشین هم نهجالبلاغه همراهم بود و سر دو سال کل آن را حفظ کردم و رفتم و دیدم آنها نتوانستهاند حفظ کنند. بعضیها تا نصف هم رفته بودند. خلاصه من برنده شدم. گفتم که قرآن را قبل از نهجالبلاغه حفظ کردم.
آن موقع هر آیهای را که میخواستم، میدانستم کجاست. یکی از قاریان مصر که به اینجا آمده بود، من قرآن را خواندم و وارونه آن را هم خواندم. آنقدر خوشش آمده بود که رفته بود به مصر و گفته بود در ایران هم از این خبرها هست.
بد نیست به این نکته هم اشاره کنم که در سورههای مکی که 86 سوره هستند، حتی یک یا ایها الذین آمنوا نداریم، ولی در سورههای مدنی که 28 سوره هستند، 89 تا یا ایها الذین آمنوا داریم. قرآن میخواهد چه بگوید؟ میخواهد بگوید که شما تکتک مؤمن بودید، اما گروه نبودید. پیغمبرتان در فشار، سه سال در شعب ابیطالب محبوس، اما وقتی به مدینه آمدید و شمشیر کشیدید و دشمنان را شکست دادید، شدید گروه و به شما خطاب میشود: «یا ایها الذین آمنوا». آن موقع گروه نبودید، در مدینه بود که گروه شدید.
آشنایی شما با مقام معظم رهبری از چه زمانی و چگونه بود؟
من در تبعید بودم و ایشان خودش را به من رساند. آمد و با هم صحبت کردیم و دیدم مرد دانشمندی است. پدرش آسیدجواد هم مرد بسیار محترم و مقدسی بود. آقای خامنهای به پدرش بسیار علاقهمند بود و میگفت: «این مقامی که الان دارم به خاطر رعایت حال پدر است». پدر ایشان نابینا شد و ایشان درس در قم را رها کرد و برای پرستاری پدر به مشهد آمد.
شما پیشبینی میکردید که ایشان در جایگاه رهبری قرار بگیرد؟
نه، ولی بعد دیدم بسیار خوب است و در مجلس خبرگان به ایشان رأی دادیم. خودش حاضر نشد به خودش رأی بدهد، ولی ما رأی دادیم و بعد هم دیدیم خیلی رأی مثبت و خوبی شد. ولهالحمد.
موقعی که رأی دادید، باور داشتید همینی خواهد شد که الان شده است؟
به این درجه نه، اما بعداً بهمرور فهمیدم که انتخابمان بسیار خوب بوده است. امام هم به ایشان نظر بسیار مثبتی داشت و یک مقدار هم با بیان امام بود که ما در آن مجلس به این فکر افتادیم. ایشان به کرۀ شمالی رفته بود و امام در تلویزیون ایشان را دیده و گفته بود به درد رهبری میخورد. این جملۀ امام، ما را تکان داد، ولی باز آنقدر در ما عمیق نبود، اما بعد دیدیم بسیار انتخاب خوبی بود و ارادتمان چندبرابر شد.
ارزیابی شما از نقش ایشان در جایگاه رهبری و صیانت از انقلاب و ادامۀ خط امام چیست؟ الان خیلیها مدعی خط امام هستند و به نام امام و با ادعای خط امام، فاصلۀ زیادی با اندیشه و راه امام دارند. تحلیل جنابعالی از نقشی که ایشان برای امتداد خط امام ایفا کرده است، چیست؟
به نظر من آقای مصباح، مطهری دوم است. ایشان میگوید: اگر آیتاله خامنهای نبود، انقلاب از دست رفته بود. این انقلاب را ایشان حفظ کرد و خدا هم به ایشان کمک کرد.
از بُعد معنوی آقا چه مقدار خبر دارید؟
من این را میدانم که ایشان هنوز دارد مانند گذشته و همیشه، ساده زندگی میکند. اینطور نیست که حالا که به جایی رسیده، برای خود زندگی مفصلی را تشکیل داده باشد. به پسرانش هم گفته اگر خواستید در اقتصاد وارد شوید، نام خامنهای را از روی خود بردارید. همۀ فرزندانش انسانهای سالمی هستند. ایشان پیروز است، چون دارد با قناعت و ساده زندگی میکند.
اگر صلاح میدانید دربارۀ آن فرزندتان که در جهت مخالف نظام اسلامی حرکت میکند، نیز برای اطلاع مردم به نکاتی اشاره کنید.
چندوقت پیش، آمد اینجا و بیرونش کردم. به خانم هم گفتم جواب سلامش را ندهید. وقتی در صدای آمریکا صحبت کرد، گفتم از خانۀ من برو بیرون. رفت و دیگر نمیآید. منحرف است و من هم کنارش زدم. دعا میکنم هدایت شود. امام هادی(ع) مگر ازسلالۀ پاک نبی(ص) نبود، پسرش جعفر کذاب از کار درآمد. مگر نوح(ع) پاک نبود؟ پسرش آنطور از کار در آمد. نه من بالاتر از آن ذوات مقدس هستم و نه لزوماً پسرم بدتر از فرزندان آنها، با این همه الان دیگر هیچ ارتباطی با او ندارم.
تصور و پیشبینی شما از آیندۀ نظام و انقلاب چیست؟
به نظر من ظهور نزدیک است و ریشۀ همۀ معاندان اسلام کنده میشود.
با توجه به دشمنیهای آمریکا و تحریمهای اقتصادی و دیگر مشکلاتی که برای ایران ایجاد میکنند، با شناختی که از مردم ایران و رهبری دارید، چه آیندهای را ترسیم میکنید؟
این اجلاس عدم تعهد، تحریمها را بههم زد. مطمئن باشید که با روند موجود، اسرائیل تا چند سال دیگر از بین میرود و ریشۀ آن کنده میشود. آمریکا هم دارد هر روز ضعیفتر میشود. روزگاری دو ابرقدرت آمریکا و شوروی بودند. شوروی که از بین رفت و آمریکا میخواست خودش را قلعهبان جهان قرار بدهد، ولی در حال حاضر بهقدری در فشار است که از مضار و مفاسد آن جای هیچ نگرانی و اندوهی نیست. کاری که امام کرد، در واقع کار امام زمان(عج) بود. خدا یاری میکند، منتهی ما باید بیدار باشیم که نفاق در بین ما نیاید.
با این سابقۀ مبارزاتی و تلاشهایی که برای اعتلای احکام اسلام کردهاید، در حال حاضر مهمترین آرزوی شما چیست؟
آرزویم این است که انقلاب و نظام اسلامی پابرجا بماند و همواره برای این موضوع دعا میکنم. هرکسی هم که میگوید برایم دعا کنید، میگویم دعا میکنم در انقلاب پا برجا باشید. این انقلاب مقدمۀ ظهور است انشاءاله.
و کلام آخر؟
در راه انقلاب ثابتقدم باشید. این راه درست است و برو برگرد ندارد. چیزهایی دیدیم که اطمینان داریم راه صحیح است؛ البته در بین خودمان منحرفانی را داریم و بایستی خیلی بیدار باشیم.
از لطف بسیار شما متشکر و ملتمس دعایتان هستیم.
انتهای پیام/
نمی دانم شاید به خود آمدم
دست هایم ناگاه بهر کرم بر آستانش
پرکشید .