به گزارش مجله شبانه باشگاه خبرنگاران، علی سال 82 وقتی 17 سال داشت با دختری 14 ساله از اقوام خود در روستا ازدواج کرد. دختری که به گفته علی دچار افسردگی شدید بود. وی داستان زندگیاش را اینگونه تعریف می کند:
ازدواج زود هنگامپدرم پیر بود و من تک پسر خانواده بودم برای همین خیلیها دوست داشتند تا ازدواج من را ببیند. سال 82 دختر پسرخالهام را که 14 سال داشت به عقد من در آورند. آن موقع من 17 سال داشتم. یکسال بعد طی جشن بزرگی مراسم عروسی را گرفتیم. همسر من زیر دست نامادری بزرگ شده بود و بهخاطر مرگ مادرش و یا رفتارهای نامادریاش دچار آسیبهای شدید روحی شده بود. وقتی با من ازدواج کردتقریبا هیچ چیز بلد نبود حتی طرز صحبت کردنش هم خوب نبود اما بهخاطر علاقه ای که پدر و مادرم به او داشتند این مشکلات را ندیده گرفتند و سعی کردند خودشان او را تربیت کنند.
شغل اصلی من کشاورزی بود. پیش پدرم کار می کردم. اما زمستانها چون کار کشاورزی نبود بهاجبار به تهران میآمدم و کارگری می کردم. زندگیام خوب بود. یکسال از ازدواج ما گذشته بود ولی هنوز بچه دار نشده بودیم وقتی به پزشک مراجعه کردیم متوجه بیماری همسرم شدیم و او نمی توانست با آن وضعیت باردار شود. زندگی ما همچنان خوب بود و ما دنبال مداوا بودیم. اما مشکلات خانواده همسرم کم کم برای ما هم ایجاد مشکل می کرد.
آغاز مشکلاتزمستان آن سال هم برای کار به تهران آمدم. همسرم هم طبق معمول پیش پدر و مادرم ماند، بهخاطر مشکلاتی که خانواده همسرم داشت سعی می کردم تا حد امکان همسرم آنجا نرود ولی آنها کار خودشان را کردند و همسر زودباور من هم تحت تاثیر قرار گرفت. ماجرا از این قرار بود که آنها شایعه کرده بودند که من با نامادری همسرم رابطه دارم. وقتی از تهران برگشتم از شنیدن این حرف جا خوردم پیش پدر همسرم رفتم، او از من دلجویی کرد و خواست موضوع را فراموش کنم. همه چیز به ظاهر تمام شده بود ولی همسرم حرف دیگری را مطرح کرد و گفت پدرت در نبود تو قصد تجاوز به من داشت. باورم نمیشد.
پیش پدرم رفتم و موضوع را گفتم خیلی ناراحت شد. این کشمکش ها ادامه داشت تا اینکه یک روز متوجه شدم همسرم از سمی که در دامداری استفاده میکردیم خورده است. خیلی ترسیده بودم کمکش کردم تا آنچه را خورده بالا بیاورد. به سرعت به سمت مسجد روستا رفتم و اعضای شورا را خبر کردم، می خواستم آنان در جریان باشند. وقتی همسرم حالش بهتر شد دوباره در مقابل اعضای شورا گفت پدر شوهرم قصد تجاوز به من را داشت. اعضای شورا با شنیدن این حرف رفتند و من همسرم را برای مداوا به بیمارستانی در خلخال بردم.
بالا گرفتن کدورت هابعد از این ماجرا کدورت های دو خانواده بیشتر شد. در بیمارستان بودم که برادران همسرم با مامور آمدند. آنان ادعا می کردند که من سم به همسرم دادهام ولی همسرم این موضوع را انکار کرد. بعد از اینکه از بیمارستان مرخص شد، همسرم را به خانه پدرش فرستادم. یک روز بعد اصرار کرد که مجدد او را بهخانه برگردانم اما قبول نکردم. خانواده اش می گفتند با دخترمان صحبت کردیم دیگر مشکلی پیش نمی آید. باز هم من با اطلاع اعضای شورای روستا همسرم را به خانه آوردم.
مدتی گذشت همسرم دوباره میخواست سم بخورد اما در لحظه خوردن پشیمان شده بود. اینبار هم من متوجه شدم، با اوصحبت کردم و دلداریاش دادم همسرم را پیش برادرانش بردم تا آنان با او صحبت کنند. از خانه برادر زنم خارج نشده بودم که گفتند ما با او صحبت کردیم او را با خودت ببر. یک روز متوجه شدم مقداری تریاک در دستش دارد وقتی علتش را پرسیدم گفت بهخاطر درد بدنم آن را مصرف می کنم. نامادری همسرم اعتیاد داشت حتی یکی از دخترانش را هم معتاد کرده بود.
پایان تلخ زندگییک روز قبل از فوت همسرم با خانوادهاش برای ییلاق رفته بودیم او آن روز بهیاد مادرش ناراحت شده بود. شب که به خانه آمدیم از من خواست برای مداوایش به تهران برویم. به او گفتم زمستان تو را هم با خودم میبرم. ناراحت بود و مدام گلایه می کرد. صبح روز بعد مرا از خواب بیدار کرد من گوسفندها را برای چرا بردم. موقع برگشت 2 مامور به سمت من آمدند و با گفتن اینکه همسرت از تو شکایت کرده است من را با خودشان بردند.
در آگاهی متوجه شدم همسرم فوت کرده است. 3 روز در آگاهی بودم برای همین حتی جنازه همسرم را هم ندیدم. بعدها متوجه شدم که روز حادثه همسرم دوباره اقدام به خودکشی کرده بود. مادرم وقتی متوجه شده بود به خانواده همسرم اطلاع داده بود آنان هم خواسته بودند همسرم را به بیمارستان ببرند ولی دیر شده بود و او به بیمارستان نرسیده بود. من پس از بازداشت آزاد شدم اما از شهریور سال گذشته دوباره دستگیر شدم. برادر همسرم خانواده اش را مجبور کرده تا از من شکایت کنند آنان نمی خواهند باور کنند که دخترشان خودکشی کرده است.