به گزارش
خبرنگار معارف باشگاه خبرنگاران، روزی حضرت عیسی(ع) در سیر و سفر به همراه حواریون در دشتهای سوزان، به شهری نزدیک شدند. حواریون در مسیر راه گنجی را دیدند و از حضرت عیسی درخواست کردند که اجازه مانده و استخراج گنج را بدهد.
عیسی به آنها اجازه داد و گفت: شما در اینجا بمانید و گنج خود را بیرون آورید من نیز فکر کمیکنم در این شهر گنجی هست و به سراغ آن میِروم.
حواریون در آنجا مانند و حضرت عیسی وارد شهر شد. در مسیر خود خانهی ویران شده و سادهای دید که در آن پیرزنی زندگی میکرد عیسی(ع) از پیرزن اجازه خواست که مهمان او باشد و پیرزن پذیرفت. عیسی از او پرسید: آیا تنها زندگی میکنی؟
پیرزن گفت: نه، پسری دارم خارکن است به بیابان میرود و خارهای بیابان را جمع میکند و با فروش آن در شهر معاش زندگی ما تامین میشود.
پیرزن عیسی را نمیشناخت اما تا آمدن پسرش به او در اطاق جداگانهای پذیرایی کرد. وقتی پسر رسید پیر زن به او گفت: فرزندم امشب مهمان ارجمندی داریم که نورهای زهد و پاکی و عظمت از صورتش میدرخشد. خدمت و همنشینی با او ارا غنیمت بدان.
خارکن نزد عیسی رفت و به او خدمت کرد.
در یکی از شبها عیسی که خارکن را فردی باهوش و خردمند دریافته بود، از احوال او و غم بزرگش مطلع شد از او جویا شد و خواست که غمش را به او بگوید که شاید خداوند عوامل بر طرف کنندهی آن را به او الهام کند.
خارکن گفت: در یکی از روزها هیزم بر دوش از کنار کاخ شاه عبور میکردم چشمم به دختر شاه افتاد و عشق او در دلم جای گرفت و هر روز به این عشق افزوده میشود ولی هیچ راهی جز مرگ نیست.
عیسی گفت: اگر خواهان دختر شاه هستی من امکانش را فراهم میکنم.
صبح آن شب عیسی به خارکن گفت: نزد شاه برو و دخترض را از او خواستگاری کن.
وقتی خارکن به کاخ شاه رسید نگهبانان جلوی او را گرفتند و او به آنها گفت: برای خواستگاری دختر شاه آمدهام. نگهبانان خندیدند و برای اینکه ديگران را بخنداند او را نزد شاه بردند و او با جرات به شاه گفت: برای خواستگاری دخترت آمدهام.
شاه از روی استهزا گفت: مهریه دختر من فلان مقدار از یاقوت، گوهر وطلا و نقره است چیزی که در خزانهی کشور هم وجود نداشت.
خارکن گفت: من میروم و جواب تو را میِآورم خارکن به همراه عیسی به خرابهای که سنگهای گوناگون بود رفت به اعجاز الهی آن سنگها به همان مقداری که شاه گفته بود به طلا، نقره، گوهر و یاقوت تبدیل شد.
خارکن آنها را نزد شاه برد شاه و اطرافیانش حیران زده شده بودند شاه از او خواست تا دوباره همان مقدار را بیاورد.
عیسی به خارکن گفت: به همان خرابه برو و همان مقدار بردار.
خارکن جواهرات را نزد شاه برد. شاه پس از گفتگو با او دریافت که همهی این معجزات از ناحیهی مهمانی است که در خانه خارکن است و آن مهمان جز عیسی شخص دیگری نیست.
به خارکن گفت: به مهمانت بگو به اینجا بیاید و عقد دخترم را برای تو بخواند.
همان شب عیسی عقد خارکن و دختر شاه را جاری ساخت شاه که دریافت خارکن دارای هوش و خرد سرشاری است او را ولیعهد خود کرد و زمان بیعت با او را صادر کرد.
فردای آن روز شاه درگذشت.
درباریان تازه داماد را بر تخت سلطنت نشاندند و تمام شوکت و امکانات کشور را به او سپردند.
روز سوم عیسی برای خداحافظی نزد او آمد خارکن سابق به او گفت: ای حکیم تو بر من حقی داری که هرگز نمیتوانم شکر گذار تو باشم.
سوالی دارم که اگر پاسخ آن را ندهی هر چه در اختیار نهادی برایم سودی ندارد.
اگر تو قدرت آن را داری که دو روزه مرا از خارکنی به پادشاهی برسانی چرا برای خودت یک زندگی سادهی بیانگردی را برگزیدی؟
عیسی گفت: آن کس که خدا را شناخته و به خانهی کرامت و پاداش او آگاهی دارد و نا پایداری دنیا را درک نموده به سلطنت فانی دنیا و امور ناپایدار آن دل نمیبندد ما در پیشگاه الهی دارای لذت های روحانی خاصی هستیم که این لذتهای دنیا بسیار ناچیز است.
آنگاه حضرت عیسی(ع) کمی ازلذت های معنوی و درجات و نعمتهای ملکوتی را برای او توضیح داد. تحولی در خارکن ایجاد شد و با قاطعیت به عیسی گفت: من بر تو حجتی دارم و آن اینکه چرا خودت به راهی که بهتر و شایستهتر است رفتهی ولی مرا به این بلای بزرگ دنیا افکندهای؟
عیسی گفت: من این کار را کردم تا عقل وهوش تو را بیازمایم و ترک این امور موجب پاداش برای تو وعبرت برای دیگران گردد.
خارکن همه ی سلطنت و تشکیلاتش را رها کرد و همان لباس خارکنی قبل را پوشید و به دنبال عیسی راه افتاد عیسی به همراه او نزد حواریون آمد و گفت: این مرد گنجی است که به گمانم در این شهر وجود داشت به جست و جویش پرداختم و آن را یافتم و با خود نزد شما آوردم. این است گنج نه آن گنج مادی که شما را در اینجا زمین گیر کرده است./ز