در
عالم رويا شهري ديد بدون مانع، بدون اختلاف سطح، شهري که فردي مثل او به
راحتي و بدون کمک ديگران در شهر تردد ميکرد و هيچ کس نگاهي از سوي ترحم به
وي نميکرد.
به رويا پردازيهايش ادامه داد: ديد که سوار اتوبوس شده و
به عنوان يک شهروند عادي ميتواند با وسايل حمل و نقل عمومي در شهر جا به
جا شود از اينکه ميديد اتوبوس ما پله ندارند و ميتواند به راحتي سوار و
پياده شود خوشحال بود، شوق راه رفتن در چشمانش موج ميزد، به سمت پياده
راهها رهسپار شد تا همراه با پاهاي فلزي و لاستيکي است بر روي سنگفرش ها
قدم بزند.
ديگر نردهاي بر سر راهش نبود و يا مسير عبورش با سنگهاي بزرگ پوشانده نشده بود فقط راهي صاف بود وبيانتها.
با
صداي بوق خودروهاي عبوري چشمانش را باز کرد و از رويا بيرون آمد، اما
افسوس که حس خوب تردد در شهر آن هم همانند مردمي عادي رويايي بيش نبود./ف
نگارش سميه زرچيني