به گزارش
مجله شبانه باشگاه خبرنگاران، سرگرد مشفق نیمهشب بعد از اطلاع از کشف جنازه دختری جوان در خیابان هنگام به آنجا رفت تا همه چیز را از نزدیک بررسی کند. مقتول دختری حدود بیست و پنج ساله بود که به نظر میرسید با جسمی نرم و قابل انعطاف خفه شده است.
او لباس گلدار خانه به تن داشت و کیف دستیاش هم کنارش بود. کارآگاه کیف را بازرسی کرد و فهمید مقتول مینا نام دارد و در واحد تهران مرکز دانشگاه آزاد درس میخواند. او چارهای نداشت جز اینکه تا صبح صبر کند و سپس به دانشگاه برود تا بلکه از آن طریق اطلاعاتی به دست بیاورد.
مشفق وقتی در دانشگاه محل تحصیل مقتول تحقیق کرد، فهمید مینا با دختری به نام سمیه همخانه بوده و سمیه آن روز کلاس نداشته و به دانشگاه نرفته بود، اما سرگرد نشانه خانه او را پیدا کرد و چارهای نداشت جز اینکه راهی آنجا شود. احساس خستگی میکرد و در تمام طول راه به این میاندیشید که واقعا وقت آن رسیده که خودش را بازنشسته کند، اما به او گفته بودند اداره به وجودش نیاز دارد و فعلا باید بماند.
کارآگاه بعد از رسیدن به محل سکونت دو دختر دانشجو، هر چه زنگ زد کسی در را باز نکرد و بناچار زنگ طبقه پایین را زد و زنی مسن جواب داد. کارآگاه خودش را معرفی کرد و داخل رفت. پیرزن مینا و سمیه را بخوبی میشناخت و صاحبخانه آن دو بود. او بدون اینکه از ماجرای کشته شدن مینا خبر داشته باشد، به پرسشهای کارآگاه درباره دو مستاجرش پاسخ داد.
- یک سال و نیم قبل اینجا را اجاره کردند. اوایل خیلی بیسر و صدا بودند و من هم هیچ مشکلی نداشتم، اما چند وقتی بود خیلی با هم دعوا میکردند و صدایشان همه ساختمان را برمیداشت. شب گذشته تصمیم گرفتم امروز به آنها تذکر بدهم و اگر جدی نگرفتند، عذرشان را بخواهم.
- خبر دارید سمیه الان کجاست؟
پاسخ منفی بود. مشفق از او تشکر کرد و از ساختمان بیرون آمد. او داشت شماره اداره را میگرفت تا گروهی را برای زیرنظر گرفتن خانه به آنجا راهی کنند، اما در همان موقع دختری جوان را دید که وارد ساختمان شد. حدس زد شاید خود سمیه باشد. جلو رفت و دختر را صدا زد.
- بله، با من کار دارید؟
-چند لحظه میخواستم وقت شما را بگیرم.
- شما کی هستید؟ اسم مرا از کجا میدانید؟
کارآگاه کارت شناساییاش را به دختر دانشجو نشان داد. سپس با راهنمایی دختر وارد آپارتمان شد و گفت: خبر دارید همخانه شما کشته شده است؟
- کی؟ مینا؟ چرا؟ چطور؟....
همین طور پشت سر هم سوال میکرد. مشفق وسط حرفش پرید و گفت: ظاهرا با هم اختلافاتی داشتید.
سمیه لحظهای مکث کرد و بعد گفت: آره، اما چیز مهمی نبود.
- ولی دیشب هم دعوا کردید.
سمیه اجازه گرفت و روی مبل نشست. برای لحظاتی سکوت کرد و سپس گفت: ما با هم اختلاف داشتیم. زیاد هم دعوا میکردیم. دیشب هم دعوایمان شد و او از خانه بیرون رفت. گفت خانه دیگری برای خودش اجاره میکند و بعد میآید تا وسایلش را بردارد.
مشفق سری تکان داد و گفت: من شما را به اتهام قتل دوستتان بازداشت میکنم.
- من؟ چرا؟
سرگرد متهم را با خود به اداره برد و بازجوییها را شروع کرد. مقاومت سمیه خیلی زود شکست و او به کشتن دوستش اعتراف کرد.
- مینا چند وقت قبل با پسری دوست شد و قصد داشتند با هم ازدواج کنند، اما آن پسر از ازدواج با مینا منصرف شد و از من خواستگاری کرد. از آن به بعد مینا مرا مقصر میدانست و سر همین موضوع با هم دعوا داشتیم تا اینکه روز حادثه او را با روسری خفه کردم. بعد به همان پسر تلفن زدم و او جسد را با ماشینش بیرون برد و رها کرد.
کارآگاه در ادامه، دستور بازداشت پسر جوان را نیز صادر کرد و به این ترتیب تحقیقات در پرونده تکمیل شد.
پاسخ معما: مقتول لباس خانه به تن داشت و ادعای همخانهاش درباره اینکه او منزل را ترک کرده بود، صحت نداشت.