خبرنگار ورزشی باشگاه خبرنگاران، اون روزا فکر میکرد که اگر یکروز با فوتبالیستهای مورد علاقهاش روبرو شد چه حسی داره، بارها و بارها توی صفحه خیالش معروفترینها رو برانداز میکرد و برق شادی توی چشمانش از دور پدیدار میشد.
رضا تا 28سالگی تمام آرزویش رسیدن به تهران بود. جاییکه بالاخره اسمش پایتخت بود و رنگ و لعابش، آدمهاش و... نقطه آمال هر بچه شهرستانی است.
رضا 12سال پیش تصمیم گرفت شهر کلوچههای خوشمزه رو ترک کند و از کنار شیطون تپه و تمام سرسبزیهای لاهیجان خودش رو به تهرون برسونه.
خانواده رضا اصلا دوستنداشتن او به تهران بیاد، رضا خودش میگه: شاید اگر حرف بزرگترهام رو گوش داده بودم الان اینجا نبودم.
رضا حالا 40سال سن داره و 12سال از اون روزها میگذره، هر کس دنبال رضا میگرده اگه یک سری به کافی شاپ پرماجرای یکی از هتلها بزنه میتونه 12سال رمز و راز رو توی چشم رضا بخونه رضای عشق ورزش مخصوصا فوتباله و البته محل کارش هم پاتوق خیلی از فوتبالیستهاییه که یکروز دیدنشون آرزوی رضا بود.
رضا دیگه اون رضای سابق نیست که فقط ورزشکارا رو از روی عکس یا صفحه تلویزیون بشناسه توی این 12سال پشت هر فنجان قهوه رازی از فوتبالیستهای معروف نهفته است که رضا رازدار اوناست و در فاصله نوشیدن هر قهوه یک خاطره و یک راز و یک داستان عجیب نهفته است.
رضا یکی از خاطراتش رو اینجوری تعریف میکنه: یادمه ماه رمضون بود مرحوم ناصر حجازی اومد کافی شاپ خیلی خوشحال بودم همان موقع یک خبرنگار از ناصر خان پرسید میدونید فواید ماه رمضون چیه؟ ناصرخان با شهامت مثال زدنی جواب داد: «پسر جان من اهل دروغ نیستم، بنابر دلایلی روزه نبودم و چطوری میتونم حال یک روزهدار رو تشریح کنم و بگم که من هم روزهام» یادم میاد یک روز محمد احمدزاده که از مربیان سرشناس در فوتبال کشورمونه وقتی به کافی شاپ اومده بود یک خاطره خوب از سیروس قایقران تعریف کرد.
احمدزاده می گفت: اون روزا منو سیروس به تیم ملی دعوت شده بودیم و باید خودمون رو به تهران میرسوندیم خلاصه در رشت زلزله اومده بود وقتی میخواستیم سوار هواپیما بشیم به خاطر حمل مجروحین جایی نبود و خلبان از ما خواست ما دو نفر هم به همراه مجروحان بریم اما سیروس قبول نکرد و گفت: فوتبال مهمتر از هم استانیهای من نیست که زیر آوار موندن و از هواپیما پیاده شد..»
و اما رضا خاطراتی هم از پشت پردههایی که پشت فنجانهای قهوه مخفی شدهاند دارد که دلش نمیخواهد آنها را برملا کند چرا که ستارههای رویاهایش خاموش میشوند اما.. رضا نتوانست ساکت باشد و گفت: بعضی وقتها افسوس میخورم که چقدر مربیان خارجی صداقت دارن و مربیهای ایرانی در همین کافی شاپ به لیدرها پول میدهند که... این کافی شاپ برای من یک دانشگاه بود و رازهای پشت فنجان قهوه که حتی قابل گفتن نیست هر کدام یک درس آموزنده است و من فارغالتحصیل کافی شاپ هستم و امروز وقتی ستارههای دیروز را میبینیم آنها را رنگ بندی میکنم... برخیها پوشالی بودند و بعضیها اسطوره.
گزارش از فائزه رضائی
انتهایپیام/