به گزارش
خبرنگار حوادث باشگاه خبرنگاران، «ملیسا فی گرین» زنی است که 9 فرزند خوانده دارد. او فرزند خواندههایش را از گوشه کنار دنیا و از کشورهای فقیر انتخاب کرده و همه را مانند فرزندان خود میداند.
در کتابی که خاطراتش را چاپ کرده از شبهایی نوشته که تا صبح بر بستر تب آلود هر یک از فرزندانش (اگر بیمار بودند) مینشست و داروهایشان میداد و روند بیماری آنها را کنترل میکرد. او از نگرانیهای یک مادر نوشته، هنگامی که فرزندش به مشکلی دچار شده«ملیسا» از تمام مسائلی که هر مادری با آنها روبروست، نوشته و توضیح داده هر مشکل را چطور برطرف کرده...
یکی از جالبترین ماجراهایی که در کتابش نوشته مربوط به مشکلی است که یکی از پسرخواندههایش داشته نام او«کلی» است و در سال 2007 وقتی که سیزده ساله بود«آدیسا بابا» پایتخت اتیوپی، به «آتلانتا» آوردند. پسری بلندقد با پوستی سیاه و براق.
همه چیز زیر سر ژنهای وراثتی است«ملیسا» در کتابش نوشته: « وقتی که من و همسرم، «دنیل» را به فرزندی پذیرفتیم خبرها و مقالههایی منتشر میشد که یافتههای جدید علم را درباره «وراثت» و «تربیت» بیان میکردند و میگفتند هنگامی که پای وراثت و ژن و DNA به میان میآید تربیت هیچ کاره است، یعنی همان چیزی قدیمیها میگفتند: « گرگزاده عاقبت گرگ شود» من و همسرم به فکر فرو رفتم آیا ممکن است فرزندهایی که پذیرفتهایم دارای ژن معیوبی باشند؟
در خبرها شنیده بودم که دو خواهر که دوقلوی همسان بوده و در کودکی همدیگر را گم کرده و از وجود هم خبر نداشتند. 35 سال بعد به هم رسیدند و دیرتر هر دو با مردی ازدواج کردهاند که معلم زیستشناسی هستند هر دو شوهری دارای موهای فرفری هستند. سایز کفش هر دو یکی است، نام یکیشان «استیو» و دیگری «استفان» است که هم ریشهاند. هر دو مرد به حیوانات خانگی آلمانی علاقه دارند و به ترشی حساسیت دارند و چند تشابه دیگر.
بدبینی و افسردگی ارثی پسرم روزی که دنیل سیزده ساله را به خانه شلوغ خودمان آوردیم اولین حرفی که زد این بود: «وای مرض! بازم یه بدبختی دیگه» خانواده دنیل را ویروس مهیب ایدز نابود کرده بود او تا به این سن برسد، بارها مصیبت دیده بود از فقر و کارهای سخت گرفته تا تحقیر و توهین و کتک و بدترینشان ویروسی بود که آهسته وارد خانه آنها شد و همه را به جز دنیل آلوده کرد و به کام مرگ و نیستی کشاند.
چرا دنیل درک نمیکرد که شانس بزرگی آورده؟ نه تنها آلوده نشده بود، از آن محیط ناهنجار بیرون آمده و در خانهای شاد و پرهیجان زندگی میکرد. دنیل همیشه دوست داشت گوشهای بنشیند و از خواهران و برادرانش دور باشد با کسی قاطی نمیشد. اظهار نظرهایش مأیوسانه و سیاه بود.
نگاهی ترسان و دودل داشت یک ماه پس از آمدن او، دختر سیاه پوست دیگری را به نام «هلن» به فرزندی پذیرفتم یازده ساله بود و نقطه مقابل دنیل... یک گلوله آتش! پر از هیجان وشادی. خندههایش بلند و صدادار بود کمی پس از ورود او، دنیل جملهای را که ورد زبانش بود تکرار کرد: «وای مرض، بازم یه بدبختی دیگه» مدتی بود متوجه شده بودم که دنیل به شادی و خنده حساس است وقتی که خواهر و برادرهایش شادی میکردند عصبی میشد.
یکی از غروبهای تابستان بود از خرید برگشته بودم، دنیل را دیدم که جلو پاسیو روی صندلی آبی رنگش نشسته بود سایههای پالاوان مشکی که از چوب افرا ساخته شده روی صورتش افتاده بود دنیل در خودش مچاله شده بود صورتش بسیار منقبض بود و لبهایش را میجوید.
دسته صندلی را محکم گرفته بود و ناخودآگاه فشار میداد از دیدن این صحنه گریه افتادم. کیسههای میوه و سیبزمینی و پیاز از دستم افتاد. سرش بلند کرد و گفت:«ای وای بر من، زندگی من بیچاره» و صورتش را در دستهایش پنهان کرد با بغضی که سعی کردم پنهانش کنم، پرسیدم «چه اتفاقی برات افتاده؟» گفت: «هلن» و با کمی درنگ ادامه داد: «یه ریز میخنده صدای خندههایش دست از سرم برنمیداره» آن لحظه نتوانستم به او پاسخی بدهم و در حالیکه خریدهایم را جمع میکردم به زندگی قبلی پسرم، دنیل فکر کردم که چه روزگار سیاهی داشت او در یکی از فقیرترین اقوام دنیا زندگی ملامت باری داشت چرا حالا که آن رنجها پایان یافتهاند خوشحال نیست؟
انتهایپیام/