به گزارش
خبرنگار اجتماعی باشگاه خبرنگاران، بارها شاهد بودم که به روستاها میرفت و با همه جوانان ارتباط برقرار میکرد، امام جماعت آنها در صفوف نماز میشد، آنها را به اردو برده و برایشان هدایایی را هم در نظر میگرفت.
شب آخر برای بچهها حضرت رقیه و بی بابا شدنشان را تعریف میکرد که سپس بچهها مدام از او میخواستند تا این قصه را دوباره برایشان تعریف کند. گوشه اتاق نشسته بودم و نگاهشان میکردم. با خندههایشان میخندیدم، اما توی دلم غوغایی به پا بود.
پای تلفن نشستم. کم کم خواهر و برادرهایش هم آمدند. آنقدرمنتظر تماس تلفن بودم که متوجه نمیشدم شاید خبر دیگری است که همه در اینجا جمع شدند. اذان مغرب که شد بلند شدم وضو بگیرم. شیر آب را که باز کردم، نگاهم دوباره به آینه افتاد، متوجه شدم این نگاه کردن مثل همیشه نیست، همان جا فهمیدم چه اتفاقی افتاده است. چادرم را سر کردم و به بیرون آمدم.
کنار در نشستم و گفتم "سید کمال شهید شده است." فرزندانم وقتی کوچک بودند، بارها از من میپرسیدند که چرا پدر به جبهه رفته است و پدرهای دیگر نرفتهاند؛ یکی از مشکلات من و معم آنها هم آموزش کلمه بابا بود زیرا خودم به فرزندم نوشتن کلمه بابا را آموختم چون وقتی معلم در کلاس درس میخواست واژه بابا را به فرزندان شهدا بیاموزد تمامی آنها سرهای خود را روی میز میگذاشتند و گریه میکردند و معلم دیگر نمیتوانست درس را ادامه دهد.
سالها دشمن خدا کوشیده است که فرهنگ ما را به ابتذال و فساد بکشاند که ابتذال فرهنگ ما یعنی اسارت ما؛ اکنون به لطف خدا فرهنگ بیگانه میرود که محو و فرهنگ اسلامی جانشین آن شود و رزمندگان ما میکشند و کشته میشوند که فرهنگ اسلامی را در جهان زنده کنند؛ شما مسئولین امور پرورشی وظیفه دارید در پرتو روشنایی شمع وجود شهیدان، دیو پلید تاریکی جهل و ظلم و فساد و طاغوت را به دانش آموزان نشان دهید و آنها را برای پیکار با این دیو آگاه و مجهز کنید.
اما توجه داشته باشید که اول باید خود در مصاف با شیطان پیروز شوید سپس خود را به ابزار آموزش و تربیت صحیح بارور و مجهز کنید. بعد از مقام مقدس روحانیت مقدس ترین مقام خدمتگذاری در جامعه به عهده شماست زیرا شما به کاری اشتغال دارید که اگر به درستی اجرا شود، نفسها زنده میشوند، همانگونه که پیامبر اسلام(ص) فرمودند: "هرکس نفسی را زنده کند آنچنان است که گویی همه مردم را زنده کرده است." مبادا اشتغال شما در امور تربیتی به جای انجام وظیفه جنبه امرار معاش داشته باشد، اگر با رفتار و اخلاق خود برای دانش آموزان بد آموزی ببار آرید و بدین سبب نفس دانش آموزان کشته شود انگار همه مردم را کشتهاید و فردای قیامت سخت مواخذه میشوید. قبل از اینکه در قیامت به حساب شما رسیدگی شود خودتان به حسابتان رسیدگی کنید؛ هر روز که مدرسه را ترک میکنید از خود بپرسید، با کدام لبخند محبت آمیز دل شکسته دانش آموزی را تسلی دادید و یا با کدام قهر بجا عمل بدی را منع کردید، اگر چنانچه در خود نمی بینید که متصدی امر پرورش دانش آموزان باشید ماندن در امور تربیتی خسرانی عظیم است؛ با این وجود خدا از شما خدمت دیگری که از عهده آن بر میآیید را انتظار دارد.
متنی را که از نظر گذراندید گوشهای از وصیت نامه "شهید سید کمال قریشی" به کلیه برادران و خواهران امور تربیتی است. با همسر این شهید گرانقدر نیز؛ گفتگویی را ترتیب دادهام که توجه شما را به ما حصل آن جلب میکنم.
زهرا علی عسگری متولد 1338یکی از راویان دفاع مقدس است. وی به آغاز فعالیت خود در سال 1389 اشاره کرد و گفت: توسط یکی از همسران شهید به این جلسه؛ با نام نشست بانوان معرفی شدم؛ با این مجموعه در کارگاههای روایت گری شرکت کردم، نیز کتابهایی را در این زمینه در اختیارمان قرار دادند.
همسر شهید قریشی گفت: ما به دانشگاهها سر زده و برای دانشجویان از دوران هشت سال دفاع مقدس و از خود گذشتگی شهدا سخن میگوییم، همچنین آنها را با خود به جبهههای جنوب میبریم تا از نزدیک شاهد مردانگی شهدا، جانبازان و ایثارگران باشند. همسر شهید قریشی به آغاز زندگیش با او اشاره و تصریح کرد: به من گفته بود: جهیزیه نیاز، اگر هم میاری، خیلی کم، چون خودش هم مقداری وسایل برای زندگی طلبگیاش در قم داشت. برای همین هم وقتی جهیزیهام آمد و دید که خیلی از لوازم جنبه تزئینی و تجملی دارد، آنها را به زوجهای جوانی که نیازمند این لوازم بودند، هدیه کرد؛ حتی وقتی قرار شد زمان آمدن به خانه برای خودمان نان بخرد، یک دفعه سی تا نان میگرفت و به هر خانواده چندتایی میداد تا برسد به خانه خودمان.
وی افزود: آقای قریشی هیجان زیادی برای اسم گذاشتن فرزندانمان داشت. از همان اول گفت: اگر دختر باشد، فاطمه و اگر هم پسر بود کمیل، بعد گفت: "سید کمیل یعنی همان کمال کوچک، توی چشمهایش برق قشنگی مینشست (ثمرههای این زندگی کمیل متولد(1359) مهندس کامپیوتر، محمد حسین( 1361) فوق لیسانس کارگردانی و فاطمه (1363) فوق لیسانس جامعه شناسی هستند.)
همسرشهید قریشی گفت: مدتی بعد ایشان مأموریت داده شد به جیرفت سفرکرده و به عنوان یک طلبه سکان معلمی در شهرستان جیرفت را به عهده بگیرد. دبیر دینی و قرآن یکی از مدارس بود. صبح تا ظهر کلاس میرفت و ظهر تا شب هم- چون در هنرستان رشته برق خوانده بود- در یک مغازه کارهای برقی انجام میداد تا بتوانیم از عهده خرج و مخارج اولیه مان بر بیاییم؛ با این همه وقتی آمد، سعی میکرد ساعات نبودنش را پر کند و در همان کارهای اندک خانه هم کمکم میکرد. وی به مسئولیت امور تربیتی شهر جیرفت که به همسرش نیز تعلق گرفته بود اشاره کرد و افزود: بارها شاهد بودم که به روستاها میرفت و با همه جوانان ارتباط برقرار میکردم، امام جماعت آنها در صفوف نماز میشد، آنها را به اردو برده و برایشان هدایایی ر ا هم در نظر میگرفت. همسر شهید قریشی با تأکید به دلاوریهای رزمندگان دوران هشت سال دفاع مقدس گفت: سال 65 بود؛ چند روز مانده به عملیات کربلای 5، سید کمال حال خیلی خوشی داشت. با بچهها بازی میکردم. مدام برایشان شعر میخواند و قصه تعریف میکرد. شب آخر برای بچهها قصه حضرت رقیه و بی بابا شدنشان را تعرفی میکرد که سپس بچهها مدام از او میخواستند تا این قصه را دوباره برایشان تعریف کند. گوشه اتاق نشسته بودم و نگاهشان میکردم. با خندههایشان میخندیدم. اما توی دلم غوغایی به پا بود. یاد خوابی افتادم که مدتی پیش دیده بودم، اسب امام حسین (ع) را آورده بودند، روی بدنش نوشته شده بود پیش به سوی جبههها و روی سرش هم حک شده بود سید کمال قریشی. محمد حسین گفت: ما نمیگذاریم به جبهه بروی. بابا، ما تو را دوست داریم و میخواهیم پیش ما باشی، سید کمال گفت: آخه من دو خانه دارم؛ یک خانهام اینجا و خانه دیگرم جبهه است؛ خیلی زود با پیروزی بر میگردم.
وی نحوه آگاه شدن از شهادت همسرش اینگون تشریح کرد: از فردایش هر زنگ درخانه، انگار برایم قابوس مرگ بود. وقتی شب میشد و خبری از شهادتش نمیرسید، راحت سرم را روی زمین میگذاشتم تا دوباره طلوع آفتابی دیگر و دلشوره پشت دلشوره. حدود ظهر بود؛ زنگ در خانه را زدند. در را باز کردم، برادر آقا سید کمال بود تا آمدم خود را ببازم، گفت: آقا کمال زخمی شده، بیا به خانه ما برویم، قرار است از اهواز تلفن بزنند. نمیدانم چطور فاطمه، محمد حسین و کمیل را آماده کردم و به دنبال برادر شوهرم راه افتادم.
پای تلفن نشستم. کم کم خوهر و برادرهایش هم آمدند. آنقدر منتظر تماس تلفن بودم که متوجه نمیشدم شاید خبر دیگری است که همه در اینجا جمع شدند. اذان مغرب که شد بلند شدم وضو بگیرم. شیر آب را که باز کردم نگاهم توی آینه افتاد. احساس کردم یک طوری شدهام. خواستم اهمیت ندهم. نگاهم دوباره به آینه افتاد، متوجه شدم این نگاه کردم مثل همیشه نیست، همان جا فهمیدم چه اتفاقی افتاده است. چادرم را سر کردم و به بیرون آمدم. کنار در نشستم و گفتم سید کمال شهید شده است.
( شهید سید کمال قریشی سال 1360 وارد جبهههای دفاع مقدس شد و در روز دهم دی ماه سال 1365 زمانی که فرماندهی گردان 419 رزمندگان کرمان را بر عهده داشت از ناحیه سر در منطقه شلمچه به شهادت رسید و پیکرش در زادگاه او شهر جیرفت به خاک سپرده شد.) همسر شهید قریشی گفت: فرزندانم وقتی کوچک بودند، بارها از من می پرسیدند که چرا پدر به جبهه رفته است و پدری دیگر نرفتهاند؛ یکی از مشکلات من و معلم آن ها هم آموزش کلمه بابا بود زیرا خودم به فرزندم نوشتن کلمه بابا را آموختم چون وقتی معلم در کلاس درس میخواست واژه بابا را به فرزندان شهدا بیاموزد تمامی آنها سرهای خود را روی میز میگذاشتند و گریه میکردند و معلم دیگرل نمیتوانست درس را ادامه دهد. همسر شهید قریشی افزود: این مشکل باعث شد تا با قصه گفتن از قهرمانی شهدا در کلاس درس، به آنها بیاموزم چگونه واژه بابا را بنویسند. پر کردن جای خالی پدر برای فرزندان شهدا بسیار سخت است. این خاطرات تنها گوشهای از مسایل خانوادههای شهداست که فقط بخش کوچکی از آنها در کتابها ثبت میشود./
انتهای پیام