آنچه در ادامه خواهید خواند گفتوگویی است با این مادر عزیز که از پسرش و درد فراقی که کشیده بیشتر میگوید:
*اجازه خواندن خطبه عقد به ما نمیدادند
خیلی سالهای کودکیام را به خاطر ندارم اما تا جایی که میدانم پدرم قبله علی و مادرم اهل میاب یکی از روستاهای شهرستان مرند هستند که البته به دلیلی که من از آن خبر ندارم به شهرری مهاجرت کرده و آنجا گذران زندگی میکنند. خودم فکر میکنم به دلیل مشکلات مادی و سختیه امرار معاش در روستا به شهر آمدند. در همین شهرری به دنیا آمدم و بزرگ شدم. پدرم در تقی آباد شهرری در یک کارخانه آجر پزی کار میکرد و خرج خانواده هفت نفریمان را میداد.
یکی از اقوام شوهر خاله ام وقتی ده ساله بودم مرا برای پسرش خواستگاری میکند که مادرم مخالفت کرده و میگوید دختر ما هنوز خیلی سنش کم است. چند باری درخواستشان را مطرح کرده بودند که مادرم زیر بار نمیرفت تا اینکه یکبار وقتی پدرم تنها به خانه آنها رفته بود، سیدی را واسطه میکنند که باز از پدرم مرا خواستگاری کند، سید پدرم را قسم میدهد که این دفعه نه نگو. او هم رودربایسی میکند و قول مرا میدهد. وقتی مادرم شنید خیلی ناراحت شد اما پدرم گفت چون قول دادم و حرف زدم دیگر نمیشود بگویم پشیمان شدیم.
تازه یک ماه بود وارد 12 سالگی شده بودم که ازدواج کردیم. اینقدر سنم کم بود که اجازه عقد نمیدادند، به همین دلیل یکی از فامیل های مادرم که در ثبت احوال بود سن مرا در شناسنامه چهار سال بیشتر کرد تا عقد انجام شود.
من که عروس بودم نمی دانستم چه خبر شده. خب بچه بودم و هنوز اصلا سر از این موضوعات در نمی آوردم. فقط دیدم یک روز مادرم گفت: لیلا برو توی اون اتاق چایی ببر و برگرد. حتی آن زمان هم نفهمیدم منظورشان چه بود. موقع عروسی فکر می کردم قرار است بروم خانه خواهرم مهمانی. خلاصه به همین راحتی با یک مهریه هزار تومانی که به زمان خودش مبلغ خوبی بود رفتم خانه آقا سلیمان که ده سال از من بزرگتر بود. حقا با اینکه آن زمان مردسالاری در خانهها بود و مردها یک کلام فقط حرف خودشان را میزدند اما او بسیار انسان با انصاف و خوبی بود.
*حق اینکه جلوی همسرم غیبت کنیم را نداشتیم
حاجی به شدت از اینکه جلویش غیبت کنیم عصبانی میشد و من هم چون از بچگی، مادرم یادمان داده بود حرف بیرون را به خانه و حرف خانه را بیرون نبریم ملکه ذهنمان شده بود و خودم هم اهل غیبت نبودم. حاجی در معدن کار میکرد و به همین علت چند باری مجبور شدیم از شهری به شهر دیگر برویم تا اینکه فرستادنمان کارخانه فولاد کرمان و سالها همانجا ماندیم.
شهید علی اصغر فلاح
* اذان صبح علی اصغر متولد شد
خدا به ما شش پسر داد که اسم همه را خود آقا سلیمان انتخاب کرد. یادم هست موقع تولد علی اصغر اذان صبح بود. با این تعداد بچه ها در یک اتاق کوچک به همراه دو برادر شوهر مجردم زندگی میکردیم. ولی واقعا بچه ها با اینکه همه شان هم پسر بودند اما شیطانی و شرارت که اذیت کننده باشد نداشتند. حاجی با اینکه بچه ها را دعوا نمی کرد اما خیلی هیبت داشت.هیچ وقت دستش را روی آنها بلند نکرده بود و لی جذبه داشت. کافی بود یک نگاه فقط به آنها بکند سریع حرفش را می خواندند.
*اینجا تنها جایی بود که حاجی بدون اجازه میگفت برو
بدون اجازه همسرم هیچ کجا نمیرفتم ولی گاهی که همسایه ها مثلا سفره حضرت ابوالفضل(ع) نذر می کردند می آمدند دم خانه و به حاجی میگفتند اجازه میدهی خانمت بیاد کمک ما برای پخت غذا؟ او هم می گفت: جانم فدای ابوالفضل(ع) حاج خانم باید از ایشان بخواهد توفیق بده که در سفرهاش خدمتی کند، من چکارهام؟ اینجا تنها جاییه که اجازه او دست من نیست.
*مژه های بلند و اشکهای سرازیر
علی اصغر بچهام خیلی روحیه حساسی داشت. بهش میگفتی از اینجا بشین اون ورتر یکدفعه می دیدی داره اشک می ریزه. همیشه می گفتم این اخلاقش به مادرم رفته. او هم مثل مادرم مژه های بلندی داشت، چشمش را که می بست اشک سرازیر میشد بدون اینکه صدایی ازش دربیاید.
*یخچال داشتیم اما آب خنک نه!
تا قبل از انقلاب تلویزیون در خانه ما قدغن بود اما یک رادیو کوچک داشتیم. به محض پیروزی انقلاب در محل، ما اولین کسی بودیم که تلویزیون خریدیم. کلا همسرم سعی می کرد تا حد امکان تمام وسایل مورد نیاز را برای ما تهیه کند. حتی یخچال هم که آن دوره هر کسی نمیخرید ما خریده بودیم. همسایه ها هم کمتر از ما از آن استفاده نمیکردند و مواد غذاییشان را می آوردند داخل یخچال ما نگه میداشتند. آنقدر که به حاجی می گفتم زیاد خرید نکن جا نداریم و یا با داشتن یخچال آب گرم می خوردیم اما یخ می گذاشتم برای همسایه ها.
*تا جایی که از دست همسرم بر میآمد دست به خیر داشت
حاجی تنها برای اهل خانواده خودش خوب نبود بلکه تا جایی که میتوانست برای همه دست به خیر داشت. مثلا یکبار یکی از پسرهای محل گفت می خواهم ازدواج کنم، مدتی گذشت خبری از ازدواجش نشد آقا سلیمان ازش پرسید چی شد رفتی خواستگاری؟ گفت: آره خوشم آمد، پدر و مادرم هم راضی هستند ولی به لحاظ مسائل مالی نمیتوانم فعلا اقدامی کنم. حاجی آن وقت چیزی نگفته بود و فردایش با پدر او صحبت کرد و کمک خرجی برای برگزاری عروسی داد و گفته بود هر چقدر داشتی در ماه غرضت را بده، نداشتی هم اشکال نداره فکر می کنم یک پسر اضافه داشتم.
*شکهایتان را معطل کنید
گاهی پیش می آمد علی اصغر میرفت محل کار پدرش. دوستان آقا سلیمان تعریف میکردند: موقع ناهار صدایش مییکردیم علی اصغر بیا غذا بخور. میگفت: اول نماز، شکم هایتان را معطل کنید و اول نماز بخوانید. نمازهایش به قدری طولانی بود که دوستان پدرش میگویند: علی اصغر نماز جعفر طیار می خوانی؟ بعد از مفقود شدن پسرم گاهی که حاجی از محل کار رد میشد می زد زیر گریه، به قدری که نمیتوانست رانندگی کند. نگه میداشت و میرفت پایین جای نماز علی اصغر سنگی گذاشته بود و مدتی مینشست آنجا.
*روزههای کله گنجشکی
از بچگی گریه می کرد که باید من هم ماه رمضان روزه بگیرم. بهش می گفتم: بابام آخه چه روزه ای؟! تو هنوز خیلی کوجکی، اصلا می دونی روزه چیه؟ پدرش می گفت: خانم اینجوری نگو بذار بگیرن. بعد می گفت: بابا بگیرید ولی کله گنجشکی. نرید یواشکی چیزی بخوریدا. به ما بتونید دروغ بگید به خدا نمی توانید. وقتی ظهر که شد یه چیزی بخورید. به من می گفت بذار بگیرن عادت کنند.
*حسرت به دل ماندن برای کتلت سحر
علی اصغر هیچ گوشتی نمی خورد و دوست نداشت. فقط وقتی در کتلت میریختم میخورد چون این غذا را خیلی دوست داشت. یکبار ماه رمضان بود داشتم کتلت درست میکردم برای سحر. آمد پیشم گفت: مامان چی درست می کنی؟ گفتم: کتلت. گفت: آخ جون! من چندتا باید بخورم؟ چون گوشت نمی خورم باید بیشتر از بقیه سهمم باشد. گفتم هر چندتا دوست داشتی بخور مادر جان. ایام نزدیک پیروزی انقلاب بود و هر شب با دوستاش می رفتند بیرون. آن شب کمی افطار کرد و طبق معمول رفت آخر شب آمد. گفتم: بیا یه چیزی بخور. گفت: نه الان میل ندارم. می خواهم سحر بلند شوم میل داشته باشم که کلی کتلت بخورم. از شانسش سحر خواب موندیم. یک دفعه از خواب بیدار شدم دیدم حاجی لباس پوشیده داره می ره سرکار. گفتم: الهی بمیرم خاک بر سرم خواب موندیم. آقا سلیمان گفت: اشکالی نداره بدون سحری صوابش بیشتر هم هست. به یاد امیرالمومنین که گاهی با نان و نمک افطار میکرد.
صداش کردم گفتم: علی اصغر بلند شو نماز بخون. یکهو پرید گفت: مامان سحره؟! گفتم: نه خواب موندیم. با ناراحتی گفت: ای وای مامان من شام هم نخوردم گشنمه!! همانطور دراز کشید و اشکهایش میآمد. با نهیب گفتم: اشک نریز! با این حال نمیشه روزه بگیری پاشو روزه تو بخور. یکدفعه نشست، گفت: دستت درد نکنه مامان خوب تشویقم می کنی روزه رو بخورم. گفتم: اینجوری نمیشه
آن روز صبحش رفت مدرسه، نزدیک افطار دیگه رنگ به رخ نداشت. اذان که گفتن نشست سیر خورد. عاشق کتلت بود. الان سال تا سال کتلت درست نمی کنم.
*هر نامه ای که از علی اصغر می آمد پاره می کردم
هر وقت نامه مینوشت قسم میداد هر نامه ای از من می آید پاره کن، منم پاره میکردم نمیدونستم قراره چه اتفاقی بیافته که. همیشه می گفت: دلم میخواهد اگر شهید شدم گمنام باشم. آرزو دارم اگر شهید واقعی باشم مانند مادرم زهرا(س) گمنام باشم.
*وصیت نامه را که خواندم دیگر نفهمیدم چه شد
وصیت نامه اش تا مدت ها دست یکی از دوستانش به نام ابراهیم بود که اول به من نمی داد. به پسرم گفته بود مادرم گفته اگر مادر علی اصغر این نامه را بخواند می میرد. روزی که وصیت نامه را خواندم وقتی رسیدم به اینجا که: «میخواهم گمنام باشم» دیگر نفهمیدم چه شد و از حال رفتم در خانه باز بوده، همسایه می آید هر چی صدا می زند می بیند کسی جواب نمی ده می آید داخل می بیند من از حال رفتم بعد از اینکه حالم به جا آمد وصیت را برداشت و رفت. گفت: لیلا خانم از این نامه دست بکش اینطوری از بین میروی.
ما آن زمان کرمان زندگی می کردیم و اصلا قرار نبود بیاییم تهران. به دوستش گفته بود تا زمانی که من شهید نشدم خانواده ام این نامه را نبیند ولی اگر شهید شدم یا پیکرم آمد حتما به آنها بده چون می خواهند بروند تهران من را کرمان نگذارند.
*به شوخی می گفتم: اصغر ملا نشو
به امام خمینی(ره) خیلی حساس بود. یکبار تازه از جبهه رسیده بود دیدم با من قهر کرده. گفتم: این جبهه رفتن درسته که با من قهر کردی؟ گفت: من قهر نیستم فقط ناراحتم چرا وقتی امام را توی تلویزیون نشان داد تو بلند شدی رفتی چایی بیاری؟ گفتم: مگه من چیکار کردم؟ ایشان مهمان خانه ما نبودند که من برایشان بلند شوم. گفت: نه وقتی امام را نشان داد تو باید می ماندی صلوات می فرستادی بعد می رفتی. به شوخی می گفتم: خیلی خوب اصغر ملا نشو.
*روز آخری که خانه بود
دو سه دفعه رفت جبهه. ساکش را همیشه موقع رفتن خودش می بست. تعدادی کبوتر داشت که بسیار به او عادت داشتند. با اینکه خیلی اهل این کارها نبود اما همین که توی کوچه می رفت هم گاها کبوترهایش می نشستند روی شانه اش. روز آخر که می خواست برای همیشه برود در قفس کبوتر ها را باز کرد گفت: باید آزاد باشند اما حتی بعد از اینکه ما هم از آن خانه رفتیم هنوز کبوتر ها بر می گشتند تا مدت ها همانجا.
*یک ذره هم فکر نمی کردم که این دفعه آخر باشد
آقا سلیمان برای انجام کاری میخواست برود تهران. علی اصغر هم خواست که همراهش برود تا سری به مادر و خواهرم در تهران بزند. مقداری پول تو جیبی دادم گفتم: اگر پدرت هم خواست پولی بده لازم نیست بگویی من هم دادم. گفت: یعنی دروغ بگم؟ گفتم: نه نمی خواد بگی؟ گفت: چرا؟ گفتم: خوب هر کاری خواستی بکن. اصلا اهل اینجور مسائل نبود.
موقع رفتن بعد از خداحافظی دوبار برگشت نگاه کرد، دست انداختم گردنش و خداحافظی کردم اما اصلا فکرش را هم نمی کردم که این دفعه آخر باشد که میبینمش. در تهران یکی از دوستانش را دیده بود و گفته بود اشتباه کردم آمدم مرخصی، اگر عملیات باشد چه؟ دوستش می گوید: مگه نمی خواهی شب عید پیش مادرت باشی؟ میدانی که اگر نری گریه می کنه. اصغر میگوید: گریه کنه مهم جبهه است. دو شب منزل یکی از اقوام مانده بود که بعدها او تعریف میکرد در این مدت علی اصغر اغلب مشغول خواندن قرآن با حالت گریه بود. پول هایی را هم که داده بودم به او همه را به حساب صد امام ریخته بود.
پدرش میگفت وقتی خواستم برگردم کرمان هر کاری کردم بیا برویم گفت: نه. گفتم: به مادرت قول دادی. اما این حرفها فایده ای نداشت.
روز آخر در تهران میرود منزل مادرم. او تعریف میکرد که: دیدم علی اصغر از خوشحالی بشکن میزند و میآید. گفتم: چه خبره؟ جواب داد: مادر بزرگ من دارم می روم جبهه. یک راننده ای بهم گفته بیا به عنوان شاگردم برویم منطقه. گفتم حالا بمان شب عید میخواهم سبزی پلو درست کنم. بعد از عید برو. گفت نه اصلا نمی توانم بمانم.
22 فروردین 62 چند روزی از آغاز عملیات میگذشت، ما آمدیم تهران و منتظر بودیم تا خبری از آمدت علی اصغر شود اما هر چقدر صبر کردیم خبری نشد. گفتن کسی به این اسم رفته ولی برنگشته.
*پدرش مخالف رفتن او به جبهه بود
ابتدا پدرش با رفتن او به جبهه مخالف بود و میگفت: حالا درس بخوان بعد میروی. اما علی اصغر گوشش بدهکار این حرف ها نبود می گفت: درس همیشه هست اما وقتی دشمن خاکمان را بگیرد درس به چکار می آید؟ پدرش راضی نمیشد برگه اعزامش را امضا کند به همین دلیل علی اصغر رفته بود از معلمش خواسته بود به جای پدر امضا کند، معلم هم آمد به پدر ش گفت. حاجی گفت: من اصلا امضا نمی کنم. علی با اصرار گفت: بابا اگر خدا بخواد می رم بر می گردم اگر نخواد هم که رفتم برای امام حسین(ع) و بالاخره پدرش راضی شد.
*گفتم: علی اصغر مگه غورباقه ای اینقدر می ری توی آب
یکبار علی اصغر خیلی خودش را خیس کرده بود و آب بازی می کرد. خب من خودم خیلی اهل بشور بسابم. گفتم: علی اصغر مگه قورباقه ای اینقدر می ری توی آب. خندید گفت: من دیگه جوابش را نمی دهمها تو چی که خودت یکسره دستت توی آبه.
*اگر کسی را می خواهید عاق کنید فقط بگید انشاءالله چشمت به در بمونه
31 سال است که از رفتن بچهام میگذره. تنها یک کیف ازش برگشت. گاهی که باهاش درد دل می کنم می گویم: علی اصغر مادر یه نشونی از خودت بده، چشم انتظاری سخته مادر...
چشم انتظاری بد دردیه خانم. درد بی درمونه. من چشم انتظار شدم اما از خدا می خوام هیچ بنده ای چشم انتظار نمونه. اگر کسی را می خواهید عاق کنید فقط بگید انشاءالله چشمت به در بمونه، چون این بدترین درده. اگر خبر شهادتش می آمد مرگ یک بار شیون یکبار. اما 31 سال است هر لحظه بدن من می لرزه. هر لحظه.
*تنها آرزوم این هست که یک نشونی از پسرم بیارن تا چشمم از در برداشته بشه
چهارشنبه ها مخصوصا از شب قبلش حالم بده. نمی دونم بگم چجورم. چهارشنبه
بعد از ظهر بدنم شروع می کنه به لرزش. هیچی نمیتونم بخورم تا روز جمعه بعد
از ظهر که امیدم قطع میشه. میگم خوش به حال مادر شهیدان می روند سر قبر
فرزندانشان با آنها حرف می زنند اما من چه. دو شهید گمنام اینجا هست گاهی
می روم سر مزار آنها صحبت می کنم. الان تنها آرزوم اینه یه نشونی از علی
اصغر برام بیارن تا چشمم از در برداشته بشه.