به گزارش مجله شبانه باشگاه خبرنگاران؛ وقتی روبهرویم مینشیند، بوی تند سیگار میدهد. در اولین جمله میگوید که 18 سال اعتیاد داشته است. این اعتیاد رهاورد دو ازدواجش است؛ یک بار از سر اجبار و بار دیگر با علاقه؛ اما هر دو بارکشیدهشدن به دام اعتیاد به پیشنهاد شوهر.اکنون این زن به حمایت از چطور گرفتار شدن در این دام میگوید:
درباره خودت بگو.پدر و مادرم اهل جلفا بودند اما بعد از ازدواج به تهران آمدند و من 39 سال پیش در تهران بهدنیا آمدم. بچه سوم خانواده هستم؛ چهار برادر و یک خواهر دارم. پدرم بنایی میکرد. من هم مثل بقیه بچههای خانواده تا کلاس پنجم ابتدایی درس خواندم. نوجوان بودم که به میلاد پسر یکی از اقوام پدرم دل بستم؛ اما در همان سالها، یعنی وقتی سیزده سال داشتم با کتک و اجبار پدرم به عقد «امیر» یکی دیگر از اقوام پدرم درآمدم و تا پانزده سالگی نامزد ماندم.
زندگی زناشوییات چطور بود؟هیچ وقت علاقهای به شوهرم نداشتم. زندگی مشترکمان را در حالی شروع کردیم که خانوادهام به چابهار رفته بودند؛ پدرم در آنجا کار مناسبی پیدا کرده بود. تنهایی و دوری از خانوادهام باعث افسردگیام شد. یک بار رگ دستم را زدم تا خودم را بکشم، اما شوهرم از راه رسید و مرا به بیمارستان برد و از مرگ نجات داد. شوهرم مرد خوبی بود؛ اما بدرفتاریهای من و نفرتم از او باعث میشد تا عصبانی شود و مرا کتک بزند. در ضمن او معتاد به تریاک بود و مرا هم معتاد کرد تا اعصابم آرام شود! وقتی فهمیدم باردار شدهام، آن قدر دارو خوردم که جنین سه ماههام سقط شد و تا 18 سال بعد از آن باردار نشدم.
نتیجه این زندگی چه شد؟این زندگی چهار سال ادامه داشت تا شوهرم به این نتیجه رسید که هرگز نمیتواند محبتم را جلب کند. من به چابهار کنار خانوادهام رفتم و بعد از بخشیدن تمام حق و حقوقم توانستم طلاق بگیرم. آن زمان میلاد ازدواج کرده بود و من هم دیگر او را فراموش کردم. خانوادهام که متوجه اعتیادم شده بودند، کمکم کردند تا ترک کنم. در چابهار آرایشگری یاد گرفتم و آرایشگاه باز کردم تا اینکه کم کم سروکله خواستگاران پیدا شد. پدرم من و خانواده را از چابهار به تهران برگرداند تا از آن خواستگاران که به نظر پدرم غریبه بودند، دور شویم. در نظامآباد تهران کنار خانوادهام، دوباره آرایشگاه باز کردم و زندگی آرامی داشتم؛ اما با فوت پدر همه چیز را به هم ریخت. برادرهایم دیگر اجازه کار کردن به من ندادند. شش سال از طلاقم میگذشت که میلاد دوباره به خواستگاریم آمد.
مگر ازدواج نکرده بود؟زنش مرده بود و یک پسر به نام شاهین سه ساله و یک دختر به نام شیوا داشت که دو سال و هفت ماهه بود. این بار با علاقه ازدواج کردم. انگار دوران نوجوانی ما بود و هر دو فکر میکردیم به آن دوران برگشتهایم. افسوس که میلاد هم مثل امیر تریاک مصرف میکرد. این بار به دلیل آرامش اعصاب نبود که معتاد شدم، بلکه از روی علاقه زیاد به همسرم بود و اینکه میخواستم او تنها نباشد! میلاد کار درست و حسابیای نداشت. با پژوی میلاد به چابهار میرفتیم و با شناختی که از آن شهر داشتم، مواد میخریدیم و در ماشین جاسازی میکردیم و به تهران میآوردیم.
هشت سال از ازدواج من و میلاد میگذشت که فهمیدم باردارم؛ فکر میکردم خوشبختیمان کامل شده است. شاهین و شیوا را مثل بچههای خودم دوست داشتم؛ اما تولد بهزاد زندگیمان را شیرینتر کرد. با قاچاق مواد مخدر، در مدت کوتاهی خانه خریدیم و زندگیمان روز به روز بهتر شد؛ اما چون این پول، به قول معروف بادآورده و بیبرکت بود، در مدت سه ماه به همان سرعت از دستمان رفت.
چرا فقیر شدید؟کم کم به مصرف شیشه روی آوردیم و از سوی دیگر دزد ماشینمان را برد و دیگر نمیتوانستیم به چابهار برویم و مواد بیاوریم. خانه را فروختیم و با آن بدهیهایی را که بابت مصرف شیشه داشتیم پرداختیم و اجارهنشین شدیم. وسایل خانه را میفروختیم و شیشه میکشیدیم. بعد از آن حتی پول پیش خانه هم از دستمان رفت. اعتیادم هم نمیگذاشت آرایشگری کنم. به تدریج برادر سومم هم به کراک معتاد شد و او هم تمام زندگیاش را مثل من از دست داد. من و میلاد با بچهها به عنوان سرایدار اتاقی در شهریار گرفتیم. بهزاد، پسرم، یک سال و نیمه بود که زندگی ما به صفر رسید.
سابقهدار هستی؟هر دوی ما سابقه داریم. میلاد چند سابقه دستگیری و زندان دارد. پنج سال پیش هم من همراه دو نفر از دوستانم که آرایش غلیظ داشتند، به اتهام بدحجابی دستگیر شدیم و پنج روز در زندان ماندم. البته 4 بار سابقه به دلیل سرقت هم دارم؛ زیرا باید پول موادم را تهیه میکردم.
این بار چرا زندانی هستی؟بازهم سرقت. یاد گرفته بودم سرقت از افغانیها راحت است؛ چون بیشترشان کارت اقامت ندارند و شکایت نمیکنند! به همین دلیل در حوالی ساختمانهای نیمهکاره پرسه میزدم و وسایل کارگران و نگهبانان افغانی را که در خواب بودند، میبردم. روز دستگیری سراغ جیبهای نگهبانان یک ساختمان رفتم و دو گوشی تلفن همراه را برداشتم، اما پول نداشتند؛ بنابراین به ساختمان دیگری رفتم تا پول نقد پیدا کنم که همان موقع سگی پارس کرد و نگهبان از راه رسید و با سر و صدایش، مردم مرا دستگیر کردند و به پلیس زنگ زدند. من دستم به پولهایشان نخورده بود، میشد زود آزاد شوم؛ اما در بازرسی بدنی آن دو گوشی را پیدا کردند و زندانی شدم.