بعد از مرحله اول بیت المقدس ما را از جبهه دب وردان به نزدیک خرمشهر آوردند و ما به صورت داوطلبانه با بردن دست بالای سرمان آمادگی خود را برای شرکت در حمله دوم بیت المقدس اعلام کردیم، فرمانده گردان برادر باقری بود که بعدها شنیدم شهید شده و این شهید گرامی در فاصله یک ساعت دو بار برای بچه ها حرف زد.

به گزارش مجله شبانه  باشگاه خبرنگاران، وبلاگ سیاست روز به قلم احمد بهمنیار در جدیدترین نوشته خود آورده است:

بعد از مرحله اول بیت المقدس ما را از جبهه دب وردان به نزدیک خرمشهر آوردند و ما به صورت داوطلبانه با بردن دست بالای سرمان آمادگی خود را برای شرکت در حمله دوم بیت المقدس اعلام کردیم، فرمانده گردان برادر باقری بود که بعدها شنیدم شهید شده و این شهید گرامی در فاصله یک ساعت دو بار برای بچه ها حرف زد؛ گفت ممکن است خیلی از ما فردا بین هم نباشیم من نمیخواهم خدای نکرده دروغ بگویم حمله سختی است و دشمن هم خیلی قوی است خوب فکر کنید اگر نمی خواهید در حمله شرکت کنید بگوئید امکان خطر خیلی بالاست هر دو بار با حالت خاصی این حرف ها می زد انگار می خواست هر طور بود به ما بفهماند که حتما عده ای از شما کشته و زخمی می شوید نمی خواست مدیون نگفتن این حقیقت به بچه ها را بر دوش داشته باشد و هر طوری بود به همه ما فهماند که امشب جانتان در خطر قرار می گیرد اراده و تصمیم بچه ها قطعی بود کمی بعد نماز شهادت خواندیم ساعت یازده و نیم بود که نماز را تمام کردیم چند دقیقه هم بعد از نماز در سکوت دعا کردیم و بعد فرمانده های گردان ها و گروهها در گوشه ای روی زمین و روی خاک طرح حمله را برای آخرین بار مرور کردند فرمانده گروهان ما هم برادر باقری بود بعضی ها می گفتند پسر عموی برادر باقری فرمانده گردان است و بعضی ها هم می گفتند برادرش است ما به او هم برادر باقری کوچک می گفتیم برادر باقری کوچک که فرمانده گروهان ما بود با من دوست بود و چون سوادم دیپلم بود مرا معاون فرمانده یکی از گروها کرد، هر گروهی بیست و دو نفر بود و هر گروهان چهار تا گروه بیست و دو نفری داشت فرمانده گروه بیست و دو نفری که من معاونش بودم جهانگیر افخمی بچه سبزوار بود که من معاونش بودم و شهید محمد شوقی در گروه ما تک تیرانداز بود نوجوانی شانزده ساله ای که دو سال از من کوچکتر بود و بار دومی بود که به جبهه آمده بود.

من اولین بارم بود که به جبهه آمده بودم چون این شهید عزیز و گرامی تجربه اش در جبهه بیشتر بود نمی دانم از کجا آب و خاک شیر شربت می آورد و در آن هوای گرم با هم می خوردیم؛ مرحله دوم عملیات الی بیت المقدس در تاریخ دوازدهم اردیبهشت ماه1361 در جاده خرمشهر اهواز شب ساعت دوازده نیمه شب شروع شد حمله خودمان را با رمز یا علی ابن ابی طالب شروع کردیم ولی رمز خودمون بین بچه ها مژده ژیان پژو بود چون عربها کلمه ژ را نمی توانستند تلفظ کنند.
بچه های اطلاعات بعضی از گروهان های ما را تا جاهای به خصوص که قبلا شناسایی و زمین را از مین پاکسازی کرده بودند رساندند، گروهان ما بیست دقیقه زیر توپخانه دشمن جلو رفت و بعد زیر خمپاره و توپخانه ها عراقی ها جلو می رفتیم به جایی رسیدیم که باید از عرض جاده آسفالته خرمشهر اهواز رد می شدیم و صد متر آن طرف جاده هم راه آهن بود، مابین جاده و راه آهن باتلاق مصنوعی وحشتناکی بوجود آورده بودند و تا کمر نزدیک سینه تا باتلاق فرو رفته بودیم و این مساحت کوتاه را زمان زیادی طول کشید تا طی کردیم با هر زحمتی بود این مسافت را در باتلاق طی کردیم.
جایی که کوچکترین جراحتی یا زمین خوردنی باعث مفقود الاثر شدن مان می شد چرا که یک متر به زیر زمین فرو رفتن و بعد از خشک شدن باتلاقی که مصنوعی بود پیدا کردن جسد به راحتی امکان پذیر نبود ، خیلی از بچه ها تا رسیدن به جاده زخمی و شهید شده بودند در آن مرحله تا رسیدن بچه ها به جاده به خاطر انفجار مداوم خمپاره ها و توپخانه عراقی ها و پرتاب ترکش ها و سنگ ریزه ها و موج انفجار و صدای زیاد انفجار از خمپاره های خوشه ای و معمولی و کمک کردن بچه ها به زخمی ها و برگرداندن آنها به پشت سر باعث می شد که بچه ها بیشتر زخمی و کمتر شهید بشوند.

تمام گروهان ما عرض جاده خرمشهر اهواز را به طور معجزه آسایی یک به یک رد کردند بدون کوچکترین خراشی در سطح جاده گلوله های رسام خیلی زیاد بودند و ما می دانستیم که در کنار هر گلوله نورانی رسام نه تا گلوله معمولی هم هست و چون عراقی ها می دانستند ما مجبوریم برای دور زدنشان از جاده عبور کنیم، سطح جاده را با گلوله های بسیار زیادی پوشانده بودند و حتی یک ثانیه این گلوله ها در سطح جاده کم نمی شد، با گفتن الله اکبر و با سرعت تمام عرض جاده را در چند ثانیه رد می کردیم الله واکبر نفر بعدی و الله واکبر باز هم نفر بعدی همه بچه ها رد شدند؛ جالب اینکه حتی یک نفر هم در جاده نیفتاد در باتلاق یک نفر از بچه ها جا نماندند و خود من و هجده تا از بچه ها از باتلاق بیرون آمدیم و سریع یک سازماندهی بین خودمان انجام دادیم.
هر کسی به همان رتبه ای که از قبل داشت، یک بی سیم چی هم با ما بود و یک فرمانده جدید پشت سر فرمانده جدید حرکت کردیم، هنوز بیست قدم به صورت سر و کمر به پائین راه نیفتاده بودیم که رگباری از گلوله کالیبر پنجاه از خط دوم که با دوربین های مادون قرمز ما را دیده بودند به رگبار گرفته شدیم و هشت نفر پشت سرمن و فرمانده جلوی من بلافاصله شهید شدند، چرا که گلوله کالیبر پنجاه یک نوعی از پدافند هوایی است و من هم استخوان ران پایم ترکید و پای چپم از وسط ران دولا شد و قوزک پایم نزدیک گوشم قرار گرفت و سفیدی استخوانم را می دیدم و بقیه بچه ها پناه گرفتند و بعد از پانزده دقیقه بچه ها برگشتند و عقب نشینی کردند. حتی یکی از آنها موقع رفتن به دیگران گفت بیاید این را ببریم زنده مانده گفتند نه از باتلاق نمی توانیم ردش کنیم و من تا شش صبح در میان بچه های شهید شده تنها ماندم.

در بیمارستان تبریز از مجروحان دیگر فهمیدم که چطور شد که ما زخمی شدیم و آن شب حمله ما ناموفق بود روز بعد که فرماندهان از وجود دوربین های مادون قرمز نیروهای بعثی مطلع شده بودند، شوروی به صدام این دوربین ها را داده بود، شب بعد با حمله ای دیگر فرماندهان با بچه ها حمله موفقی انجام دادند و عراقی ها را تا پادگان حمید مجبور به عقب نشینی کرده بودند، رد شدن یک گروهان نود نفری از عرض جاده ای که رگبار گلوله های فراوان سطح آن را پوشانده بود را نمی شود یک شانس و یا اتفاقی قلمداد کرد یا نیفتادن بچه ها در زمان رد شدن از باتلاق را شانسی زیادتر و اتفاقی کم نظیر نامید، وقتی که ما از عرض جاده می خواستیم رد بشیم به خوبی می دانستیم طبق محاسبات عقلی99 درصد تیر می خوریم

آنجا چون نزدیک عراقی ها بودیم توپ و خمپاره نبود فقط صدای انفجار خمپاره ها و توپخانه را در پشت سر خود می شنیدیم آنجا فقط گلوله های جورواجور بود که ما فقط گلوله های رسام را که در فضای تاریک شب نورانیت خیره کننده ای داشت می دیدیم و می دانستیم که در کنار هر گلوله رسام نه تا گلوله معمولی هم وجود دارد که دیده نمی شود، الله اکبر به راستی که خدا بزرگ است، موقع گفتن الله اکبر تنها چیزی که از خدا می خواستم این بود که به آن طرف جاده برسم و همه رسیدیم.

در باتلاق از ته دل از خدا می خواستم و با صدای بلند به همدیگر روحیه می دادیم فقط می خواستیم برسیم آخر باتلاق و همه هم به آخر باتلاق جهنمی رسیدیم، درست است که قبل و بعد از باتلاق و جاده بچه ها یکی یکی به ملکوت پر می کشیدند و به دلدار می پویستند و یا زخمی می شدند ولی در جاهائی که از خدا چیزی را می خواستیم در لحظه ای خودمان را بیرون باتلاق یا آن طرف جاده می دیدیم، ما اگر اینها را شانس بنامیم به کلمه معجزه توهین کردیم و فلسفه وجودی معجزه را بی معنی می کنیم.

امدادهای غیبی در جبهه ها را بچه ها بارها می دیدند، یک هفته قبل از حمله دوم بیت المقدس در جبهه دب وردان بودیم در خط مقدمی قرار داشتیم که بچه های خط شکن دیگر آنجا را از عراقی ها گرفته بودند ولی نتوانسته بودند همه منطقه را بگیرند و قسمت هایی مهم دست عراقی ها مانده بود، برای همین هم خط ارزش نگه داشتن نداشت بچه های زیادی شهید و زخمی می شدند ما چندین روز آنجا بودیم تا اینکه بعد دستور دادند خط را رها کنیم چون ارزشش را نداشت قرار شده بود دوباره حمله ای جدید بشود و همه منطقه را از عراقی ها بگیرند که ما خط را بعد از چند روز رها کردیم.

یکی از روزها که آنجا بودیم برادری فریاد می زد که دو تا داوطلب می خواهم تا به بچه هایی که دویست متر جلوتر از خط مقدم حفره و کانال زده بودند تدارکات برسانیم اگر دشمن حمله می کرد این بچه ها با آر پی جی جلوشان را می گرفتند و ما در خط اول وقت کافی داشته باشیم ما فقط دو تا توپ106 داشتیم که آن هم زمانی که عراقی ها پاتک می زدند، با بی سیم به آنها اطلاع می دادند و آنها می آمدند، من با اینکه فرمانده ام جهانگیر راضی نبود داوطلب شدم که بروم کسی دیگری نیامد، جهانگیر راست می گفت غیر از عراقی های زیادی که در بین راه در این فاصله دویست متر مرده بودند چند تا شهید خودمان هم میانشان بود که چند دفعه که بچه ها برای آوردنشان رفته بودند.

بچه های دیگری شهید شده بودند چرا که بعد از خط که راه می افتادیم، قشنگ توی دید تیراندازان و تک تیراندازانشان بودیم من و خود برادری که دو تا داوطلب دیگر می خواست راه افتادیم دو نفری، او کمپوت و خوراکی و گلوله های آر پی جی زیاد با خودش برداشت و یک نوار رگبار تیربار به من داد که مجبور شدم دور شانه هایم ببندمشان با چند تا گلوله آر پی جی برداشتم و راه افتادیم.

گلوله آر پی جی در آن جلو تنها چیزی بود که بچه ها می توانستند جلو تانک های عراقی ها را بگیرند  فرمانده من به شدت مخالف بود که من بروم حتی اول نگذاشت می گفت تو تازه اومدی جبهه بذار بگذار قدیمی ها بروند با همان برادر راه افتادیم، با این که حتی اسمش را نمی دانستم چند تا الله اکبر و صلوات فرستادیم و راه افتادیم.

در این دویست متر تا رسیدن به بچه ها به قدری جسد عراقی ها ریخته بود و چنان بو گرفته بود که بعضی از آنها در آن هوای گرم مثل بشکه باد کرده بودند، چند تا شهید خودمان را هم می دیدم یکی شان رو به آسمان افتاده بود و پایش نبود و با چشمان باز به آسمان نگاه می کرد، به عراقی های مرده که نگاه می کردم بدم می آمد،  یک بوی زننده ای گرفته بودند، به شهدای خودمان که نگاه می کردم نه تنها بویی احساس نمی کردم آرامشی خاص را در صورتشان می دیدم، چنان چهره شان آرام بود و بعضی هایشان که چشمانشان باز بود بهشان که نگاه می کردم حتی بوی خوبی هم حس می کردم.
خدایا خودت می دانی که راست می گویم، خدایا ای کاش قدرت قلم و بیانم را چنان که باید به من می دادی تا می توانستم آن لحظه ها را بیان کنم، برادری که با هم بودیم به من گفت موقع برگشتن حتما باید یکی از بچه ها را با خودمان ببریم، هر ده متر که می رفتیم دوباره در پناه تپه ای یا سنگری پناه می گرفتیم بعصی وقت ها فکر می کردم مگسی چیزی از کنار گوشم رد می شود یا لحظه ای یک سیاهی در کنار گوشم و جلو چشمم می دیدم، می فهمیدم اینها گلوله است با آن صدای که مثل اینکه یک مگس سریع از کنار گوش آدم می گذشت، تا رسیدن به بچه ها صدها معجزه دیدم که وقت نمی گذارد بگویم به بچه های جلو رسیدم، قشنگ عراقی ها را می توانستیم ببینیم ولی در فاصله خیلی دوری بودند و آتشی هم روشن کرده بودند که دودش معلوم بود، بچه ها بهم یاد دادند وقتی می خواهی نگاه کنی سرت را از خاکریز بالا بردی به یک طرف حرکت بده و نیم متر آن طرفتر سرت را بیار پایین، به هیچ عنوان نباید سرم را از خاکریز بالا آورده و ساکن نگه می داشتیم تا جایی را ببینیم باید با حرکت سر به چپ و راست جلو را می دیدیم چون تک تیراندازانشان بلافاصله با سیمینوف بچه ها را می زدند.
با همه بچه های آنجا که شش یا هفت نفر بودند حرف زدم برادر دیگری که با او آمده بودیم از قبل با همه آنها دوست بود، یکی از آنها پسر بچه پانزده ساله ای بود از اهواز، به من گفت بیا کمی حرف بزنیم و تمام دو ساعت را بیشتر با او حرف زدم، پرسید بچه کجا هستم من هم باهاش حرف می زدم بعد یک بسته در آورد از کمک های مردمی بود و قبلا بچه های دیگر برایشان آورده بودند، یکی از آنها را باز کرد یک مشمایی از داخلش درآورد چند تا شکلات با یک نوشته داخلش بود.
یک شکلات به من داد یکی هم خودش خورد و نوشته را خواند بعد به من داد، خدای بزرگ عین نوشته این بود، من زهرا هستم کلاس چهارم دبستان از چهار محال بختیاری، این شکلات و بیسکویت ها را به برادران رزمنده ام در جبهه ها تقدیم می کنم و از رزمندگان تعریف کرده بود.
خدایا چقدر این کمک های مردم برای بچه ها دلگرم کننده بود، با خواندن نامه گرمای مطبوعی در درون خودم حس کردم، اسم بچه اهواز هم صحبت ام، علی بود. به من می گفت هر چند ساعت یکی از مشماها را در می آورم و می خوانم و خوردنی هم می خورم و روحیه می گیرم به من گفت نرو عقب همین جا باش پیش ما البته این را مستقیم نگفت و لی طوری بهم گفت که بیا اینجا و نرو نمیدانم چون غافلگیر شدم یا به خاطر جهانگیر که عادت داشت این ورو آن ور میرفت مرا مسئول اداره گروه میکرد ولی با سکوتم به علی نشان دادم که طالب نیستم البته الان که فکر میکنم میبینم میتوانستم بمانم ولی خوب اگر قرار بود من در این امتهان قبول بشوم که لیاقتم مثل همون بچه ها بود  ، علی همون دوست تازه ام و دوساعتهخ ام یکی از برادران و دوتا خواهرهایش را در بمباران از دست داده بود، وقت نیست که در این مقاله گفته شود انشالله در مقالات بعدی شهید شدن این بچه ها را که جلوتر از خط مقدم بودند را خواهم گفت آنها جلوتر از زمان خود حرکت کردند آنها تاریخ را خودشان نوشتند و برگهای تاریخ را ورق زدند آنها پیشتازان قافله بودند.  روحشان شاد باد
برچسب ها: وبلاگستان ، باشگاه ، مژده ، ژیان
اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.