به گزارش
گروه وبگردي باشگاه خبرنگاران ، او وارد کمیته شد. مدتی آنجا بود و سپس راهی کردستان شد که ضد انقلاب، به استقلال و آزادی مردم ایران، نگاه چپ کرده بود. به همراه نیروهای دیگر مدافع انقلاب، فریب خوردگان گروهکی را کلافه کرد و نام حسین باز هم بر سر زبانها افتاد با دوستانش در گروه ضربت.
نخست: نشانیدر منتهیالیه شمال غربی گلستان شهدای اصفهان، مزاری است که دو طرفش هیچ شهیدی دفن نشده است! یک طرف آن یادبود شهید حاج رضا حبیباللهی و در سمت دیگر، یادبود روحانی شهید مصطفی ردانیپور است؛ این شاید بهترین نشانی باشد برای مزار فرماندهی که با یک دست، لشکری را میچرخانید. نام کوچکش حسین بود؛ حسین خرازی.
دوم: مسافری که نمازش را کامل میخواند!حسین که در سال ۱۳۳۶ در کوی کلم اصفهان متولد شد، در سال ۱۳۵۵ سرباز شد؛ آن هم سربازی که برای عملیات ظفار به کشور عمان رهسپار شد. میگفت: چون این جنگ یک سفر برای جنگی حرام است، نمیشود نمازم را شکسته بخوانم. پس نمازهایش را کامل میخواند.
از عمان که برگشتند نهضت اسلامی مردم ایران اوج گرفت و او به دستور امام خمینی از ارتش فرار کرد و شد سرباز فراری. البته او را در خانه هم نمیدیدند. همیشه با مردم و جوانان انقلابی بود تا ۲۲ بهمن ۵۷.سوم: از گروه ضربت تا لشکر امام حسین (ع)وارد کمیته شد. مدتی آنجا بود و سپس راهی کردستان شد که ضد انقلاب، به استقلال و آزادی مردم ایران، نگاه چپ کرده بود. به همراه نیروهای دیگر مدافع انقلاب، فریب خوردگان گروهکی را کلافه کرد و نام حسین باز هم بر سر زبانها افتاد با دوستانش در گروه ضربت.
با حمله ارتش بعث و آغاز جنگ تحمیلی در شهریور ۱۳۵۹ راهی خوزستان و ساکن دارخوین شد. همانجا ماند تا عملیات شکست حصر آبادان در مهر ماه ۱۳۶۰. پس از آن بستان فتح و حماسه فتح المبین آفریده شد و آزادی خرمشهر و همه عملیاتهایی که نام «حسین» به عنوان فرمانده تیپ و سپس لشکر امام حسین (ع) میدرخشید؛ با جوانانی از استان مردهای پولادین اصفهان.
همین طور حسین را نگاه میکرد. معلوم بود باورش نشده حسین فرمانده تیپ است. من هم اول که آمده بودم، باورم نشده بود. حسین آمد، نشست روبه رویش. گفت: آزادت میکنم بری. به من گفت: بهش بگو. ترجمه کردم. باز هم معلوم بود باورش نشده. حسین گفت: بگو بره خرمشهر، به دوستاش بگه راه فراری نیست، تسلیم شوند. بگه کاری باهاشون نداریم. اذیتشون نمیکنیم. خودش بلند شد دستهای او را باز کرد. افسر عراقی میآمد؛ پشت سرش هزار هزار عراقی با زیر پیراهنهای سفید که بالای سرشان تکان میدادند.
دور تا دور نشسته بودیم. نقشه آن وسط پهن بود. حسین گفت: «تا یادم نرفته اینو بگم، اون جا که رفته بودیم برای مانور، یه تیکه زمین بود. گندم کاشته بودن. یه مقدار از گندمها از بین رفته. بگید بچهها ببینن چقدر از بین رفته، پولشو به صاحبش بدین.
چهارم: حسین ما اباالفضلی شددر عملیات خیبر بود که حسین ما شد اباالفضل.
داییاش تلفن کرد و گفت: حسین تیکه پاره رو تخت بیمارستان افتاده، شما همین طور نشستین؟ گفتم: نه. خودش تلفن کرد. گفت دستش یه خراش کوچیک برداشته پانسمان میکنه مییاد. گفت: شما نمیخواد بیایید. خیلی هم سر حال بود. گفت: چی رو پانسمان میکنه؟ دستش قطع شده.
شب رفتیم یزد، بیمارستان. به دستش نگاه میکردم. گفتم: خراش کوچیک!» خندید. گفت: دستم قطع شده، سرم که قطع نشده.
دست او از بازو قطع شد، ولی او از جبهه پا نکشید.
وقتی آستین او که جای خالی دستش را در خود داشت با نسیم تکان میخورد دلها محکم میشد.
هواپیما که رفت، چند نفر بیهوش ماندند. من ترکش به پایم خورده بود و حاج حسین، تنهایی رفته بود و یک تویوتا پیدا کرده و با خود آورده بود. میخواست ما را به درون آن ببرد.هی دست میانداخت زیر بدن بچهها. سنگین بودند، میافتادند. دستشان را میگرفت میکشید، باز هم نمیشد. خسته شد. رها کرد. رفت روی زمین نشست. زل زد به ما که زخمی افتاه بودیم روی زمین، زیر آفتاب داغ. دو نفر موتور سوار رد میشدند. دوید طرفشان. گفت «بابا! من یه دست بیشتر ندارم. نمیتونم اینا رو جابجا کنم. الان میمیرن اینا. شما رو به خدا بیایید». پشت تویوتا، یکی یکی سرهایمان را بلند میکرد و دست میکشید بر سرمان. نیگا کن. صدامو میشنوی؟ منم حسین خرازی و گریه میکرد.
هنوز خاکریزهای فاو به یاد دارند صدای جوانی را در والفجر ۸ که به نیروها روحیه میداد. صدای حسین از پشت بیسیم، لرزه بر اندام نیروهای لشکر گارد ویژه ریاست جمهوری عراق میانداخت.
پنجم:... کربلایی شدحسین، اباالفضل شد. لشکرش هم نام آقایش حسین را داشت. حالا مانده بود خودش که عاشورایی و حسینی شود. نه اینکه نبود، بود ولی دوست داشت مثل معشوقش در خون دست و پا بزند.
آرزویش به درازا نکشیداز سنگر دوید بیرون. بچهها دور ماشین جمع شده بودند. رفت طرفشان. گفتم: بیا پدر جان. اینم حاج حسین. پیرمرد بلند شد، راه افتاد. یکباره برگشت طرف من. پرسید: چی صداش کنم؟ گفتم: هر چی دلت میخواد.
نگاهش میکردم. حاج حسین داشت با رانندهٔ ماشین حرف میزد. پیرمرد دست گذاشت روی شانهاش. حاجی برگشت، همدیگر را بغل کردند. پیرمرد میخواست پیشانیاش را ببوسد، حاجی میخندید، نمیگذاشت.
خمپاره افتاد. یک لحظه، همه خوابیدند روی زمین. همه بلند شدند؛ صحیح و سالم. غیر از حاجی؛ حسین ما کربلایی شد، آن هم در کربلای ۵.
ششم: نوشته بود:بخشی از وصیتنامه حسین ما:
... از مردم میخواهم که پشتیبان ولایت فقیه باشند، راه شهدای ما راه حق است، اول میخواهم که آنها مرا بخشیده و شفاعت مرا در روز جزا کنند و از خدا میخواهم که ادامهدهنده راه آنها باشم. آنهایی که با بودنشان و زندگیشان به ما درس ایثار دادند. با جهادشان درس مقاومت و با رفتنشان درس عشق به ما آموختند.
خدایا امان از تاریکی و تنگی و فشار قبر و سؤال نکیر و منکر در روز محشر و قیامت، به فریادم برس.
خدایا دل شکسته و مضطرم، صاحب پیروزی و موفقیت تو را میدانم و بس و بر تو توکل دارم. خدایا تا زمان عملیات، فاصله زیادی نیست، خدایا به قول امام خمینی، تو فرمانده کل قوا هستی، خودت رزمندگان را پیروز گردان،
خدایا! تو خود توبه مرا قبول کن و از فیض عظمای شهادت نصیب و بهرهمندم ساز و از تو طلب مغفرت و عفو دارم.
منبع:تابناک