ساعت ۸صبح از تهران راه افتاديم سمت مشهد، محمود طوري رانندگي مي کرد که انگار مي خواست پرواز کند. هنوز رويم درست و حسابي با او باز نشده بود، آخر تازه ديروز عقد کرده بوديم. يک بار خجالت را گذاشتم کنار و گفتم: «چرا اين قدر با سرعت مي رين آقا محمود؟!» لبخند زد، نگاهي کرد و بهم گفت: کم کم علتش را مي فهمي. پاپي اش شدم که علت را بدانم.
آخرش در حالي که سعي مي کرد مراعات حال من را بکند، گفت: «بايد برم منطقه، حقيقتش، اين چند روزه خيلي از کارهام عقب افتادم!» حيرت زده پرسيدم: «به همين زودي مي خواي بري؟» گفت: «آره ديگه، بايد برم» گفتم: تازه هنوز اول ازدواج مونه، چند روز بمون بعدش برو. گفت: من هم خيلي دوست دارم بمونم، شايد بيشتر از شما، ولي وظيفه و تکليف چيز ديگه ايه، شما بايد تو فکر وظيفه و تکليف باشي تا انشاءا... هردومون بتونيم رضاي خدا رو به دست بياريم.
خاطره اي از همسر شهيد محمود کاوه
برای مشاهده مجله شبانه اینجا کلیک کنید