ابتدا فکر کردم تیر به شکمش خورده است چون به شدت خون بالا میآورد. خطاب به من گفت مهدی برو. شروع کردم به دویدن. اما پس از دقایقی، در بین تعداد زیادی تانک به محاصره درآمدم که فاصله بسیار کمی با من داشتند. به سمت آنها تیراندازی میکردم. یکی از تانکها، لوله تانک را مستقیما به طرف من تنظیم کرد و گلوله شلیک شد. شاید برای کسی قابل تصور و درک نباشد، اما درست مانند فیلمها بود. تیر به آرامی شلیک شد، ولی به من برخورد نکرد. در آن زمان، ثانیههاخیلی کوتاه شد. حس کردم که کسی دست بر شانهام گذاشت و مرا از مسیر گلوله به کناری کشید. برگشتم تا مسیر تیر تانک را دنبال کنم. آن تیر در بین بچههایی که پشت سر من میدویدند، منفجر شد و شدت انفجار باعث شد که من برای لحظاتی ندیدمشان. برگشتم و به پشت سر نگاه کردم. یکی از بچهها از ناحیه کمر یا پا، بدنش دو تکه شده بود و در لحظات آخر ذکر یا زهرا یا زهرا را زمزمه میکرد؛ که به شهادت رسید. شروع به دویدن کردم. متوجه یکی از رزمندهها که در سنگر درازکش بود شدم. به داخل سنگر پریدم که از پشت سر مورد اصابت تیر عراقیها قرار گرفتم. ترکش تیر به ناحیه کتف و زیر فک چپم اصابت کرد. از پشت کتف وارد و از جلو خارج شد. متوجه شدم که تیر به فکم اصابت کرده است.
* راوی: آزاده مهدی وطن خواهان اصفهانی