به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران، سایت جامع آزادگان نوشت: خاطرات اسارت در کنار همه سختی ها و عذابهایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می خوانید بخشی از خاطرات آزاده محمدجواد سالاریان میگوید:
بد نیست به یکی از آن صحنه های ضرب و شتم اشاره کنم یکی از افسران بعثی که گویی درندهخو تر از تمام درندگان زمین بود، گاهی برای سرکشی از ما به آن اتاق می آمد. پوتینش را خوب فرو می کرد در خاک آلوده به مدفوع و ادرار. آن وقت کف این پوتین را گذاشت روی صورت و دهان بعضی از بچه ها که مقاومت بیشتری داشتند؛ آن قدر این پوتین را روی آن صورت و دهان فشار می داد که داد و ضجه ی آنها به هوا می رفت. کاش به همین جا بسنده می کرد گاهی ته همان پوتین را می گذاشت روی قسمت هایی از بدن اسرا که تیر و ترکش خورده بود و در حالی که قهقهه می زد، آن جا را فشار می داد.
با تمام صبر و استقامتی که پیدا کرده بودم ولی بیراه نبود که در چنین فضا و شرایطی از روح و روانم کشیده شود به کناره های اروند و به آن لحظه های آسمانی، و باز حسرت اینکه: چرا آن فرصت طلایی را مفت و مسلم از دست دادم؟ فکر کردن به این موضوع گاهی مرا به جایی می رساند که احساس می کردم دارم از غصه دق می کنم! این طور وقت ها برای این که از قید فکر و غصه خلاص شوم، به خودم دلداری می دادم و می گفتم: شاید بناست توی این راه عنایاتی نصیبم بشه که با شهادت به اونا نمی رسیدم.
هربار که روی آن خاک آلوده وول می خوردم و بوهای آزاردهنده از هر طرف به مشامم می رسید گویی به من الهام می شد که: باطن دنیا و شهوات آن همین است. آن جیفه و مردار گندیده که خلایق صبح تا شام و شام تا صبح دنبالش هستند و نمی فهمند همین است؛ هر که پرده ها را کنار زده باشد با حقیقت این آرزو و هدف خیلی ها آشنا می شود، آرزو و هدفی که برای رسیدن به آن دست به هرجنایتی می زنند.
شش شبانه روز را در مرکز فرماندهی سپاه سوم- با آن وضع و اوضاع- گذراندیم. روز هفتم یک اتوبوس آمد که ظاهرا ما را از آن مرکز جهنمی خلاص کند. ولی من یقین داشتم تا زمانی که یک اسیر ایرانی بخواهد به اعتقاداتش پایبند باشد باید در چنگال بعثی ها از جهنمی دنیایی به جهنم دنیایی دیگری برود.