* شما چند مسافرت هم با شهید آوینی همراه بودید، خاطرهای از او دارید؟
خاطرهای كه میخواهم بیان كنم مربوط به یكی از سفرهای اولین گروهی از هنرمندان بود كه از طرف حوزه هنری بعد از سال 69 به جمهوری آذربایجان فرستاد و ما نخستین ایرانیهایی بودیم كه به عنوان یك هیئت به دعوت ریاستجمهوری آذربایجان به باكو میرفتیم. در آن سفر آوینی آمده بود. حضورش در آنجا از موضع حوزه نبود، بلكه به عنوان گروه روایت فتح آمده بود و به همین دلیل برنامهاش جدا از ما بود. ما در بخش تجسمی یك نمایشگاه پوستر و تابلوهای انقلاب را گذاشتیم، واحد موسیقی هم چند نوازنده و موسیقیدان در زمینه عاشقلرای آذربایجان از تبریز و زنجان دعوت كرده بود. شعرای آذری زبان را آورده بودند و یك تیم هنری اینطوری داشتیم. فرصتهایی را هم برای صحبت با هم داشتیم. در میان گفتههایم عرض كردم خدمتتان كه برادرم در عملیات مرصاد شهید شده بود. خب این سفر در نزدیكی های ایام محرم داشت اتفاق میافتاد و به همین دلیل قبل از سفر من به نیت برادرم رفتم بازار تهران و تعدادی كتیبه عاشورایی خریدم و با خودم به آذربایجان بردم. پیش خودم گفتم در آذربایجان از این چیزها پیدا نمیشود، خب خیلیها هم با خودشان قرآن بردند مانند حوزه هنری كه تعداد بالایی قرآن برای این سفر آماده كرده بود. آقا مرتضی با حبیب والینژاد هم آمده بود. در هتل آسیا مستقر شدیم و اتاقهایمان روبهروی هم بود. آوینی با آقای محمد كاسبی هم اتاق بود. من هم با آقای صداقت جباری هماتاق بودم. خب من تركی بلد نبودم و آقای جباری به تركی مسلط بود، این فرصت خوبی بود. آوینی هم از دورهای كه پدرش در زنجان مأموریت داشت، مقداری تركی یاد گرفته بود و میتوانست كلماتی هم به زبان آذری صحبت كند.
یك روز دیدم آوینی با سه پایه و دوربین میرود؛ پرسیدم: «كجا میروید؟» گفت: «روستای ناردالان در حاشیه باكو، آنجا مردمانش حزب اللهی هستند». گفتم: «من یك بستهای آوردم اگر زحمتی برای شما نیست، این بسته را هم ببرید و لازم بود به مردم بدهید»، گفت: «چی هست؟» گفتم: «كتیبههای عاشورایی است». قبول كرد و رفت. وقتی برگشت خیلی هیجانزده بود. بعدا عكسهای این ماجرا را آوینی به من نشان هم داد. مرتضی میگفت: این كتیبههای «یا فاطمهالزهرا» و اشعار محتشم را كه در مسجدشان باز كردیم، ملت زارزار گریه میكردند و صف كشیده بودند تا خودشان را با این كتیبهها تورق كنند. اگر باز هم كتیبه داری بده ببریم. گفتم نه بابا سید همین مقدار بود كه لحظههای آخر سفر به ذهنم رسید تا آن را تهیه كنم.
نكته بعدی این بود كه یك تجربهای را آقا مرتضی به من گفت و این بود كه او در سفری كه برای فیلمبرداری رفته بود با یك قومی در آذربایجان آشنا شده بودند كه با زبان فارسی دری صحبت میكردند و حتی صداهایشان كه ضبط كرده بود. آوینی میگفت: زبان فارسی این روستا چندهزار ساله است و دستنخورده باقی مانده است.
به آذربایجان كه رفته بودم، فقر را به معنای واقعی برای اولین بار آنجا دیدم. یعنی یك جامعه فقیر و گرسنه داشتند. ما كه میهمانان ریاستجمهوری بودیم نتوانستیم در یك هفته، یك وعده هم غذای سیر نخورده بودیم. یعنی آنقدر در فقر بودند كه نمیتوانستند میهمانان خودشان را سیر كنند. حالا من كه این حرفها را میزنم آدم پر خوری هم نیستم. یادم هست وقتی به آستارای ایران برگشتیم، همه شكر میكردند كه ایران پر از نعمت است.
آوینی یك روز به من گفت میخواهم برای بچههایم سوغاتی بخرم. تو وقت داری با من بیایی. خب فروشگاههای آنجا چیز خاصی هم نداشتند، غیرممكن بود به فروشگاهها برویم و خرید كنیم و بعد متوجه نشویم كه صندوقدار از پول ما دزدی نكرده باشد. آن هم دو یا سه روبل، این مقدار كم ولی برای خود انها زیاد بود. اتفاقی كه برای من خیلی عجیب بود، دیدم آقای آوینی خیلی خرید میكند. از او سؤال كردم آقای آوینی خیلی خرید میكنید!!؟ گفت: «من اصلاً اهل خرید نیستم، اما یك تلخكامی بعد از بازگشت از سفر حج 66 دارم.»
خب آقا مرتضی طراح آن ماكت مسجد قدس است كه در تظاهرات حجاج سال 66 به خیابانهای مكه آورده بودند. خود آوینی برایم تعریف میكرد كه وقتی درگیری در زیر پل حجون بوجود آمد، مجبور شدیم همان ماكت قدس را خورد كنیم و به جهاد برویم. یكسری از حجاج در آن حادثه شهید و مفقود میشوند. آوین هم از ناحیه پا مجروح میشود.
او برایم تعریف میكرد هنگامی كه با چمدانهای خالی از حج به خانه برگشتم، بچههایم با یك انتظاری به پیشواز من آمدند كه باعث ایجاد یك تلخكامی در من شد به همین دلیل از آذربایجان خرید میكنم وگرنه من اهل خرید زیاد نیستم.
* شما با آقای آوینی سفر حج هم رفتهاید؟
سال 1370 كه عازم سفر حج بودم، پیش آوینی رفتم تا از تجربیات حج او استفاده كنم. آوینی به من گفت: حالا شما به حج میروید و از اماكن معنوی بهره میبرید اما من همواره زیارت آقا «علی بن موسی الرضا» را به سفر حج ترجیح میدهم. این هم وقتی برای شما اثبات میشود به حج رفته باشید و تجربه داشته باشید.
سال بعد از آن یعنی سال 71 كه مجدد از طرف بعثه به حج دعوت شدم، آقای آوینی هم به همراه سیدمهدی شجاعی همراه با هئیت جانبازان به حج دعوت شدند.
در همین سال هایی كه من با آقای آوینی آشنا شدم، من تحت تاثیر یكی از اساتید عرفان تهران بودم. خب من سالیان سال كلاسهای ایشان كه در منزل آقای جلوه بود میرفتم. از طرفی هم من واسطه آشنایی آقای آوینی، شجاعی و تیمی از هنرمندان با همین استاد عرفان شدم كه پنج یا شش جلسه هم برگزار شد و به دلایلی این روند ادامه پیدا نكرد. در یكی از همین جلسات این استاد عرفان به من گفت: این آقای آوینی، آدم جامع و كاملی است. برای من این حرف خیلی جالب بود چون آوینی در آن جلسات یك كلام هم صحبت نكرده بود.
قبل از سفر حج قرار بود كه من به همراه آقایان آوینی و سید مهدی شجاعی خدمت استاد عرفان برویم و از نظرات ایشان استفاده كنیم. اما آوینی به خاطر ضبط برنامه در شبكه دوم عذرخواهی كرد و نتوانست بیاید. او خیلی مشتاق بود كه استاد عرفان را ببینید چون یك سال بود از نوارهای ایشان استفاده میكرد و معتقد بود كه ایشان علم تأویل دارد. این نكات را گفتم برای اینكه به اینجا برسم كه در سال 71 وقتی من و آقای شجاعی خدمت استاد رسیدیم، متوجه شدیم كه ایشان هم همان سال عازم سفر حج هستند و قرارمان این شد كه وعده دیداری هم با ایشان در منی داشته باشیم.
من مدیر هنری نشریه زائر بودم كه در ایام حج منتشر میشد. قرار بود كه به همراه آقا مرتضی و سید مهدی در منی به دیدن استاد برویم، به همین دلیل رفتم دنبال آوینی تا به همراه آنها برویم. نزدیك چادر آنها كه شدم دیدم آوینی در حال صحبت كردن با دو سینماگر است. من وارد بحث نشدم و فقط از دور خودم را به مرتضی نشان دادم كه متوجه حضورم شود. بعد از لحظاتی دیدم آن دو نفر با تلخی از آوینی جدا شدند و رفتند. از مرتضی پرسیدم: اینها با شما چه كار داشتند؟ گفت: درخواست داشتند تا در پروژه فیلم حضرت ابراهیم با آنها همكاری كنم. من هم توضیحاتی به آنها دادم و حرفم هم به آنها این بود كه این گونه كارها یك نوع اهلیت میخواهد كه شما آن را ندارید و من نمیتوانم با شما همكاری كنم. میخواستم بگویم كه مرتضی خیلی آدم رُكی بود. بعدها هم این فیلم ساخته شد كه اتفاقا خیلی فیلم ضعیفی بود.
بعد من را در یك چادر دیگر برد كه در آن همه جانبازان حضور داشتند. به هر حال هر كدام یك مشكل جسمی داشتند؛ یكی دست نداشت، یكی پا نداشت، یكی نابینا بود و... . داخل چادر اینقدر ساكت بود كه حد نداشت، یك نفر صحبت نمیكرد. آوینی به من گفت: اینها را میبینی، یك نفر هم صحبت نمیكند! اینها اینطور نبودند. از ابتدای سفر آنقدر سرو كله هم زدند كه حد نداشته است. پرسیدم: خب اینها چرا این جوری هستند؟ گفت: دیشب برای آنها اتفاقی افتاده كه همه اینها در نشئه آن دیدار قرار دارند. بعد ادامه داد كه من با همه اینها مصاحبه كردهام و در مورد احساساتشون صحبتهای زیبایی انجام شده.
آنقدر این نقل قول با صفا و عریان بود كه در آن مواجه من خود آوینی را فراموش كردم. بعد با اشاره جوان كم سن و سالی كه حدود 20 سال سن داشت و قطع نخاع گردنی بود را به من نشان داد و گفت: به این جوان گفتم از آن كسی كه به دیدار تو آمده، نخواستی كه شفایت بدهد تا از این وضعیت خلاص شوی؟ آن جوان هم در جواب من گفته كه برای چه این كار را بكنم. اگر چنین اتفاقاتی برای من میافتد به خاطر این همین مشكل جسمی است كه در بدنم دارم. هر دوی ما منقلب شده بودیم كه این فرد با این سن و سال كم چه صحبتهای بزرگی میكند.
با این فضا ما به دیدن استاد عرفان رفتیم. آقای قاضیزاده نقاش هم به همراه من، سید مرتضی آوینی و سید مهدی شجاعی در آن جلسه حضور داشتند. آن شب بسیار، شب عجیبی بود. این دیدار اولین مواجه آوینی با این استاد بود بعد از آن همه كه آوینی نوارهای ایشان را گوش كرده بود. دوستان شروع كردن به سوال پرسیدن. در آنجا آوینی یك سؤال پرسید و از جواب آن استاد، مرتضی خیلی منقلب شد. سوال این بود كه علت طواف نساء چیست؟ كه آن استاد جواب داد طواف نساء برای اینكه یاد بگیرید كه حقیقتاً روزی هفت بار دوره همسرتان طواف كنید. آوینی كه منقلب شد تازه من فهمیدم كه او چه علاقهای به همسرش دارد.
آوینی چند چیز مجهول و عجیب برای من گذاشت. یكی اینكه من را به واسطه دو تا از كارهام خیلی دوست میداشت. یكی از آن كارها را هم روی جلد مجله سوره چاپ كرد. دومین سالگرد رحلت امام كه من تابلویی ساختم كه فقط دست امام دیده میشد كه پروانهای روی دست ایشان نشسته بود. آوینی كار را كه دید من را تشویق كرد وگفت: درباره امام كار زیاد شده بود اما به نظر من هیچ كاری به این اندازه لطیف و زیبا نبوده، آیا اجازه میدهی این تصویر را روی مجله سوره چاپ كنیم.
كار دیگر این بود كه تصویری از حضرت آقا ساختیم و تاریخش برای همان سالی است كه آقا رهبر شدند و در مدت یك ماه رمضان روی آن كار كردم. با آداب خاصی هم كار میكردم. این كار در حوزه هنری خیلی مهجور ماند به همین خاطر بعدها این كار را به كانون پرورش فكری كودكان و نوجوانان بردم و آنجا چاپ شد. از این كار همان اوایل قبل از چاپش چند عكس گرفتم و به بعضی از دوستان نشان دادم. یكی از آن افراد آقای آوینی بود. كار هم به هیچ وجه پخش نشده بود. آوینی تا عكس را دید، خیلی به آن نگاه كرد و گفت: من كار را قبلا دیدم. به او گفتم: آقا مرتضی این كار قبلا چاپ نشده، بعد خندید و گفت ولی من قبلا این كار را دیدم. این حرف آقا مرتضی برای من خیلی معنا داشت، دیگر من هم روی حرفم پافشاری نكردم. ولی خب حرفش برای من مفهوم و معنی خاصی داشت.
بعدها هم به دلیل بعضی از مسائلی كه در حوزه هنری پیش آمد، از آقا مرتضی و مجله سوره جدا شدم و آقای رضا عابدینی جایگزین من شد. البته خود من هم رضا عابدینی را به آقا مرتضی معرفی كردم. اما با اینكه از سوره جدا شده بودم اما آقا مرتضی را در جلسات مجمع ملاقات میكردم. من در كانون پرورش فكری مشغول به فعالیت شدم تا اینكه خبر شهادت آقا مرتضی را شنیدم. درست یكسال بعد از همان سفر حجی كه با هم رفته بودیم.
* مقداری در مورد مجمع هنرمندان و دیدارهایی كه با حضرت آقا داشتند را توضیح فرمایید؟
مجمع شروع خوبی داشت ولی حضور بعضی از افراد رسانهای كه بیشتر به دنبال این بودند كه مجمع له یا علیه بعضی از افراد یا جریانات سیاسی بیانیه صادر كند فضای را تخریب كرد. مجمع بیشتر به دنبال ایجاد زمینههای فرهنگی و هنری میان نیروهای حزب اللهی بود. به طور مثال اصرار همین افراد برای امضا بیانیه حمایت از آقای ناطق نوری باعث شد كه مجمع از هم بپاشد.
حضرت آقا هم برای این مجمع خیلی زحمت كشیدند و حتی ایشان جلساتی را وقت میگذاشتند كه اعضای مجمع در جلسهای حاضر شوند و صحبتهایی رد و بدل شود كه شاید فقط آقای حجازی یا آقای گلپایگانی غیر از اعضای مجمع در جلسات حضور داشتند. پرسش و پاسخهای خیلی صریحی هم رد و بدل میشد اما آقا مرتضی به هیچ وجه در این جلسات صحبت نمیكرد. بعد از شهادت آوینی هم كه خدمت آقا رسیدیم صحبتی را ایشان در مورد آوینی داشت كه خیلی جالب بود كه میفرمودند: من آقای آوینی را در جلسات میدیدم اما او را به اسم نمیشناختم. یعنی حضرت آقا، آوینی را به چهره نمیشناخت و تعجب این بود كه آقا مرتضی هیچ وقت در آن جلسات صحبتی نمیكرد و این سؤالی بود كه من و همسرم دلیلش را از آقا مرتضی پرسیدم، زمانی كه داشتیم از جلسه بیت رهبری خارج میشدیم، آقا مرتضی داشت بند كفشش را میبست كه از او پرسیدم، آقا مرتضی چرا جلوی حضرت آقا صحبت نكردید؟ آقا مرتضی هم در جواب یك بیت از اشعار سعدی را خواند كه:
گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم
چه بگویم كه غم دل برود چون تو بیایی
تعبیر لطیفی را آقا مرتضی به كار برد كه ما دیگر سكوت كردیم و هیچ حرفی نزدیم.
جلسه چهارم یا پنجم بود كه در همان اتاق كوچك بیت رهبری خدمت حضرت آقا بودیم. ایشان یك جمله عجیبی در مورد این مجمع گفت با این تعبیر كه اوقاتی از شب كه من به خاطر مسائل مملكتی فكرم مشغول میشود و به عبادت میپردازم، اولین كسانی كه دعا میكنم را مجمع هنرمندان است . ببینید چه تغییر خاصالخاصی است. یعنی ایشان اینقدر عنایت به این مجمع داشتند.
یادم هست وقتی آقای علی لاریجانی به عنوان وزیر ارشاد انتخاب شده بودند و به دیدار آقا جهت استفاده از رهنمودهای ایشان رسیده بود. حضرت آقا به او میگوید: قبل از دیدار با اعضای این مجمع برای فرهنگ و هنر برنامهریزی نكنید. به همین دلیل آقای لاریجانی در جلسهای اعضای مجمع را به وزارت ارشاد دعوت كردند. ما هم از این جریان اطلاعی نداشتیم و نمیدانستیم چه كسی ما را به وزیر ارشاد معرفی كرده است كه اتفاقا جلسه خوب و دلچسبی هم نبود. یك جلسه فرمالیته ای بود. انگار كه چون آقا آن صحبت را انجام داده بودند، وزیر ارشاد میخواست جلسهای بگذارد تا ما هم حرفهایمان را بزنیم و بعد هم برویم. این مجمع رفته رفته آنچنان متلاشی شد كه یكبار هم از طرف هیچ نهاد یا سازمانی سراغ ما را نگرفتند كه آقا یا خانم فلانی پس بقیه جلسات و خروجی مجمع چه شد؟ انگار یك دستی این مجمع را محو كرد. به هر صورت تنشی كه در مجمع بوجود آمد، القای جریانات سطحی و ژورنالیستی از طریق همان افراد رسانهای كه باعث از میان رفتن مجمع شد. چون ما اصلا هدفمان این نبود كه در این حوزهها ورود كنیم. البته این نكته را هم باید گوشزد كنیم كه ما هر كدام مواضع سیاسی داشتیم اما هدف اصلی ما چیز دیگری بود.
* آخرین باری كه شهید آوینی را دید چه زمانی بود؟
من و همسرم خیلی غریبانه با پیكر آقا مرتضی وداع كردیم. وقتی آقای آوینی شهید شد، همسرم خیلی بیتابی میكرد و از من سؤال میكرد كه الان چه كار باید بكنیم؟ من هم گفتم: نمیدانم از چه طریق باید به او دسترسی پیدا كنیم. همسرم گفت: به نظر تو كجا میتوانیم پیكر او را پیدا كنیم، حوزه هنری، بهشت زهرا و ...
گفتم: اول بهتر است به معراج شهدا برویم شاید پیكر آقا مرتضی را آنجا برده باشند. صبح زود و بعد خواندن نماز صبح رفتیم معراج شهدا. وقتی آنجا رسیدیم، دیدیم هیچ كس جلوی درب آنجا نیست. به خانمم گفتم بعید میدانم كه آقا مرتضی را اینجا آورده باشند چون جلوی درب معراج خیلی خلوت است. همسرم گفت: حالا برو بپرس كه اصلا پیكر آقا مرتضی را اینجا میآورند یا نه مستقیما به بهشت زهرا میبرند.
دیگه رفتم و از سؤال نگهبان معراج پرسیدم. به همسرم اشاره كردم تا از ماشین پیاده شود. همسرم آمد و به او گفتم كه مسئول معراج میگوید پیكر آوینی را به اینجا آوردهاند. سربازی جلو آمد و گفت: شما چه كسانی هستید؟ گفتم: ما از دوستان آوینی هستیم و آمدهایم پیكرش را ببینیم. گفت: همین تابوتی كه كنار پایتان است، پیكر آوینی درون آن قرار دارد. دیگه ما تقریبا حدود 45 دقیقه تا یك ساعت بالای سر پیكر آوینی بود كه یك مرتبه درب معراج باز شد و از بچههای روایت فتح داخل شدند و آنقدر شلوغ شد كه دیگر دست ما به آقا مرتضی نرسید. این هم به نظر من كه مجالی به ما داده شد كه با یك تأملی با آقا مرتضی وداع كنیم، خودش طلبیده بود. در مورد شهید آوینی اغراق و غلو زیاد صورت گرفت به خصوص پس از پیام حضرت آقا، كه او را «سید شهیدان اهل قلم» نامیدند. چون خود آقا مرتضی در مسیر كارهای خودش خیلی از مسائل را بازسازی كرد و تغییر داد. مخصوصا در روشها، اینها باعث شد كه در مورد آقا مرتضی مطلقگویی شود و وقتی چنین شود دیگر نمیتوان از او استفاده كرد. این در مورد همه اثبات شده است به غیر از معصومین.