زمانی که ربودن زیورهای یک زن مسلمان و یک زن ذمّی به وسیله سپاه معاویه را به امیرالمؤمنین(علیهالسلام) گزارش دادند، سخت بر او دشوار آمد و برخاست، به نخیله رفت و خطبه مشهور «جهادیه» را ایراد کرد. سران کوفه همه اعلام آمادگی کردند، ولی مردم بسیج نشدند. حجر بن عدی به امیرالمؤمنین گفت: «ما همگی آمادۀ رفتن به جنگ هستیم. از هیچ چیز باک نداریم. اما شما هم مردم را به رفتن جنگ مجبور کنید، و در میان آنان بانگ دهید که هر کس به جنگ حاضر نشد کیفر خواهد دید».
هنگامی که زیادبن ابیه والی کوفه شد، حجر را فرا خواند و گفت: «میدانی که من تو را میشناسم، من و تو هر دو چنان که میدانی یک عقیده داشتیم، و منظورش دوستی علی علیهالسلام بود، اکنون وضع عوض شده است، تو را به خدا سوگند میدهم مبادا کاری کنی که ناچار شوم خون ترا بریزم، زبانت را نگهدار و از خانهات بیرون نیا، همۀ نیازها و خواستههایت را برآورده میکنم. و تو را از این مردم فرومایه پرهیز میدهم و برحذر میدارم، مبادا اندیشهات را سست کنند و به کاری وادارند که باعث خفت و خواریت در نزد من شود.» حجر گفت: حرفت را فهمیدم و به خانه رفت.
روزی حجر به عمرو بن حریث جانشین زیاد، در یکی از خطبههای نماز جمعه، سنگ انداخت و او را از منبر پایین آورد. عمرو به زیاد نوشت: اگر به کوفه نیاز داری شتاب کن. زیاد به سرعت خود را به کوفه رساند و از حجر خواست تا از او عذرخواهی کند. آن گاه مأموران خود را فرستاد که او را بیاورند. حجر با کسانی که در خانهاش بودند با آن مأموران جنگید. سپس آن افراد پراکنده شدند، مأموران او را گرفتند و به نزد زیاد بردند. زیاد گفت: وای بر تو ای حجر، این چه کاری است که میکنی؟ حجر گفت: من بر بیعت خود با معاویه هستم و آن را نشکستهام. زیاد هفتاد نفر از بزرگان و سران کوفه را فرا خواند و از آنان خواست گواهی خود را علیه حجر و یارانش بنویسند. سپس حجر و یارانش را به نزد معاویه اعزام کرد.
معاویه گفت: آنان را به مرج عذراء ببرید و در آنجا بکشید. چون بدان جا رسیدند حجر گفت: این روستا چه نام دارد؟ گفتند: عذراء، گفت: الحمدلله، به خدا من نخستین مسلمانی هستم که سگهای این روستا در راه خدا به من پارس کردند، و امروز مرا با غل و زنجیر بدینجا آورند.
هر نفر را به یکی از مردم شام دادند که بکشد. حجر را به شخصی از حمیر دادند. حجر گفت: بگذار دو رکعت نماز بخوانم. به او اجازه داد. حجر وضو گرفت و دو رکعت نماز گزارد و آن را طولانی کرد. به او گفتند: از ترس مرگ نمازت را طولانی کردی؟ گفت: «هرگز وضو نگرفتهام، مگر این که با آن نماز به جای آوردهام، و هرگز نمازی بدین سبکی و شتاب نخواندهام و اگر هم بترسم بعید نیست، زیرا شمشیری آخته و کفنی آماده و گوری کنده شده در برابر خود دیدهام.»
**منبع: دایرةالمعارف تشیع