هنوز نیم ساعتی تا شروع فوتبال مانده بود و سرگرد مشفق وقت داشت خاطره‌ای را برای سه همکارش که برای تماشای بازی به سالن آمده بودند، تعریف کند.

به گزارش مجله شبانه باشگاه خبرنگاران، این خاطره مربوط به یکی از آخرین پرونده‌هایی بود که سرگرد به‌عنوان افسر ویژه مبارزه با سرقت به آن رسیدگی کرده بود. دقیقا به خاطر داشت هجدهم فروردین بود که خبر دادند به یک نمایشگاه خودرو دستبرد زده‌اند. باران شدید باعث شده بود خیابان‌ها قفل شود و به همین دلیل کارآگاه دیر به محل جرم رسید و صاحب نمایشگاه بابت تاخیر او تند صحبت کرد اما سرگرد ترجیح داد سکوت کند و به تحقیق بپردازد.

سارقان گاوصندوق کوچکی را که دو کیلو و 700 گرم طلا، سه میلیون تومان وجه نقد،چند فقره چک و تعدادی مدارک خودرو و قولنامه در آن بود، از مغازه خارج کرده،به حیاط ساختمان متروکه کناری برده و در آنجا سر فرصت در آن را باز کرده بودند. این نشان می‌داد سارقان فرصت کافی برای این‌که کارشان را داخل مغازه انجام بدهند، نداشتند و احتمال می‌دادند کسانی از راه برسند و آنها را موقع دزدی ببینند به همین دلیل ترجیح دادند از ساختمان متروکه مجاور استفاده کنند.

سرگرد زیر باران حسابی خیس شده بود اما چاره‌ای نداشت جز این‌که در همان شرایط به تجسس‌ ادامه بدهد. باران بی‌شک همه آثار انگشت روی گاوصندوق را از بین برده بود. از طرفی نمی‌شد روی ردپاها هم حساب کرد. کارآگاه دستور داد گاوصندوق را داخل مغازه برگردانند. دو سرباز این کار را انجام دادند. مشفق که کفش‌هایش حسابی گلی شده بود، آنها را روی تکه خشک زمین که زیر گاوصندوق مانده بود پاک کرد و داخل نمایشگاه رفت. او از صاحب مغازه پرسید: شما زمان سرقت کجا بودید؟

- به ملاقات یکی از اقوام که در بیمارستان بستری است، رفته بودم.

- آن موقع چه کسی در مغازه بود؟

- پسرم.

- حالا کجاست؟

تلفن زدم و گفتم خودش را برساند.

مشفق بیست دقیقه منتظر ماند تا این‌که پسر صاحب مغازه از راه رسید. بعد همان سوالات را از او هم پرسید. جوان توضیح داد تا یک ساعت بعد از رفتن پدرش در مغازه بوده اما بعد از شروع شدن باران از ترس ترافیک سریع مغازه را تعطیل کرده و به خانه رفته بود.

- قرار بود زنم را به خانه پدرش ببرم و می‌ترسیدم دیر برسم برای همین منتظر برگشتن پدرم نشدم. تلفنی با او هماهنگ و نمایشگاه را تعطیل کردم.

سرگرد دستی به چانه‌اش کشید و به صاحب نمایشگاه گفت: کسی که سرقت را انجام داده می‌دانسته شما اینجا نیستید از طرفی خبر داشته زود برمی‌گردید برای همین هم گاوصندوق را به حیاط ساختمان کناری برده تا بتواند رمزش را سر فرصت پیدا کند.

مالباخته با تکان دادن سر، این فرضیه را تائید کرد. سپس مشفق پرسید: این یعنی سارق با شما آشناست. شما به شخص خاصی مظنون نیستید؟

- نه. واقعا نمی‌توانم حدسی بزنم.

مشفق مکثی کرد و ادامه داد: ولی من به پسر شما مظنون هستم.

جوان و پدرش شروع به اعتراض و پرخاش کردند اما این بار سرگرد کوتاه نیامد و به یکی از ماموران دستور داد به دستان پسر جوان دستبند بزنند.

متهم آن روز زیر بار اتهام نرفت اما صبح روز بعد اعتراف کرد سرقت را او طراحی کرده است.

- می‌خواستم خانه‌ام را عوض کنم و خانه بزرگ‌تری بخرم اما پدرم به من پول نمی‌داد برای همین هم این نقشه را کشیدم و به دو نفر از دوستانم گفتم از گاوصندوق سرقت کنند. اگر دزدی در مغازه انجام می‌شد چون من رمز را می‌دانستم، ممکن بود به من شک کنند برای همین گفتم آن را به حیاط ساختمان کناری ـ که کسی آنجا نبود ـ ببرند و وانمود کنند برای پیدا کردن رمز به سختی افتاده‌اند.

کارآگاه هنوز خاطره‌اش را تا آخر تمام نکرده بود که به او خبر دادند حادثه‌ای اتفاق افتاده است و باید هر چه سریع‌تر به محل جرم برود. مشفق از این‌که باز هم فوتبال را از دست می‌داد، خیلی دلخور شد.

پاسخ معمای شماره قبل: زیر گاوصندوق کاملا خشک بود و کارآگاه فکر کرد اگر حرف‌های پسر نمایشگاه‌دار صحت داشته و گاوصندوق بعد از شروع باران سرقت شده، باید خاک زیر آن نیز خیس باشد.

اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
آخرین اخبار