صدای انفجار و سوختن چیزی از سمت چپم شنیده می‌شد. بی‌اختیار سرم را به سمت صدا چرخاندم. دود غلیظی همراه شعله از پشت تپه به هوا بلند بود، متوجه شدم تجهیزات عراقی‌هاست که در آتش راکت‌های اصابت شده می‌سوزد. لاشه هواپیما هم دقیقاً روی هدف خورده بود و با بنزین زیادی که داشت منطقه وسیعی را به آتش کشیده بود.

به گزارش خبرنگار دفاعی - امنیتی باشگاه خبرنگاران، امیر آزاده شهید سرلشکر "حسین لشگری" خلبان نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران بود که پس از 18 سال اسارت (6410 روز) در زندان‌های رژیم بعث عراق، در فروردین 1377 به ایران بازگشت.
 
او دارای درجهٔ جانبازی 70 درصد بود و در طول جنگ تحمیلی تا پیش از اسارت توانست در 12 عملیات هوایی شرکت کند. او از سوی مقام معظم رهبری به لقب "سید الاسراء" مفتخر شد.
 
آزاده سرافراز "حسین لشگری" با موافقت فرمانده معظم کل قوا در تاریخ 27 بهمن 1378 به درجه سرلشکری ارتقا یافت.
 
رهبر معظم انقلاب اسلامی در مراسم تجلیل از امیر آزاده سرلشکر "حسین لشگری" فرمودند: " لحظه به لحظه رنج‌ها و صبرهای شما پیش خدای متعال ثبت و محفوظ است و پروردگار مهربان این اعمال و حسنات را در روز قیامت که انسان از همیشه نیازمندتر است به شما بازخواهد گردانید... آزادگان، سربازان فداکار اسلام و انقلاب و رمز پایداری ملت ایران هستند."


باشگاه خبرنگاران در نظر دارد برای گرامیداشت مقام والای امیر مقاوم و آزاده لشکر اسلام، زندگی‌نامه و خاطرات این شهید بزرگوار را منتشر کند؛ قسمت سوم این خاطرات به شرح ذیل است:

از اینکه هدف را با موفقیت زده بودم اظهار رضایت کردم، ولی همه چیز از نظر پروازی برایم تمام شده بود. با وضعیتی که هواپیما داشت مطمئن بودم قادر به بازگشت به خاک خودمان نیستم. در حالی که دست چپم بر روی دسته گاز موتور هواپیما بود دست راستم را بردم برای دسته پرش(ایجکت)، دماغ هواپیما در حالت شیرجه بود و هر لحظه زمین جلو چشمانم بزرگ و بزرگ‌تر می‌شد.

تصمیم نهایی را گرفته و با گفتن شهادتین دسته پرش را کشیدم. از این لحظه به بعد دیگر هیچ چیز یادم نیست. با ضربه‌ای که به من وارد شد به خودم آمدم و احساس کردم هنوز زنده‌ام. وقتی چشمم را باز کردم همه چیز در نظرم تیره و تار می‌نمود و قابل رؤیت نبود.


پس از گذشت 2 الی 3 ثانیه خون به مغزم بازگشت و توانستم بهتر ببینم. مقابل خودم در فاصله 10 متری، سربازان مسلح عراقی را دیدم که به صورت نیم دایره مرا محاصره کرده بودند. به خودم نگاهی انداختم؛ روی زمین نشسته و پاهایم دراز شده بود. تقریباً موقعیت خود را شناسایی کردم، متوجه شدم در خاک دشمنم و اسیر شده‌ام.  
 
دست‌هایم را بالا بردم تا دشمن متوجه شود من اسلحه ندارم و تسلیم هستم. ستوانی به من نزدیک شد و دست مرا گرفت و از زمین بلند کرد. با کمک او چتر و "جی سوت" را از خودم جدا کردم.


صدای انفجار و سوختن چیزی از سمت چپم شنیده می‌شد. بی‌اختیار سرم را به سمت صدا چرخاندم. دود غلیظی همراه شعله از پشت تپه به هوا بلند بود، متوجه شدم تجهیزات عراقی‌هاست که در آتش راکت‌های اصابت شده می‌سوزد. لاشه هواپیما هم دقیقاً روی هدف خورده بود و با بنزین زیادی که داشت منطقه وسیعی را به آتش کشیده بود.

ستوان عراقی با دست، صورت مرا برگرداند و چشم و دست‌های مرا محکم بست. خودرویی بلافاصله به محل آمد و به کمک دو نفر سرباز در قسمت جلو خودرو جا گرفتم و سربازان در قسمت عقب نشستند. ستوان عراقی رانندگی می‌کرد. از بالای چشم بند روزنه‌ای بود که می‌توانستم اطراف خودم را تشخیص بدهم. خودرو حرکت کرد. بدنم سرد شده بود و درد ناشی از برخورد با زمین خودش را نشان داد.


سوزش شدیدی در قسمت لب پایینم احساس می‌کردم و به انگلیسی به ستوان عراقی گفتم: لبم می‌سوزد. او که جراحت لبم را می‌دید و به عربی گفت: دم.... دم. من متوجه نبودم چه می‌گوید. ستوان عراقی در حالی‌که رانندگی می‌کرد دست‌های مرا از پشت باز کرد و من به لبم دست کشیدم. دقیقا متوجه پارگی لبم شدم و احساس کردم دستم خیس شده است.

ستوان عراقی به عربی جملاتی می‌گفت که هیچ کدام را متوجه نمی‌شدم. او متوجه شد من عربی هیچ نمی‌دانم، سعی کرد با انگلیسی بسیار ضعیف به من بفهماند و گفت آیا می‌خواهی چشم‌بندت را بردارم؟ گفتم: "yes ،yes" او دست برد و چشم‌بند مرا برداشت.

دست راستم به خون لبم آغشته شده بود. دست چپم هنگام بیرون پریدن از هواپیما به جایی اصابت کرده و بند فلزی ساعت به همراه پوست دستم کنده شده بود، لذا شدیداً درد داشت. گردنم به شدت می‌سوخت. محل سوزش را لمس کردم، متوجه شدم بند چتر در حالت بیهوشی به گردنم سابیده شده و مقداری از پوست گردنم را کنده است.


به جلو نگاه کردم، در فاصله 200 متری مقر نظامیان عراقی بودیم. به چند مقر که رسیدیم سرگردی منتظر آمدن ما بود. او با دیدن من بلافاصله به راننده اشاره کرد که چشم‌های مرا ببندد. ستوان عراقی بلافاصله خودرو را متوقف کرد و چشم‌هایم را محکم بست. توسط دو نفر سرباز مرا پیاده کردند.

با ورودم به مقر، سربازان و درجه‌داران شروع کردند به هلهله کردن و مرتب تیراندازی می‌کردند. هر لحظه احتمال می‌دادم یکی از آن‌ها به سمت من تیراندازی کند.  
 
کم کم بدنم سرد می‌شد و درد ناشی از بیرون پریدن از هواپیما بر من مستولی می‌گشت. عراقی‌ها از اینکه یک خلبان ایرانی را اسیر کرده بودند خوشحالی می‌کردند.

شخصی به من نزدیک شد و به زبان عربی بر سرم داد و بیدا کرد. من از حرف‌های او چیزی نمی‌فهمیدم، در این فکر بودم که سرنوشت من چه خواهد شد. ناگهان آن شخص بر روی لبان زخمی‌ام آب دهان انداخت و من به خود آمدم. از حرکت او بسیار ناراحت شدم و حدس زدم باید او فرمانده تیپ و یا لشکر باشد.


قدرت هیچ‌گونه عکس‌العملی را نداشتم. چشم‌هایم بسته بود و نمی‌دانستم در اطرافم چه می‌گذرد. سینه‌ام شروع کرد به درد گرفتن و گردنم در اثر فشاری که هنگام پریدن بر مهره‌هایش وارد آمده بود از اختیار من خارج شد و به طور کلی بدنم به سردی گرایید. فکر کردم دارم می‌میرم و از این بابت خوشحال بودم که مردن چه قدر سهل و آسان است.

چند ثانیه‌ای نگذشته بود که حس کردم دارم به زمین می‌افتم. عراقی‌ها متوجه حال من شدند، بلافاصله برانکارد آوردند و با دستانی که بر روی سینه و کتفم گذاشتند فهمیدم باید دراز بکشم. به محض این که دراز کشیدم، از هوش رفتم.
 
ادامه دارد...

ادامه خاطرات امیر آزاده شهید "حسین لشگری" در فواصل زمانی مشخص در سایت باشگاه خبرنگاران منتشر می‌شود.

انتهای پیام/
برچسب ها: لشکری ، شهید ، خلبان ، ارتش
اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
آخرین اخبار