به گزارش
خبرنگار حوادث باشگاه خبرنگاران، (
قسمت اول) هنگامی که آنا به مقصد رسید،مردی بلندقد، چهارشانه و تنومند را دید که حدوداً 30ساله بود. سبیلی بور داشت و عینکی گرد به چشم زده بود که چشمهایش را غمگین و البته بسیار پرشور و با احساس نشان میداد.
آنا در همان نگاه اول حس کرد از ته دل دوست دارد با این مرد چشم آبی ازدواج کند. آنا به معنای واقعی زن بود و قلبی احساسی داشت«جوهانس» که زن مردهای پولدار بود. از خاندان معروف هلندی بود و اجدادش سیصد سال بر مجمعالجزایر اندونزی حکومت کرده بودند.
او در«مالانگ» تعداد زیادی کارخانه پررونق داشت و در جزیره«جاوا» در ساختمانی چند طبقه و بزرگ با چند خدمتکار باغبان و آشپز زندگی میکرد. او مرد موفق و قابل احترامی بود اما هیچ کدام از این خصوصیات «آنا» را جذب نکرده بود.آنچه که فکر و ذهن آنا را مشغول کرده و دل و جانش را تسخیر کرده بود ظاهر مبهوت و پراندوه جوهانس بود.
آری، درست بود. برخلاف موفقیتهای بیرونی، او یک راز بزرگ در سینه داشت: او را بعد از تولد، سر راه گذاشته بودند و جوهانس بیچاره در پرورشگاهی در آمستردام بزرگ شد. داستانش هم این طور بود که مادرش به دلایلی بارداری خود را ازهمه پنهان کرده بود و بچهاش را پس از تولد، کنار پرورشگاه گذاشت او مقداری پول در کیسهای گذاشت و کیسه را با سنجاق به قنداق پسرش بست.
این سنجاق از نقره بود و یاقوتی روی آن کار گذاشته بودن.و بعداً که جوهانس بزرگ شد مسوولان پرورشگاه آن را به او دادند جوهانس به سنجاق دقت کرد و متوجه شد سازنده آن زیرش چند عدد نوشته است جوهانس پیگیری کرد و به کارگاه جواهرسازی معتبری رسید که آن سنجاق را ساخته بود خیلی زود به جوهانس یتیم گفتند پدر تو از افراد معتبر هلند بود و ثروتش مال توست پدر و مادر جوهانس زنده نبودند تا پسرشان را ببینند ولی ثروت آنها باقی بود و مقدار زیادی زمین و ساختمان به جوهانس رسید و خلاقیتی که داشت به یکی از کارخانهدارهای معروف تبدیل شد.
جوهانس تا زمان آشنایی و ازدواج با آنا، نمیدانست خانواده یعنی چه زیرا در ازدواج قبلیاش فقط چند روز توانست با همسرش زندگی کند و همسر جوانش در حادثهای کشته شده بود.
آنا پس از ازدواج با جوهانس به خودش اجازه نمیداد برای پدر و مادرش و دوستانش دلتنگی کند زیرا حس میکرد باید تمام عشق و محبتش را به همسرش نثار کند چراکه او را غمگین میدید و دوست داشت آن قدر به او محبت کند که رنجهای بیمادری، زندگی در پرورشگاه و مرگ همسر قبلیاش را فراموش کند.
آنا خانهای ساخته بود بسیار مرتب و آراسته و به خوبی از عهده مدیریت مسائل خانوادگی بر میآمد. آنها صاحب شش فرزند شدند پنج پسر و یک دختر که چشمهای آبی و موهای بور خود را از پدر و مادرشان به ارث بردند.
چشم آبیها دشمن هستند! در سال 1942 ژاپن به هلند حمله کرد و دولت استعماری هلند را برانداخت. تمام در و دیوارها پر شده بودند از پوسترهایی با دو چشم آبی و زیرعکس نوشته شده بود:«چشم آبی دشمن» تمام افراد مقیم آن جا که از نسل اروپایی شمالی بودند فراخوانده شدند و در اردوهای کار اجباری زندانی شدند.
در آن روزها آنا و شوهرش از مقام آقایی و اربابی در «مالانگ» به زندانیانی در مرکز بازداشت موقت تبدیل شدند با گذشت زمان خانوادههای زندانیان از هم پاشید. مردها به یک مرکز و خانم به مرکزی دیگر فرستاده شدند در آشفتگی این نابسامانیها جوهانس، ناپدید شد و آنا دیگر هرگز شوهرش را ندید. او حتی نمیدانست جوهانس زنده است یا نه.
آنها را سوار کشتی کردند آنا و دختر و پسر کوچکش به اردوگاهی زنانه و سه پسرش به اردوگاه مردانه منتقل شدند که پنج کیلومتر با اردوگاه مادرشان فاصله داشت بعضی از روزها که زیر نور شدید خورشید،روی زمین کار میکردند، همدیگر را میدیدند و برای هم دست تکان میدادند.
اما آنا سعی میکرد به خودش بقبولاند این زندگی واقعیاش نیست. این یک سراب یا یک کابوس است و او در رختخوابش در هلند از خواب بیدار میشود و میبیند هیچ کدام واقعیت نداشتند اگر چه هرگز این اتفاق نیفتاد.
در آگوست 1945، یعنی چند روز قبل از اینکه دستور آزادی زندانیان اردوگاهها را صادر کنند«آنا» از گرسنگی زیاد در اردوگاه کار اجباری درگذشت. او جیره مختصر غذای خود را نمیخورد و آن را به فرزندانش می داد و همانطور که آنا میخواست و آرزو داشت همه فرزندانش از آن زندان جان سالم به در بردند اگر چه پسر سومش«آرن» که از کودکی پسری لاغر اندام و نحیف بود به سختی توانست زنده بماند.
حملههای آسم او گاهی آنقدر شدید میشد که همه فکر میکردند او اولین کسی است که در اردوگاه میمیرد....
انتهایپیام/