به گزارش مجله شبانه باشگاه خبرنگاران، وبلاگ لشکر25 در جدیدترین نوشته خود آورده است:
«امروز ، جمعه نوزدهم دیماه است. ما تشنه و گرسنه در محاصره دشمن هستیم . . .»، «پدر و مادر عزیزم ! اینجا کربلاست و ما . . .»،«همسرم ! شاید یک روز جنازه ام را برایتان بیاورند. بدانید که ما در وادی غربت، از اسلام و قرآن و فرمان پسرفاطمه(س) خمینی عزیز، مردانه دفاع کردیم . . .».
عملیات کربلای پنج به نوعی صحرای کربلای سربازان امام(ره) بود و تا سال ها بعد از جنگ رزمندگان معیار مردانگی، ایستادگی و ولایتمداری را از نقش آفرینی افراد در این عملیات بزرگ می سنجیدند، عملیاتی که با تلخی و شیرینی های زیادی همراه بود و عزیزترین یاران امام(ره) در این عملیات آسمانی شدند. رمز این عملیات یازهرا(س) بود که اکثر شهدا از ناحیه بازو، پهلو و صورت مانند مادرشان حضرت فاطمه زهرا(س) جراحت دیده بودند. خاطرات زیبای زیر از عملیات کربلای پنج به نقل از رزمنده دلاور گردان صاحب الزمان(عج) لشکر ویژه ۲۵ کربلا جناب حجت الاسلام عبدالصمد زراعتی، تقدیم مخاطبان عزیز می شود.
*****
آفتاب با رخی گرفته ، از لابه لای ابر و دود «دوعیجی» راتماشا می کرد. زمین به خود می لرزید و باد بوی مرگ را با خود به همراه می کشید. صدای کشدار و در پی آن، انفجار گلوله های سنگین لحظه ای قطع نمی شد. پیکرهای بی جان و یا مجروح و خونین رزمندگان در هرگوشه و کناری به چشم می خورد. لب ها خدا را فریاد می کرد و قلبها تنها از او استمداد می جست. پشت سر رزمدگان، فرسنگ ها آب و سیم خاردار و مین و میله های خورشیدی بود و تنها راه مواصلاتی بچه ها که شب قبل از آن گذشته بودند، اکنون در هر لحظه صدها گلوله توپ و خمپاره آنجا را می کوبید و جنبنده ای قادر به گذشتن از آن نبود. در مقابل نیز تنها دشمن بود و ادوات و تجهیزات مدرن و نفرات تا بن دندان مسلح. آسمان نیز از چرخ بالهای جور واجور پر شده بود. مهمات سربازان روح الله مسلمان ته کشیده بود.
قوایشان به تحلیل رفته و از ساعت ها پیش آب و غذا تمام شده بود. اینک صدها نفر در محاصره کامل دشمن هستند و سرنوشت نامعلومی در انتظارشان بود. هرکس در گوشه ای زیارت عاشورا و یا قرآن می خواند. تعدادی نیز به سنگرشان تکیه داده و با حالتی محزون روی تکه کاغذی مطلبی می نوشتند:
- «امروز ، جمعه نوزدهم دیماه است. ما تشنه و گرسنه در محاصره دشمن هستیم . . .» ،
- «پدر و مادر عزیزم ! اینجا کربلاست و ما . . .» ،
- «همسرم ! شاید یک روز جنازه ام را برایتان بیاورند. بدانید که ما در وادی غربت، از اسلام و قرآن و فرمان پسرفاطمه (س) خمینی عزیز، مردانه دفاع کردیم . . .».
ساعت سه و نیم بعد از ظهر را نشان می داد . آتش دشمن خاموش شده بود و سکوت معناداری صحرای دوعیجی را در خود فرو برده بود و تنها زوزه باد بود که بدین سو می وزید.
وقتی آتش سهمگین دشمن فروکش کرده بود، بچه ها بلافاصله اقدام به تخلیه شهداء و مجروحین نمودند و از آن طرف نیز مهمات لازم را وارد معرکه کردند. اگرچه برابر شدن با دشمنی مجهز، برای رزمندگان ما بی فایده می نمود ولی روح مقاومت و ایمان آنها یک نبرد شرافتمندانه را می طلبید. شهید جواد نژاداکبر، فرمانده گردان صاحب الزمان(ع) لشکر ویژه 25 کربلا با صورتی آرام و متبسم یکایک از نیروهای باقیمانده را سرکشی کرده و به آنان قوت قلب می داد. اماسکوت دشمن اضطراب ها را بیشتر کرده بود. اصلاً کسی نمی دانست که آنان در چه فکر و نقشه ای هستند. عقربه های ساعت به کندی دور می زد. انگار زمانه از حرکت باز ایستاده بود و نفس ها در سینه حبس شده بود. از اینکه ساعت به چهار رسیده بود، یکباره زمین به خود لرزید. در پی هر زوزه ای، فریاد وحشتناکی از دل زمین برمی خاست. خاکریزی که بچه های گردان صاحب الزمان(ع) در آن موضع گرفته بودند، بیش از دو متر ارتفاع داشت و دشمن آن را به عنوان هدفی مشخص زیر آتش قرار داده بود. باز هم تنها راه ارتباطی بسته شد و دشمن از مقابل یورش را آغاز کرده بود.
تانکها پشت سرهم غرش می کردند و پیش می آمدند. چرخبال های دشمن نیز از بالای سر مدافعان گذرگاه را مورد هدف قرار داده بودند.
هدف دشمن تصرف گذرگاه بود. که بدون هیچ زحمتی صدها نفر را به اسارت می گرفت. مهم تر آنکه سرنوشت عملیات کربلای پنج در پرده ای از ابهام فرو می رفت. جواد از این سو به آن سو می دوید؛ فریادمی زد؛ نوازش می کرد؛ دستور می داد؛ گاه با عصبانیت با بی سیم صحبت می کرد ، اما در همه حال متبسم بود تا در نگاه نیروهایش امید را احیا کند. اگرچه هر لحظه بر تعداد شهداء و مجروحین افزوده می شد و نیروها به کلی تحلیل می رفتند. هیچ راه امیدی نبود. گویا تقدیر این بود که جوانان بسیاری در این دشت گرفتار آیند. دیگر فاصله زره پوشهای دشمن به خاکریز، به کمتر از پانصد متر رسیده بود و خاکریز هم به خاطر بمباران های پی درپی از قامتش کاسته گردیده بود و تنها باریکه ای از خاک در امتداد پرورش ماهی باقی مانده بود. مدافعان مسلمان لحظه ای غفلت نمی کردند و با تمام قوا مقاومت می کردند. اما دیگر امیدی نبود و می بایست . . . .
فرمانده گردان، مایوس و نگران از جای برخاست و در میان گلوله ها و ترکش ها ایستاد و فریاد زد:
- «هرکه قصد دیدار امام حسین (ع) را داره ، بسم الله».
صدای یا حسین (ع) و یا زهرا (س) از هر نقطه ای برخاست.
اولین داوطلب اعلام آمادگی کرد و به دنبال او شش نفر دیگر نیز مهیا شدند. جواد به سرعت توضیحات لازم را به آنها داد و نقاط قوت و ضعف دشمن را متذکر شد.
چشمان او که بیشتر به چشمان بیمار شباهت داشت مملو از اشک شده بود:
- «بچه ها ! شما را به جان زهرا زود باشید، معطل نکنید. اگه دشمن جاده را . . .» و هق هق گریه اش رشته کلمات را برید.
بعد دستی کشید و سربه طرف آسمان نهاد و بعد از مکث کوتاهی، ادامه داد:
- «خُب بچه ها، موفق باشید؛ یاعلی (ع)».
یکی از تانکها در منتهی الیه دشت دوعیجی از بقیه فاصله گرفته بود.
گویا خیلی عجله داشت، اولین تانکی بود که مورد هدف شکارچیان قرار گرفت. بارقه امید در دل ها دمید و در اوج ناباوری ها دشت دوعیجی قتلگاه تانکهای دشمن شده بود. هر لحظه در گوشه ای بر پیکره زخمی و بی جان تانک جرقه ای شکل می گرفت و به زبان آن، زبانه های آتش بود که شعله می کشید. چرخبال های دشمن مأموریت اصلی خود را ترک کرده، به دنبال شکارچیان افتادند تا با هدف قرار دادن آنها راه را برای فشار تانکها باز کنند. فضا از گلوله و ترکش پرشده بود و از همه جا باران گلوله می بارید. یکی از چرخبال ها توانسته بود دو تا از شکارچیان را مورد هدف قراردهد. چرخبال ها به خود جرأت داده بودند تا از ارتفاع بسیار پایینی حرکت کنند که در همین حال، شکارچیان به یکباره آنها را مورد هدف قرار دادند. عرصه برایشان تنگ شده بود و چاره ای جز فرار و ترک منطقه را نداشتند. دشمن زمین گیر شده بود و ناتوان و درمانده به چپ و راست می زد تا شاید بتواند کاری ازپیش ببرد. شکارچیان تانک امیدوار به یاری خداوند به تلاش خودافزودند. تاریکی پرده سیاه خود را بر نیمه تنه عالم می گستراند و با فرا رسیدن شب، دشمن ناامیدانه عقب کشید. حتی برخی از تانکها را رها کرده تا خودشان در امان بمانند. از هفت نفرشکارچی تانک، چهار نفر به شهادت رسیده و سه نفر مجروح شده بودند.
*****
سال ها از این واقعه گذشته بود تا اینکه قدیمی های جنگ در یک غروب پاییزی محفل انس و دیداری دایر کرده بودند. «حسینیه عاشقان کربلای ساری » محل دیدار یاران و تداعی خاطرات تمام ناشدنی جنگ بود. نم نم باران بر روی برگهای زرد خیابان های شهرمی بارید. بوی خاک و برگ های باران خورده، خاطرات کودکی رازنده می کرد. حسینیه حال و هوای جنگ را پیدا کرده بود. وقتی دوستان همدیگر را می دیدند با ناباوری آغوش را به روی هم می گشودند و بستر حسینیه از اشک آنان شسته می شد و ساعت ها در گوشه و کنار آن دیدارها شکل می گرفت و خاطرات زنده می شد. بعداز نماز جماعت نوبت نقل خاطرات جنگ بود. از هر گردانی چند نفر را انتخاب کرده بودند تا خاطراتشان را بازگو کنند.
منتخبین گردان ها در جای مشخصی نشسته بودند. با آغاز برنامه، قدیمی های گردان های امام محمدباقر(ع) یا رسول(ص) ،حمزه سیدالشهداء(ع)، مالک اشتر و علی بن ابی طالب(ع) خاطراتشان را نقل می کردند. آخرین گردان، صاحب الزمان(عج) بود، که می بایست بچه های این گردان خاطرات خود را نقل می کردند. اما تنها یک نفر در جایگاه قرار گرفت. سکوت شکننده ای فضای حسینیه را پر کرده بود. این سمت و آن سمت چرخید و لحظاتی بعد، همهمه ای آرامش را به هم ریخت و هر کس چیزی می گفت: چرا بچه های گردان صاحب الزمان(عج) نیامدند؟ فقط یک نفر می خواهد خاطره تعریف بکند! بابا، مگه کسی هم از قدیمی هاش مونده؟! گردان صاحب الزمان(ع)خیلی زحمت کشید؛ یاد بچه هاش بخیر.
تا اینکه مجری برنامه همه را دعوت به سکوت کرد و نماینده گردان صاحب الزمان(عج) شروع به صحبت کرد:- «. . . من حسن رسولی خورشید کلایی هستم. تنها بازمانده گردان صاحب الزمان(ع)».
و صدای گریه او و حاضران بلند شد.
- «حق این بود که بقیه هم می آمدند اما من چه کنم؟ آنها دوازده سال پیش مرا تنها گذاشتند و رفتند. من ماندم و خاطرات آنها. من ماندم و غم و اندوه بی پایان. . .».
و خاطره عملیات را در میان گریه ها و ضجه های خود و حاضرین تعریف کرد . . .
- «آخرهای شکار تانکها بود که توسط تیربارچی یکی از تانکها مورد هدف قرار گرفتم و تیر به صورتم و کنار چشم راست زیر بینی ام خورد و دیگر چیزی نفهمیدم».
صورت گشاد و نورانی اش جذاب و معنوی بود. کلمات شمرده و لحن دلنشین او همه را شیفته کرده بود. با حال و احساس پاکی حرف می زد و چشمان درشت و آسمانی رنگش را به پایین دوخته بود.
- «زمانی به هوش آمده بودم که به شدت سردم شده بود. نه دستانم و نه پاها و پلک هایم هیچکدام حرکت نمی کردند. می خواستم کمک بخواهم اما نای حرف زدن نداشتم. صداهای خفه ای به گوش می رسید، زود باشید شهدای دیروز را بگذارید تو تابوتها؛ الان ماشین های انتقال شهداء می رسند؛ حاجی! فن سردخانه شماره دو از کار افتاده، چکار کنیم؟ نمی دونم، خودتون یک فکری بکنید. زود باشید الان وقت کاره، دست رو دست نگذارید. و از این قبیل حرفها. . . از پس گردنم احساس گرمی می کردم و درد نیشداری را در امتداد چشم راست تا گردنم حس می کردم. تازه فهمیدم که مرا به همراه شهداء به سردخانه بردند: خدایا! چه کنم؟ الان مرا در درون تابوت می گذارند و رویش را تخته می کنند. یقیناً تا رسیدن به زادگاهم با این وضعی که دارم، تمام می کنم! متوسل به قرآن شدم. می دانید؟! از دوران نوجوانی آیه الکرسی می خواندم، در آن حال نیز آیه الکرسی را از خاطر گذراندم. آرامش خاصی به من دست داده بود که نمی توانم بیان کنم. در آن لحظه دلم می خواست تمام قرآن را از بر می بودم تا همه اش را در ذهنم زمزمه می کردم.
به هرحال چیزی نگذشت که فکری به خاطرم آمد».
حسینیه ساکت و خاموش شده بود و تنها صدای نفس حاضران به گوش می رسید و او قدری آب نوشید و ادامه داد:
- «چون مرا درون مُشما پیچیده بودند، تنها راه نجاتم این بود که بازدم نفسم را فوت کنم شاید بخار آن روی مُشما بیفتد. چیزی نگذشت که کشوی مرا کشیدند و روشنایی خیره کننده ای از پس پلکها، چشمم را خیره کرده بود . مرا بیرون کشیدند و کنار تابوت برروی زمین نهادند . سرما تا استخوانهایم اثر کرده بود. بین مرگ و زندگی بودم . تمام خاطرات زندگی مثل یک تصویر از خاطرم می گذشت. یاد قبر و برزخ و زندگی در من حال عجیبی ایجاد کرده بود. احساس من این بود که در چنین وضعی شایسته نیست بمیرم. اما یک چیزی در دلم لذت این مرگ را صمیمانه می پذیرفت. به هرحال من میان دو تمایل معلق مانده بودم. یکی گفت: فلانی! مشخصات این شهداء را روی تابوتش بنویس. دیگری نوشته های روی مُشما را روی تابوت نوشت. بعد دو نفری مرا بلند کردند تا درون تابوت بگذارند. آن کسی که پایم را گرفته بود گفت:- بنده خدا، چقدر سنگین است . دلم می خواست در آن حال بخندم».
آهی کشید و ادامه داد:
- «همه چیز تمام شده بود، چون پشتم به لبه تابوت خورده بود که یک دفعه صدای آن کسی که از جلوی سرم دو طرف کتف مرا گرفته بود، بلند شد: خدای من! حاجی! گویا مسوولشان راصدا می زد. بلافاصله مرا به زمین گذاشت. در حالی که پاهایم در دست دیگری همچنان مانده بود. حاجی! جلوی صورت این شهید بخارکرده است. این شهید زنده است . و فریاد می زد: او زنده است؛ زنده است. صدای پاهایم که به طرفم می آمدند را می شنیدم وخوشحال بودم که به این شکل نمی مردم. بقیه اش با خدا بود. در آن لحظه، حال تهوع به من دست داد و دیگر چیزی نفهمیدم. دومین باری که به هوش آمدم، در یکی از بیمارستان های اصفهان بود. دستی به صورت و گردنم که کرخت و بسته شده بود، کشیدم. کنارچشم راستم را نیز چک کردم. تنها جای زخم التیام یافته باقی مانده بود، تعجب کردم که به این زودی خوب شده بود با فکم قدری ور رفتم. می توانستم آن را تا اندازه ای حرکت بدهم. سرم را برگرداندم، بغل دستی ام را که یک پیرمرد خوش صورتی بود، خوشحال و خندان دیدم. گلویم خشک بود. قدری تقلا کردم تا توانستم چند تا سوأل از او بکنم. آخرسر پرسیدم: امروز چندمه؟ گفت : بیست و هشتم. گمانم این بود که بالاخره بعد از نه روز آنهم با وضعی که برایم پیش آمده بود، مجدداً قدم به جهان گذاشته بودم. هنوز سرم درد می کرد و خوابم می آمد. چیزی نگذشت که برادرم وارد اتاق شد. وقتی که مرا دید، همان جا ایستاد وشروع به گریه کرد. باخود گفتم : خبرها چقدر زود به همه می رسد! برادرم پرستارها را صدا زد و بلافاصله اتاق از پرستار و غیره پر شد. برادرم سر روی سینه ام گذاشت و با هم کلی گریه کردیم. همه خدا را شکر می کردند. برادرم گفت: حسن جان! می دانی چندوقته که بیهوشی؟ سرم را به علامت «بله» تکان دادم. ازچشمانش معلوم بود که حرفم را قبول ندارد . ازبچگی هم این جوری بود».
بعضی از حاضران خندیدند و او ادامه داد:
- «داداشم لبخندی زد و به پرستارها نگاه کرد. آنها هم متبسمانه مرا نگاه می کردند. از میان پرستارها، مرد میانسالی راه باز کرد و جلوآمد و گفت: خوب حسن آقا! بالاخره خوش آمدی؟ و دستی به سرم کشید. برادرم او را پزشک معالجم معرفی کرد و من هم به نوبه خود از او تشکر کردم. دکتر که شاداب به نظر می رسید، گفت: شانس آوردی پسر، تیر سیستم بویایی تو را به هم ریخته و از کنارقرنیه چشم چپت رد شده و استخوان حفاظ درونی سرت را خراشیده، خوشبختانه به مغز آسیبی نرساند. بعد هم بخشی از فک ثابت تو را خرد کرده، وارد منتهی الیه فک متحرک شده، به غدد آسیب جدی وارد کرده و بالاخره از میان ستون فقرات و رگ گردن گذشت، منتهی دو تا از استخوانهای گردن را شکسته، به هرحال هرکس به جای تو بود، الان اینجا نبود. من و همکاران از به هوش آمدنت واقعاً خوشحالیم و خدا را شکر می کنیم».
دهانم از تعجب بازمانده بود، مکثی کرد و به نقطه ای خیره شد بعد به ساعتش نگاه کرد و ادامه داد:
- «یکسال کشید تا توانستم روی پاهایم بایستم. از بچه های گردان خبری نداشتم. دلم برایشان تنگ شده بود، لذا به طرف لشکر که در هفت تپه مستقر بود حرکت کردم و یک راست به گردان صاحب الزمان(عج) رفتم».