به گزارش مجله شبانه باشگاه خبرنگاران، 15 خرداد 1342 نیز یکی از همان وقایع بزرگ است که تا نبودند مردان بزرگ که
ارادهشان در مسیر حق چون کوه بلند و استوار بود، هیچگاه اینطور جاودانه
نمیشد. این روز تا همیشه یادآور مردان بزرگی است که حقطلبی را به عافیت
طلبی و مبارزه را به مصالحه ترجیح دادند. مردانی که رفتنی شدند و آنهایی که
ماندند تا روایت کنند داستان حقیقت جویی این مردم را.
حسن بزرگ قمی
یکی از همان بزرگ مردانی است که آن روزها با قد و قامتی کوچک اما ارادهای
استوار در برابر خفقان و استبداد ایستاد. او که اکنون گرد و غبار پیری سر و
صورتش نشسته، آن روزها 14 سال بیشتر نداشت اما بسیارند بزرگ مردان کوچکی
که چون او بزرگی را نه در سن و سال که در مرام و مسلکشان معنا کردهاند.
بزرگ
قمی اکنون عضو شورای مرکزی هیئتهای مذهبی استان قم است که خاطرات شنیدنی
از روزهای پرالتهاب سال 42 دارد. شنیدن روایت آن روزهای بزرگ از زبان او که
خود در متن ماجرا بوده خالی از لطف نیست.
نوروزی که عید نبود
بزرگ
قمی میگوید: نوروز سال 42 با تمام نوروزها متفاوت بود. روز اول سال، روز
آرامی بود اما از آنجا که علما اعلام کرده بودند که امسال مومنان عید
ندارند، دید و بازدیدهای معمول روز عید انجام نشد. بسیاری از طلاب و
روحانیون با نصب کردن نوار مشکی به سینه یا بازوی، عزادار بودن خود را نشان
میدادند.
در یکی از کوچههای خیابان آذر زندگی میکردیم. پدرم
حلواسازی داشت و اسمش را به احترام یکی از امامزادههای این خیابان گذاشته
بود حلواسازی شاه حمزه. من هم در همان سنین نوجوانی به مجالس مذهبی رفت و
آمد داشتم و در مدرسه فیضیه هم جامعالمقدمات میخواندم.
کشور در
شرایط ملتهبی بود و اقشار مذهبی این التهاب را بیشتر درک میکردند. علما به
اصول ششگانه انقلاب سفید و رفراندومی که توسط رژیم برگزار شده بود،
اعتراض داشتند اما شاه نمیخواست به نگرانیهای مراجع پاسخ مناسبی بدهد.
امام
میگفت اسلام در خطر است و همین حرف همه را جنب و جوش واداشته بود. هر جا
مجلسی برگزار میشد و چند نفری دور هم جمع میشدند، صحبت از اوضاع کشور و
دشمنی رژیم با حوزههای علمیه بود.
روز دوم فروردین مطابق هر سال به
مدرسه فیضیه رفته بودیم تا برای امام صادق(ع) عزاداری کنیم. ماموران رژیم
به سوی مدرسه حمله کردند. با چند نفر از طلاب به بیرون مدرسه آمدم و شعار "
ما حامی قرآنیم / رفراندوم نمیخواهیم" را فریاد کردم.
ماموران به
سوی ما هجوم آوردند. به سوی خانه دویدم. تا کوچه پس کوچههای آذر مرا تعقیب
کردند. من که جوان بودم و پرانرژی و توانستم خودم را از مهلکه نجات دهم.
آتش التهاب در گرمای خردادخرداد
آن سال محرم بیش از همیشه بوی حسین(ع) میداد. مردم طور دیگری در عزاداری
شرکت میکردند و اشکها رنگ و بوی دیگر داشت. همان روزها یکی از جوانهای
فامیل که مقیم تهران بود به قم آمد. جوانی بود مومن و زلال، امیررضا قائمی.
با هم در مجالس عزاداری شرکت میکردیم و التهاب و جنب و جوش مردم را به
چشم میدیدیم.
روزهای پایان دهه اول محرم هر روزش با اتفاقاتی همراه
بود. سخنرانیهای آتشین امام در مسجد اعظم همه جا نقل محافل بود. پهلوی هم
تلاش میکرد هر طور که میتواند پاسخ این سخنان را بدهد اما هر بار به
نفرت مردم از خودش میافزود.
عصر عاشورا طبق اعلام قبلی قرار بود
امام خمینی(ره) در مسجد اعظم سخنرانی کند. من هم در میان خیل طلاب و مردم
قم به مسجد رفته بودم. جمعیت بیداد میکرد. سخنان امام مثل همیشه موجی از
شور و هیجان به مردم منتقل کرد.
بعد از آن عصر توفانی همه منتظر
بودند تا عکسالعمل رِژیم را ببینند. سحرگاه 15 خرداد امام توسط ماموران
رژیم دستگیر شد. این خبر به سرعت میان مردم کوچه و بازار پیچید و همه را در
تب تاب انداخت. من هم مانند امیررضا، پدرم و دیگران به میان مردم رفتم.
خیلیها آمده بودند. خیابانهای اصلی از جمعیت موج میزد.
ابتدا به مدرسه فیضیه رفتم تا از آخرین خبرها مطلع شوم. چارهای نبود. امام دستگیر شده بود و ما باید کاری میکردیم.
از
مدرسه فیضیه که بیرون آمدیم، با تیراندازی نیروهای رژیم روبهرو شدیم. چند
نفر از دوستانم پیش چشمانم شهید شدند. سراسیمه به سوی حرم آمدم. با پدرم
روبهرو شدم که آشفته مینمود. گویا کسی جسد نیمه جان امیررضا را در نزدیکی
حرم دیده بود. با پدر همراه شدم. در میدان آستانه نشانی از امیررضا نبود.
ناچار مجبور شدیم همه جا را به دنبال او بگردیم. بیمارستانها،
درمانگاهها، خانههای مردمی که مجروحان را پناه میدادند و .... در نهایت
جسد او را در حالی که لبخندی به لب داشت در سردخانه پیدا کردیم.