سراي احسان جايي بود كه يونس درميان ده‌ها نفر از افرادي كه مثل او روزگاري به خاطر افتادن در دام اعتياد، زندگي در كنار خيابان و پارك‌ها را تجربه كرده بودند پذيراي ما بود.

به گزارش مجله شبانه باشگاه خبرنگاران، ضربات چكش روي قلم خط ممتدي را بر صفحه مسي ايجاد مي‌كرد. صداي قلمزني استاد در هياهوي اطرافيان كه براي برپايي مراسمي خاص آماده مي‌شدند گم شده بود اما او بي‌توجه به اطراف مي‌خواست طرحي را كه چند روز قبل نقشه آن را كشيده بود روي ظرف مسي برجسته كند.

 48 بهار از عمرش گذشته بود اما چين و چروك روي صورت و موهاي سفيدش نشان از سالها سختي و رنج مي‌داد. با همان لهجه شيرين آذري سلام همه را جواب مي‌گفت و روي ميز كوچكي كارهاي هنري‌اش را به نمايش گذاشته بود. در نگاه اول باور اين موضوع كه استاد قلمزني تا 8 ماه قبل در ميان ضايعات زندگي كارتني داشت براي هر كسي سخت است اما او پس از 4 سال زندگي در سياهي اعتياد دوباره متولد شده و بارديگر با در دست گرفتن قلم و چكش مشغول آفرينش هنر روي صفحات مسي شد.

سراي احسان جايي بود كه يونس درميان ده‌ها نفر از افرادي كه مثل او روزگاري به خاطر افتادن در دام اعتياد، زندگي در كنار خيابان و پارك‌ها را تجربه كرده بودند پذيراي ما بود. او از روزهايي گفت كه براي فرزندان برادرش پدري كرد ولي امروز در خاطره آن‌ها نامي از وي باقي نمانده است.



مرگ هنر

قلمزني را در تبريز و نزد استادان مختلفي آموخت. مي‌گويد عشق به هنر او را به قلمزني كشاند و سالها در اصفهان ظروف مسي زيادي را قلمزني كرده است. وقتي برادرم در جواني فوت كرد سه پسر و يك دختر او يتيم شدند. برادرم را خيلي دوست داشتم و نمي‌خواستم كه ناپدري بالاي سر بچه‌هايش باشد. با همسر برادرم ازدواج كردم و براي بچه‌هاي برادرم مثل پدر بودم.

 بعد از چند سال خدا به من يك پسر داد اما هيچ وقت كاري نكردم كه بچه‌هاي برادرم تصور كنند براي او پدري مي‌كنم ولي براي آن‌ها فقط يك عمو هستم. براي آن‌كه احساس يتيمي نكنند بيشتر به آن‌ها توجه مي‌كردم. 10 سال در مركز فني و حرفه‌اي به كارآموزان قلمزني آموزش مي‌دادم. زندگي خوبي داشتيم و هر چند وقت يكبار نيز در نمايشگاه‌هاي مختلف كار مي‌كردم. قبل از آن در دانشگاه درس مي‌خواندم اما تحصيل را رها كردم و مشغول به كار شدم.

يونس با بغض از روزهايي ياد كرد كه در كنار خانواده طعم شيرين زندگي را مي‌چشيد اما مرگ همسر همه چيز را به هم ريخت. بعد از مرگ او مسير زندگي‌ام دستخوش تغيير شد و افيون سايه سياهش را بر زندگي‌ام انداخت. غم و غصه و ناكامي‌هاي مداوم در زندگي كم‌كم من را به سوي مواد مخدر كشاند، قلم را كنار گذاشتم و به جاي آن سيگار به دست گرفتم. هر پكي كه به سيگار و هروئين مي‌زدم ضرب چكشي بود كه به روح من مي‌خورد. به جايي رسيدم كه از خدا آرزوي مرگ كردم. هنر براي من مرده بود چون خودم ديگر مثل مرده‌ها شده بودم و فقط نفس مي‌كشيدم. از اصفهان به تهران آمدم و چهارسال همنشين منقل و دود و مواد شدم.

طي اين مدت دوبار براي ترك مواد اقدام كردم اما هر دوبار ناموفق بود و دوباره به سوي مواد مخدر برگشتم. هروئين در همه سلول‌هاي بدنم ريشه كرده بود و حتي توان اين‌كه دوباره قلم به دست بگيرم نداشتم. آرزو داشتم مقابل آئينه بايستم و خودم را در آغوش بگيرم اما نمي‌توانستم. وقتي نشئگي مصرف مواد تمام مي‌شد به اين فكر مي‌كردم كه يك ساعت بعد پول مواد را از كجا تهيه كنم. دوماه آخر ديگر جايي براي زندگي نداشتم و كارتن خواب شدم.

دوماه زندگي در كوچه بهشت در ميان جهنمي از ضايعات خاطره تلخي بود كه يونس از آن ياد كرد. روزها از ميان زباله‌ها و يا در گوشه و كنار بازارچه‌ها كارتن جمع مي‌كردم و آن‌ها را مي‌فروختم و با پول آن براي خودم مواد مي‌خريدم. شب‌ها هم در يك اتاق 12 متري با 40 نفر ديگر كه همه آن‌ها نيز ضايعات جمع كن بودند مي‌خوابيدم. هرشب بي‌صدا گريه مي‌كردم و از خدا مي‌خواستم مرگ من را زودتر برساند.

ديگر هيچ چيز برايم مهم نبود و فقط دوست داشتم زودتر بميرم. ديگر به آخر خط رسيده بودم. وقتي گذرم به بازار مسگرها مي‌افتاد و مي‌ديدم كه مسگرها با چكش و قلم مشغول كار هستند خرد مي‌شدم. بارها سعي كردم تا از آن‌ها خواهش كنم قلم و چكش را به من بدهند تا شايد دوباره هويت گمشده خودم را پيدا كنم اما وقتي به سر و وضعم نگاه مي‌كردم خجالت مي‌كشيدم. آن روزها تنها آرزويم خوردن يك وعده غذاي گرم و جايي تميز براي استراحت بود.

طلوع بي‌نشان ها

بارها از كنار كارتن خواب‌ها در پارك و خيابان عبور كرده‌ايم. كساني كه شايد براي ما هويتي ندارند و بي‌نشان هستند. كساني كه براي فرار از سرما كثيف‌ترين لحاف را دور خود مي‌پيچيدند و بعضي از ما براي ترحم پولي را كنارشان رها مي‌كنيم. يونس يكي از همين افرادي است كه شايد 8 ماه قبل، او را در حالي كه دنبال ضايعات بود ديده و با ترحم اسكناسي را به دستش داده باشيم. بي‌نشان‌هايي مانند يونس هر روز در مسير ما قرار مي‌گيرند و ما هم بي‌تفاوت مثل هميشه از كنارشان عبور مي‌كنيم. اما كساني هستند كه درد آن‌ها را به خوبي مي‌فهمند و بي‌تفاوت از كنارشان عبور نمي‌كنند.

سه‌شنبه شب 8 ماه قبل جرقه‌اي مسير زندگي يونس را عوض كرد و دستي او را از منجلابي كه هر روز بيشتر در آن فرو مي‌رفت بيرون كشيد. قلم و چكش به دست گرفت و با تمام وجود زمزمه كرد؛ «مهرورزي بالاترين هنر است». سه‌شنبه شب مثل هميشه در كوچه بهشت و در همان اتاق كوچك تاريك و نمور خوابيده بودم كه با صداي چند نفر كه ظرف‌هاي غذا در دست داشتند بيدار شدم.

رجبي مديرعامل مركز طلوع بي‌نشان‌ها يكي از آن‌ها بود. به گرمي من را در آغوش كشيد و غذايي به دستم داد. حس عجيبي پيدا كرده بودم. حس مي‌كردم عشق و معنويتي كه او و دوستانش دارند بي‌شائبه است. وقتي آن‌ها داستان زندگي‌ام را شنيدند و فهميدند هنر قلمزني مي‌دانم من را به مركز خودشان دعوت كردند. اولين بار بود كه اين‌گونه با محبت به جايي دعوت مي‌شدم.

با كمك كساني كه در اين مركز فعاليت مي‌كردند مواد مخدر را ترك كردم و امروز افتخار مي‌كنم كه 8 ماه است پاك شده‌ام. زندگي‌ام متحول شد و پس از اين‌كه اعتياد را كنار گذاشتم قلم و چكش به دست گرفتم.
اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
آخرین اخبار