به گزارش
خبرنگار معارف باشگاه خبرنگاران، کاروان امام حسین (ع) در روز یکشنبه مورخ اول محرم الحرام سال 60 هجری قمری وارد منزلگاه بعدی خود یعنی "قصر بنی مقاتل" شد. در این منزل، امام حسین خیمه ای را مشاهده کردند که در کنار آن نیزه ای استوار و شمشیری آویزان بود و اسبی نیز در کنارش ایستاده بود. سؤال کردند : "این خیمه کیست؟"
گفتند: "متعلّق بن عبیدالله بن حر جعفی است."
امام (ع) حجّاج بن مسروق جعفی را نزد عبیدالله بن حر فرستاد تا از او دعوت کند تا به یاری فرزند پیغمبر(ص) برخیزد. حجّاج بن مسروق نزد عبیدالله بن حر رفت تا پیام امام حسین علیه السلام را به او برساند. عبیدالله از حجاج، علت آمدنش را پرسید.
حجّاج بن مسروق گفت: «هدیه ای و کرامتی [آوردم]، اگر پذیرا باشی! این حسین(ع) است که تو را به یاری خود خوانده است، اگر او را یاری کنی مأجور خواهی بود و اگر کشته گردی به فیض شهادت نائل خواهی آمد.»
عبیدالله بن حر گفت: «به خدا سوگند که از کوفه خارج نشدم، مگر اینکه دیدم جماعت بسیاری به قصد جنگیدن با حسین(ع) بیرون می آیند و شیعیانش او را تنها و بی یار و یاور گذاشته اند، پس دانستم که او کشته خواهد شد، و چون من قدرت بر یاری او ندارم، مایل نیستم نه او مرا ببیند و نه من او را ببینم!»
حجّاج بن مسروق به خدمت امام بازگشت و پاسخ عبیدالله بن حر را به ایشان عرضه داشت.
امام حسین علیه السلام برخاست و با عدّه ای از اهل بیت(ع) و یارانش به سوی خیمه عبیدالله روانه گردید، و چون بر او وارد شدند عبیدالله قسمت بالای مجلس را برای جلوس امام(ع) آماده کرد.
عبیدالله بن حر می گفت: «من هرگز کسی را همانند حسین (ع) درعمرم ندیدم، هنگامی که حسین (ع) به سوی خیمه ام می آمد چنان آن منظره و هیئت گیرایی داشت که در هیچ چیزی آن جاذبه وجود نداشت و چنان رقّتی در من پدیدار شد که تاکنون نسبت به کسی هرگز در من این گونه رقّتی پیدا نشده است، آن لحظه ای که مشاهده نمودم امام حسین(ع) راه می رفت و کودکان گرداگرد او پروانه وار برگرد شمع وجودش حرکت می کردند، به محاسنش نظر کردم سیاه سیاه بود، به حضرت(ع) گفتم: "آیا این رنگ سیاهی از موی شماست یا اثر خضاب؟"
فرمود:" ای پسر حر! پیری ام زود فرا رسید؛ پس دانستم که محاسنش به واسطه خضاب است."»
چون امام حسین(ع) در خیمه عبیدالله نشست، پس از حمد و ثنای الهی فرمود: «ای پسر حر! اهل شهر شما به من نامه نوشتند که دل در گرو یاری من دارند و بر این یاری یکدل و هماهنگ اند و از من خواستند تا به نزد آنها بیایم، ولی آنچه وعده داده بودند، نادرست بود؛ تو دارای گناهان زیادی هستی، آیا نمی خواهی بوسیله توبه، آن اعمال ناشایسته را از بین ببری؟»
عبیدالله بن حر گفت: «ای پسر پیامبر(ص) جبران این همه گناه چگونه ممکن است؟» امام فرمود: «فرزند دختر پیامبرت را یاری کن.»
عبیدالله گفت: «به خدا سوگند من می دانم کسی که از تو پیروی کند در روز قیامت سعادتمند خواهد شد، اما وجود من به تو کمک چندانی نخواهد کرد [و سودی برایت ندارد] در کوفه برای شما یار و یاوری نیست و من هم در خود توان انجام چنین کاری را (جنگ در رکاب تو و شهادت در کنارت) نمی بینم، چرا که نفس من راضی به مرگ نیست ولی من این اسب را که «ملحقه» نام دارد، به تو می بخشم به خدا سوگند در پی چیزی نبودم، مگر این که با این اسب آن را بدست آوردم و کسی تعقیبم نکرد جز اینکه از او سبقت گرفتم و از معرکه گریختم.»
امام حسین(ع) فرمود: «حال که خود، ما را یاری نمی کنی، ما نیازی به تو و اسب تو نداریم، و گمراهان را به یاری خویش نمی طلبیم، ولی تو را نصیحت می کنم، اگر می توانی به جایی برو که فریاد ما را به گوشت نرسد و جنگ ما را نبینی، سوگند به خدا اگر کسی بانگ ما را بشنود و ما را یاری ندهد خدا او را به صورت در آتش افکند.
ملاقات عمر بن قیس با امام حسین (ع) نیز از رویدادها و حوادث این منزل است. عمر بن قیس مشرقی می گفت: «با پسر عمویم بر امام حسین وارد شدم. آن حضرت در «قصر بنی مقاتل» بود پس بر او سلام کردیم پسر عمویم به امام گفت: "این سیاهی که در محاسن شما می بینم از خضاب است یا رنگ مویتان؟ امام (ع) فرمود: "خضاب است موی ما بنی هاشم زود سفید می شود." آنگاه از من پرسید: "آیا به یاری من می آیی؟"
گفتم: " من مردی هستم که عائله زیادی دارم و مال بسیاری از مردم نزد من است و نمی دانم کار به کجا می انجامد و خوش ندارم امانت مردم از بین برود." پسر عمویم نیز به امام (ع) پاسخی همانند پاسخ من داد.
امام فرمود: "پس از اینجا بروید که هر کس فریاد ما را بشنود و یا ما را ببیند و به یاری ما برنخیزد، بر خداوند است که او را به صورت در آتش اندازد"».
از عقبة بن سمعان روایت شده که می گفت: «در اواخر شب، امام حسین (ع) دستور داد از قصر بنی مقاتل آب برداشته و کوچ کنیم، چون حرکت کردیم و ساعتی رکاب زدیم امام(ع) همان گونه که سوار بود مختصری به خواب رفت، سپس بیدار شد و فرمود «انّا الله و انّا الیه راجعون و الحمدالله ربّ العالمین» سپس امام دو یا سه مرتبه این جمله را تکرار کردند.
علی بن الحسین (ع) روی به پدر نمود و گفت: "ای پدر! جانم فدای تو باد، خدا را حمد کردی و آیه استرجاع خواندی، علّت چیست؟"
امام حسین فرمود: "پسرم! در اثنای راه خواب مختصری بر من عارض شد، پس در خواب شخصی را سوار بر اسب دیدم در حالی که می گفت: "این قوم سیرمی کنند و اَجَل هم به سوی آنان در حرکت است، دانستم که خبر مرگ ماست که به ما داده شده است."
علی بن الحسین (ع) گفت: "ای پدر! خدا شر را از تو دور گرداند، آیا ما بر حق نیستیم؟"
امام فرمود: "سوگند به آن کسی که باز گشت بندگان به سوی اوست، ما بر حقّیم." علی بن الحسین (ع) گفت: "پس اگر بر حقیم ما را از مرگ باکی نیست."
امام حسین به علی اکبر(ع) فرمود: "خداوند تو را جزای خیر دهد آن گونه که پدری را به فرزندش جزای خیر دهد."
با دمیده شدن سپیده صبح، امام (ع) از مرکبش پیاده شد و نماز صبح را به جا آورد و با شتاب سوار شد و با یاران خود حرکت کردند؛ تا این که هنگام ظهر به «نینوی» رسیدند. ناگاه سواری مسلّح از دور پیدا شد، او از کوفه می آمد، همه ایستادند و او را تماشا می کردند، همین که رسید به حر و همراهانش سلام کرد بی آنکه به امام حسین علیه السلام و اصحابش سلام کند، و بعد نامه عبیدالله بن زیاد را به دست حر داد. ابن زیاد در این نامه نوشته بود: «چون نامه من به تو رسد و فرستاده من نزد تو آید، حسین (ع) را نگاهدار و کار را بر او تنگ گیر، و او را فرود نیاور، مگر در بیابان بی حفاظ و بدون آب! من به قاصد گفته ام از تو جدا نگردد تا خبر انجام دادن فرمان مرا بیاورد، والسلام.»
ابن نما از جابر بن عبدالله بن سمعان نقل کرده است: «هنگامی که نزدیک "نینوی" رسیدیم، مردی از کنده که نامش مالک بن نُسیر بود آمد و نامه عبیدالله بن زیاد را برای حر آورد.
یکی از یاران امام (ع) به نام ابوالشعثاء یزید بن زیاد کندی به فرستاده عبیدالله بن زیاد نگریست، به نظرش آشنا آمد و گفت: "تو مالک بن نُسَیر بدّی نیستی؟" گفت: "آری."
ابوالشعثاء گفت: "مادرت به عزایت بنشیند برای چه آمده ای؟"
گفت: "در آنچه آمده ام امام خود را اطاعت کرده ام! و به بیعت خود عمل کرده ام!"
ابوالشعثاء گفت: "نافرمانی پروردگارت را نمودی و امام خود را به چیزی که موجب هلاک توست اطاعت کردی و ننگ و آتش را برای خود خریدی؛ که خدای عزوجل می فرماید: "و جعلناهم ائمّةً یدعون الی النّار و یوم القیامة لا ینصرون؛ و آنان [فرعونیان] را پیشوایانی قرار دادیم که به آتش (دوزخ) دعوت می کنند و روز رستاخیز یاری نخواهند شد. البته امام تو چنین است."
حر خدمت امام حسین(ع) آمد و نامه ابن زیاد را برای ایشان قرائت کرد، امام به او فرمود: «بگذار در"نینوی" و یا "غاضریه" فرود آییم.»
حر گفت: «ممکن نیست، زیرا عبیدالله این آورنده نامه را بر من جاسوس گمارده است!»
زهیر خطاب به امام(ع) گفت: «به خدا سوگند چنان می بینم که پس از این، کار بر ما سخت تر گردد، یابن رسول الله(ص)! اکنون جنگ با این گروه[حر و یارانش] برای ما آسان تر است از جنگ با آنهایی که از پی این گروه می آیند، به جان خودم سوگند که در پی اینان کسانی می آیند که ما را طاقت مبارزه با آنها نیست.»
امام(ع) فرمود: «درست مي گويي اي زهير؛ ولي من آغاز كننده جنگ نخواهم بود.»
زهیر گفت: «در این نزدیکی و در کنار فرات آبادی ای است که دارای استحکامات طبیعی است به گونه ای که فرات از همه طرف به آن احاطه دارد، مگر از یک طرف.»
امام حسین(ع) فرمود: «نام این آبادی چیست؟»
عرض کرد: آن را «عقر» می گویند.
امام فرمود: «پناه می برم به خدا از عقر!»
پس آن حضرت (ع) به حر نظری افکند و فرمود: «کمی جلوتر برویم! پس مقداری از مسافت را امام با حر و همراهانش پیمودند تا این که به «کربلا» رسیدند.