به گزارش
خبرنگار دفاعی - امنیتی باشگاه خبرنگاران، امیر آزاده شهید سرلشکر "حسین لشگری" خلبان نیروی هوایی
ارتش جمهوری اسلامی ایران بود که پس از 18 سال (6410 روز) اسارت در زندانهای رژیم بعث عراق، در فروردین 1377 به ایران بازگشت.
نام کتاب خاطرات این شهید بزرگوار، "6410" است. ا
و
دارای درجهٔ جانبازی 70 درصد بود و در طول جنگ تحمیلی تا پیش از اسارت
توانست در 12 عملیات هوایی شرکت کند. او از سوی مقام معظم رهبری به لقب
"سید الاسراء" مفتخر شد. آزاده سرافراز "حسین لشگری" با موافقت فرمانده معظم کل قوا در تاریخ 27 بهمن 1378 به درجه سرلشکری ارتقا یافت.
رهبر معظم انقلاب اسلامی در مراسم تجلیل از امیر آزاده سرلشکر "حسین لشگری" فرمودند:
"
لحظه به لحظه رنجها و صبرهای شما پیش خدای متعال ثبت و محفوظ است و
پروردگار مهربان این اعمال و حسنات را در روز قیامت که انسان از همیشه
نیازمندتر است به شما بازخواهد گردانید... آزادگان، سربازان فداکار اسلام و
انقلاب و رمز پایداری ملت ایران هستند." باشگاه خبرنگاران
در نظر دارد برای گرامیداشت مقام والای امیر مقاوم و آزاده لشکر اسلام،
زندگینامه و خاطرات این شهید بزرگوار را منتشر کند؛ قسمت چهل و سوم این خاطرات
به شرح ذیل است:
"
روزی سلمان برایم پیشنهاد جدیدی آورد. گفتم: سلمان مرا به خیر تو امید نیست شر مرسان! ابتدا موضوع را نفهمید ولی پس از اینکه برایش توضیح دادم خندید و گفت: اگر نمیخواهی با دختر عراقی ازدواج کنی و زنهای ما را قبول نداری، میتوانی با همین دخترهای منافقان (آنها میگفتند مجاهدان) که ایرانی هستند ازدواج کنی و همینجا بمانی.
تشکر کردم و گفتم: اینجور دخترها به درد من نمیخورند. اینها اسیر در اسیر هستند و زبالهای بیش نیستند. مدتی که در عراق بودم شبکه تلویزیونی آنها را میدیدم و از ماهیت پلید آنها آگاه بودم.
برای اینکه خیال سلمان را راحت کنم، گفتم: اگر بنا باشد در عراق بمانم و ازدواج کنم ترجیح میدهم با یک زن عراقی ازدواج کنم.
وضع داخل عراق از نظر اقتصادی و امنیتی بسیار وخیم شده بود. چندین کودتا در ارتش عراق شکل گرفته بود که با کشته شدن چندین افسر عراقی نافرجام مانده بود. قیمت هر دلار آمریکا 2000 دینار عراقی شده و اجناس خارجی حتی از رده خارج شده در بازار سیاه به قیمت گزاف فروخته میشد.
دزدی، قتل، غارت و تجاوز بسیار زیاد شده بود. عراق از بازدید نمایندگان سازمان ملل به نیروگاههای اتمی و سلاحهای میکروبی و شیمیایی خود جلوگیری میکرد. آمریکا برای مجبور ساختن عراق به اقدامات سازمان ملل، چند موشک به نقاط حساس بغداد زد و تعداد زیادی کشته و زخمی بهجا گذاشت.
یک روز سلمان با دست پر از میوه و خرما به اتاق من آمد و گفت: با پیشنهاد جدیدی پیش تو آمدهام. حالا باید فکر کنی و بپذیری!
گفتم: مرا به حال خودم بگذار. نیازی به پیشنهادهای تو ندارم.
او رهایم نکرد و گفت: میخواهی به یکی از کشورهای شرقی و یا غربی پناهنده سیاسی بشوی. عراق کمک میکند که تو را بپذیرند و پول قابل توجهی در حساب بانکی تو در آن کشور خواهد ریخت که تا آخر عمر تأمین باشی. آنجا میتوانی خانوادهات را از ایران پیش خودت ببری. گفتم: دست شما درد نکند! خیلی ممنون! ترجیح میدهم در عراق زندانی باشم؛ ولی به کشورهای بیگانه پناهنده نشوم.
سلمان گفت فکر میکنی در ایران چه خبر است؟ همهاش اعدام، گرسنگی، اختناق و ... است.
گفتم: با همه این احوال که تو میگویی نمیخواهم با این کار ننگ تاریخ را برای خودم بخرم.
بحمدالله این تیر دشمن هم به خطا رفت؛ ولی سلمان هیچ وقت دست بردار نبود و تا زمانی که با من بود این چند پیشنهاد را مرتب تکرار میکرد. "النمار" نماینده سرهنگ "ثابت" پیش من آمد و گفت: سرتیپ "ستار" دستور داده که از تلویزیون بیایند و با تو مصاحبه کنند. او در حالیکه مقداری میوه و سبزیجات خریده بود، تعدادی هم کتاب انگلیسی و فارسی با خود آورده بود.
گفتم: مصاحبه مانعی ندارد ولی جواب سوالها را به اختیار خودم خواهم داد. نمیدانستم منظورشان از این مصاحبه چیست؛ ولی خوشحال بودم از این که اگر مصاحبه از تلویزیون عراق پخش بشود تمام ادعاهای عراق مبنی بر عدم وجود اسیر در عراق و توطئه مخفی کردن من باطل خواهد شد.
فردای آن روز النمار با چند نفر فیلمبردار آمدند. آنها گفتند ابتدا میخواهیم از نحوه زندگی تو فیلمبرداری کنیم و بعد مصاحبه انجام دهیم.
با نماز صبح شروع کردند. نگهبان برای باز کردن در میآمد و من را برای نماز بیدار میکرد و دوربین، فیلمبرداری میکرد. گرچه این موضوع واقعیت نداشت و همیشه این من بودم که در میزدم و نگهبان میآمد ولی از نظر من اشکالی نداشت.
وضو ساختم و دو رکعت نماز خواندم. میز صبحانه را برای فیلمبرداری تزیین کرده بودند. سپس روی تخت نشستم و مقداری قرآن خواندم. لباس ورزش پوشیدم و داخل حیاط نرمش کردم. لباسم را عوض کردم و حالا نوبت مصاحبه بود.
داخل حیاط مبل گذاشتند و سوالهایی راجع به جنگ و اسارت کردند. در داخل سالن در حالیکه جلوی تلویزیون نشسته بودم و در کنارم رادیو را گذاشته بودند، از برنامههای تلویزیونی سوال کردند و اینکه چه مقداری نگاه میکنم.
من گفتم فقط اخبار و فیلمهای خارجی زبان انگلیسی و صحبتهای صدام حسین را میبینم.
مصاحبهگر پرسید: آیا میدانی با اسیران عراقی در ایران چه رفتار بدی دارند، در حالیکه شما در بهترین شرایط زندگی میکنید.
گفتم: 15 سال است من در زندانهای شما هستم ولی هنوز مرا به صلیب سرخ معرفی نکردهاید و نمیگذارید من با خانوادهام نامهنگاری کنم. این چگونه رفتاری است؟ تعداد زیادی از دوستان خلبانم هنوز در زندان دژبان به صورت مخفی نگهداری میشوند و شما به این میگویید شرایط خوب!
البته آنها به من گفتند همه خلبانها در سال 69 به ایران برگشتند ولی من به گفته آنها اطمینان نداشتم و باورم نمیشد. مصاحبهگر درباره آغازکننده جنگ سوال کرد.
گفتم: شما بهتر است بیانیه سازمان ملل را مطالعه کنید. این سازمان با دلایل کافی و با توجه به حمله همهجانبه زمینی، دریایی و هوایی عراق به ایران در 1359.6.31 طی بیانیهای رسماً عراق را آغازکننده جنگ معرفی مینماید؛ لذا گفتن من و شما که چه کسی آغازکننده جنگ بوده است، ثمری ندارد.
در پایان از من خواستند برای مردم عراق و ایران پیامی بدهم. به مردم عراق سلام کردم و اظهار امیدواری نمودم هرچه زودتر توافقات بین دو کشورانجام شود تا باقی مانده اسیران هر دو کشور به آغوش خانوادههای خودشان برگردند.
پیام من به مردم کشورمان این بود: ضمن عرض سلام به هموطنان عزیزم، به خصوص خانوادهام، همه را به صبر و بردباری دعوت میکنم! و برای همسر گرامیام سلام مخصوص دارم و از صبر و تحملش در 15 سال گذشته تشکر و قدردانی میکنم و امیدوارم به یاری خداوند روزی برسد که یکدیگر را ببینیم!
دو ماه در انتظار پخش این مصاحبه از تلویزیون عراق روزشماری کردم ولی چنین اتفاقی نیفتاد. ساعت 11 صبح سرهنگ ثابت به همراه یک نگهبان وارد اتاق شدند. او مانند همیشه بشاش و شاداب به نظر نمیرسید. او گفت 4 نفر از سرلشکرهای دفتر صدام حسین آمدهاند و میخواهند با تو مصاحبه کنند.
گفتم این مصاحبه را قبلاً انجام دادهام و دیگر تکرار نمیکنم. او گفت: مصاحبه قبلی را باید برای صدام حسین میبردند ولی با توجه به اشکالی که در صدای فیلم وجود داشته این کار انجام نشده است.
قبول کردم و گفتم: جوابها را به دلخواه خواهم داد. سرهنگ ثابت گفت: هرچه تو خواستی بگو! لباس پوشیده و موی سرم را مرتب کردم و به اتفاق سرهنگ ثابت وارد سالن شدم. 4 سرلشکر و یک سرگرد و مترجم و فیلمبردار و چند راننده و محافظ در سالن حضور داشتند.
با ورود من سرلشکرها بلند شدند و ضمن احوالپرسی با من دست دادند و با بقیه که دورتر بودند فقط سلام علیک کردم. یکی از سرلشکرها تعارف کرد که بنشینم و سپس گفت: ما میخواهیم 5 دقیقه با تو صحبت کنیم و برای صدام حسین ببریم. خواهش میکنم در فیلم به مشکلات اشاره نکن. من خودم بعد از مصاحبه حرفهایت را میشنوم و سعی میکنم مشکلاتت را برطرف کنم.
سؤالات آنها همانند مصاحبه گذشته راجع به مشخصات خودم، هواپیما، محل سقوط، تاریخ اسارت و در آخر، پیام برای خانوادهام بود. پس از پایان مصاحبه شروع کردیم به میوه خوردن و سرلشکر از من خواست مشکلات خودم را بگویم.
گفتم: در این 15 سال هیچگونه وسیله ارتباطی با ایران نداشتهام. رادیو ندارم (البته رادیویی که در اختیارم گذاشتند متعلق به من نبود.) با خانواده نامهنگاری نمیکنم، وضع غذا خوب نیست، مقداری کتاب لازم دارم.
سرلشکر همانجا دستور داد بهجز نامهنگاری با خانواده که گفت آن هم در اختیار صدام حسین است، بقیه کمبودهایم را رفع کنند. او دستور داد ماهیانه مبلغ بیشتری برایم خرج کنند.
در همان موقع هم همین سرلشکر پیشنهاد ازدواج با دختر و زنهای عراقی و یا ازدواج با دخترهای منافقان و یا پناهنده شدن به یک کشور خارجی را تکرار کردند و خواستند که هر طور من صلاح میدانم انجام شود که من هم خیلی مؤدبانه با لبخندی متین فقط سکوت کردم و متوجه شدم که سلمان بیمورد این حرفها را نمیزد؛ بلکه از بالا دستور چنین بوده است.
حالا رسماً یک رادیو داشتم و کسی نمیتوانست آن را از من بگیرد. کتابهایی که خواسته بودم برایم تهیه کردند و مقداری لباس زیر برایم آوردند و پول بیشتری برای خرید میوه برایم در نظر گرفتند.
داشتن یک رادیوی مستقل در اسارت یعنی همهچیز که خداوند این عنایت را به من ارزانی داشت و از این بابت خوشحال بودم. راحت میتوانستم اخبار رادیوهای ایران و بیگانه را دریافت کنم..."
ادامه خاطرات امیر آزاده شهید سرلشکر "حسین لشگری" در فواصل زمانی مشخص در سایت باشگاه خبرنگاران منتشر میشود. انتهای پیام/