هیجان اتفاقی که افتاده بود آنچنان روی من اثر گذاشت که ۳۶ ساعت از خوشحالی خوابم نمی‌برد. ۲ روز به علت عدم تمرکز، برنامه‌های روزانه‌ام به هم خورد. کم کم همه چیز به روال خودش برگشت و در روزهای آینده وقتی را هم در برنامه روزانه‌ام برای خواندن نامه‌ها و دیدن عکس‌ها در نظر گرفتم.

به گزارش خبرنگار دفاعی - امنیتی باشگاه خبرنگاران، امیر آزاده شهید سرلشکر "حسین لشگری" خلبان نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران بود که پس از 18 سال (6410 روز) اسارت در زندان‌های رژیم بعث عراق، در فروردین 1377 به ایران بازگشت.

نام کتاب خاطرات این شهید بزرگوار، "6410" است.
 
او دارای درجهٔ جانبازی 70 درصد بود و در طول جنگ تحمیلی تا پیش از اسارت توانست در 12 عملیات هوایی شرکت کند. او از سوی مقام معظم رهبری به لقب "سید الاسراء" مفتخر شد.
 
آزاده سرافراز "حسین لشگری" با موافقت فرمانده معظم کل قوا در تاریخ 27 بهمن 1378 به درجه سرلشکری ارتقا یافت.
 
رهبر معظم انقلاب اسلامی در مراسم تجلیل از امیر آزاده سرلشکر "حسین لشگری" فرمودند: " لحظه به لحظه رنج‌ها و صبرهای شما پیش خدای متعال ثبت و محفوظ است و پروردگار مهربان این اعمال و حسنات را در روز قیامت که انسان از همیشه نیازمندتر است به شما بازخواهد گردانید... آزادگان، سربازان فداکار اسلام و انقلاب و رمز پایداری ملت ایران هستند."
باشگاه خبرنگاران در نظر دارد برای گرامیداشت مقام والای امیر مقاوم و آزاده لشکر اسلام، زندگی‌نامه و خاطرات این شهید بزرگوار را منتشر کند؛ قسمت پنجاه و یکم این خاطرات به شرح ذیل است:

" شروع کردم به خواندن نامه‌ها. یکی از علی بود و یکی از همسرم. نامه‌ها را که خواندم از شوق می‌خواستم گریه کنم ولی لازم بود جلوی مارک خودم را نگه دارم.

مارک با دیدن عکس‌ها گفت: این پسر تو است؟ گفتم: بله. او دانش آموز سال سوم تجربی است و این هم مادرش است. مارک گفت: جوان خوبی است و مثل خودت قد بلند.

در مورد همسرم با افتخار به مارک گفتم: او ۱۶ سال به خاطر من صبر کرده و انتظار بازگشت مرا می‌کشد. مارک خیلی تعجب کرده بود که زن جوانی با این سن و سال پس از ۱۶ سال که کاملاً از همسرش بی‌خبر بوده و از زنده و مرده بودن او هیچ خبری نداشته تا به حال صبر کند.

مارک او را تحسین کرده و بر او آفرین گفت. مارک دو برگ نامه داد که مجدداً جواب نامه‌های همسر و پسرم را نوشتم و از آن‌ها خواستم از مادر و پدر و برادر و خواهر‌هایم برایم بنویسند. مارک پرسید: عکسی از دوران اسارتت داری تا برای خانواده‌ات بفرستم؟ گفتم: نه این‌ها می‌گویند ممنوع است و نباید کسی تو را ببیند.

من موقعیت را مناسب دیدم و در مورد کیفیت غذا در زندان و حوله به سرکشیدن در موقع رفت و آمد و همچنین شکنجه زندانیان در راهرو که باعث متشنج شدن اعصابم می‌شد برای مارک توضیح دادم. مارک از من خواست در را باز کنم تا سرهنگ ثابت و ابوفرح داخل شوند.

مارک ابتدا نامه‌های مرا به دست ثابت داد و او پس از مطالعه مجدد به مارک پس داد. مارک پرسید: چرا از حسین عکسی نمی‌گیرید که برای خانواده‌اش بفرستد؟ ثابت قول داد در اولین فرصت این کار را انجام دهد. مارک به ثابت گفت: وضعیت غذایی حسین خوب نیست و باید فکری برای او بکند.

 
ثابت رو به ابوفرح کرد و پرسید: وضع غذا چگونه است؟ ابوفرح تمام واقعیت را در مورد غذای بد زندان گفت. ثابت از ابوفرح خواست سعی کند مقداری پول اضافه در کنار مواد غذایی برای ابوعلی خرج کند و از چیزهایی که لازم دارد از بیرون برایش تهیه کند.

ابوفرح گفت: باید از طریق مدیر زندان به دفتر ریاست جمهوری و صدام حسین گزارش کنیم، اگر موافقت کردند حتماً این کار را می‌کنم.

مارک در مورد حوله به سرکشیدن من به ثابت گفت: تا زمانی حسین مخفیانه زندانی بود، این حوله به سرکشیدنش قابل توجیه بود ولی حالا که او توسط نماینده صلیب سرخ جهانی نام نویسی شده و با خانواده‌اش نامه نگاری می‌کند دیگر این کار دلیلی ندارد تا شما بخواهید او را مخفی کنید. این موضوع لطمه به روحیه حسین می‌زند و تحمل اسارت برایش مشکل خواهد شد.

ثابت رو کرد به ابوفرح و گفت: دیگر ابوعلی را وادار نکنید روی خودش را بپوشاند. ابوفرح طفره رفت و مقداری دلیل آورد، گفت: ممکن است بقیه زندانیان ابوعلی را ببینند و یا او زندانی‌ها را ببیند و یا نگهبان‌های ما او را شناسایی کنند و از طریق سازمان‌های جاسوسی به ایران خبر دهند و آن‌ها گروه وی‍ژه بفرستند و ابوعلی را ترور کنند.

ثابت گفت: ابوعلی اسیر است و با مقررات زندان شما فرق دارد. ثانیاً سفارش شده صدام حسین است. ابوفرح اجازه خواست این موضوع را با مدیر زندان در میان بگذارد و نتیجه را بعداً اعلام کند.


در پایان صحبت‌ها موضوع داشتن قلم و کاغذ را مطرح کردم که پس از این در سلول وقت بیشتری برای نوشتن جواب نامه‌ها داشته باشم. ثابت از ابوفرح خواست برایم کاغذ و خودکار تهیه کند. با جواب مثبت ثابت، مارک بلافاصله دو عدد خودکار خارجی و ۱۰۰برگ فرم صلیب نامه صلیب سرخ را در اختیار من گذاشت. همه با هم خداحافظی کردیم.

  
 
 من و ابوفرح با‌‌‌ همان ماشین‌هایی که آمده بودیم از‌‌‌ همان طریق به زندان برگشتیم. هنگام گذشتن از چهارراه کاظمین از ابوفرح خواستم راننده دوری نزدیک فلکه بزند تا بتوانم از نزدیک گنبد‌ها را ببینم.

او گفت: اجازه ندارد و اگر از مسیری که برایش تعیین کرده‌اند کوچک‌ترین انحرافی داشته باشد و اتفاقی برای من بیفتد، دیگر زندگی برای او تمام است و سرش بالای دار خواهد رفت ولی قول داد دفعه بعد با اجازه مدیر زندان این کار را انجام دهد.   
 

ابوفرح در‌‌‌ همان طبقه همکف زندان، مرا تحویل یکی از نگهبان‌ها داد و با من خداحافظی کرد. من خوشحال و خندان، اولین کاری که کردم لباس راحتی پوشیدم و برای وضو به دستشویی رفتم. پس از نماز ظهر، دو رکعت نماز شکر بجا آوردم و در تمام طول نماز در حال بغض و گریه بودم.

روی تخت دراز کشیدم و با روحیه کسی که خسته و کوفته از کار بیرون به سوی خانه می‌شتابد و می‌داند خانواده‌اش در انتظار او هستند، به یاد خانواده‌ام، نامه و عکس‌هایشان را بیرون آوردم و جلو رویم گذاشتم.   
 

عاجزم از اینکه بتوانم با الفاظ، احساسم را در آن لحظه برای کسی بازگو کنم. ناگهان دریچه سلول باز شد و نگهبان گفت: ابوعلی غذا! ناچار بلند شدم و ظرف غذا را گرفتم و روی میز گذاشتم. اشتهای غذاخوردن نداشتم. دوباره برگشتم و روی تخت دراز کشیدم.

ابتدا نامه پسرم را خواندم. چه جالب و شورانگیز نوشته بود. گرچه مقدارش کم بود ولی بسیار پرمحتوا بود. سپس سراغ نامه همسرم رفتم. جملاتی ساده و زیبا و باخلوص که از اعماق قلب او برخاسته بود؛ لذا در عمق قلب من هم جای گرفت. دیگر لازم نبود خودم را کنترل کنم؛ بغضم ترکید و گریه‌ام گرفت.   
 

هنگامی که نامه همسرم را می‌خواندم فقط قطرات اشک بی‌اختیار از گوشه چشمم بر روی نامه می‌ریخت و فشار بغض، گلو و شقیقه‌ام را می‌آزرد.   
 
عکسی را که علی در کنار مادرش ایستاده بود، عاشقانه نگاه می‌کردم. فقط جای من در کنار آن‌ها خالی است. چقدر زیباست این عکس و چه خاطراتی را از دوران کوتاه زندگی مشترکمان به یادم می‌آورد.   
 
در چهره همسرم به راحتی می‌شد درد و غم ۱۶ سال پر از رنج و محنت را دید. او با زبان بی‌زبانی می‌خواست بگوید: ‌ای حسین عزیز! ببین امروز جای تو را فرزندمان علی گرفته و چه خوب و لایق و سزاوار این کار را کرده است. بنگر به حال من که چگونه این ثمره زنندگی مشترکمان را با تمام مشکلات و تنهایی به اینجا رسانده‌ام!

 
این الهامات از درون قلبم به من القا می‌شد و گویی صدای همسرم را می‌شنیدم. نامه‌ها و عکس‌ها را کنار گذاشتم و لحظاتی به فکر فرو رفتم.   
 
زمانی به خود آمدم که ساعت از ۲ بعداز ظهر گذشته بود و اخبار را نشنیده بودم. سعی کردم چند لقمه‌ای غذا بخورم ولی بی‌فایده بود. گویی راه گلویم بسته شده بود. دوباره آمدم و روی تخت خواب دراز کشیدم. دوباره نامه‌ها را خواندم و عکس‌ها را تماشا کردم و این عمل تا ۲۰ بار ادامه پیدا کرد و من همچنان غرق شادی و لذت بودم.   
 
هیجان اتفاقی که افتاده بود آنچنان روی من اثر گذاشت که ۳۶ ساعت از خوشحالی خوابم نمی‌برد. ۲ روز به علت عدم تمرکز، برنامه‌های روزانه‌ام به هم خورد. کم کم همه چیز به روال خودش برگشت و در روزهای آینده وقتی را هم در برنامه روزانه‌ام برای خواندن نامه‌ها و دیدن عکس‌ها در نظر گرفتم.   

 
پس از چند روز که ابوفرح برای ملاقاتم آمد، از درخواست‌هایم سوال کردم. ابوفرح گفت: درباره حوله به سرانداختن تو با مدیر زندان صحبت کردم و او موافقت کرد از این به بعد، این کار انجام نشود.

در مورد اضافه حقوق گفت: برای ریاست جمهوری نامه فرستاده‌ایم و تقاضای پول کرده‌ایم و در مورد گرفتن عکس، موافقت رده‌های بالای امنیتی لازم است که آن هم در شرف انجام است. از این‌که به یکی از خواسته‌هایم رسیده بودم، خوشحال شدم..."

ادامه خاطرات امیر آزاده شهید سرلشکر "حسین لشگری" در فواصل زمانی مشخص در سایت باشگاه خبرنگاران منتشر می‌شود.
 
انتهای پیام/
اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
نظرات کاربران
انتشار یافته: ۲
در انتظار بررسی: ۰
Iran (Islamic Republic of)
سهند
۰۹:۲۱ ۱۵ دی ۱۳۹۲
درود خداوند بر روح و جسم پاکتان ای دلیرمردان ایران زمین . سلام پروردگار بر صبرو شکیباییتان .
اجرکم عند الله
Iran (Islamic Republic of)
مختار
۰۸:۴۶ ۱۵ دی ۱۳۹۲
ما مدیون رشادت ها و فداکاری های شهدا ، اسرا و مجاهدین دوران دفاع مقدس هستیم روحتان شاد و یاد تان گرامی باد
آخرین اخبار