پیرزن هنوز بغض در گلویش بود، چهره‌اش زیر تابلوی دارالقرآن نشان از قبول واقعیت داشت یک ضربه سنگین و یک عمر غم سنگین تر از آن.....

خبرنگار ورزشی باشگاه خبرنگاران زنگ خانه را زدم، در باز شد، با پیر زنی مواجه شدم که نگاه‌هایش گویای صداقتش و روسری سپیدی که بر سر داشت روشنایی چهره‌اش را بیشتر می‌کرد ، مرا به خانه‌اش دعوت کرد، خانه‌ای ساده اما پر از مهربانی، روی دیوار‌ها چند قاب عکس بود و یک دنیا راز...

سر صحبت را با او باز کردم و از سن و سالش پرسیدم با کمی درنگ" پنجاه و شش، پنجاه و هفت دقیق نمی‌دانم سواد ندارم."

عذرا خانم که البته همه او را خانم شیرازی صدا می‌زنند چهار دختر و یک پسر دارد و همسرش هم سال گذشته فوت شده

از فرزندانتان بگویید:

 خانم شیرازی:چهار دخترم ازدواج کرده اند و چند روز دیگر عروسی یکی از نوه‌هایم است پسرم ورزشکار بود، من خیلی موافق ورزشی که می کرد نبودم، علی اصغر عاشق ورزش بود و فکر کنم از دوران ابتدایی درگیرتکواندو شده یک بار دست دوستش در بازی شکست ، من خیلی اصرار کردم که این ورزش را رها کند اما گوشش به این حرف‌ها بدهکار نبود و این طور جوابم را می داد: مگر پیامبر ما را دعوت به ورزش نکرده مثل شنا، اسب سواری و تیر اندازی !خوب تکواندو هم یک نوع ورزش است دیگر....

یک روز هوا که  خیلی سرد بود می‌خواست برود تهران برای مسابقه خیلی مانع رفتنش شدم اما باز کار خودش را کرد و به تهران رفت.

از علی اصغر فرزند کوچک‌ خانواده بگویید: خانم شیرازی تولدش را خوب یادم نیست، از جایش بلند شد و رفت داخل اتاق، چند دقیقه‌ای طول کشید و بعد با پاکت و شناسنامه‌ای در دست برگشت .

داخل پاکت تعداد زیادی کارت بود، کارت معافیت از خدمت  که به دلیل تک پسر بودن ، عضویت در باشگاه‌های ورزشی، فدراسیون پزشکی ، مدرسه و ....

شناسنامه را باز کردم.... علی اصغر فتحی متولد اردیبهشت 1365 ورق زدم به صفحه‌ی آخر رسیدم....وفات بیست و دوم خرداد هزار و سیصد هشتاد و چهار کرج روی تمام صفحات مهر فوت شده خورده بود اشک در چشمان مادرش حلقه زد، با بغضی در گلو و غمی کهنه که با هر تلنگر دوباره تازه می شد








  پیرزن ادامه داد :  شخصی که باعث مرگ پسرم شد البته در تمرین بود که این اتفاق برایش افتاد خیلی محزون و غصه دار بود حتی در مراسم ختم پسرم شرکت کرد و بعد از آن هم برای ما نامه فرستاد که گفته بود اصلا قصدش چنین کاری نبود و خودش خیلی از این اتفاق ناراحت است... ما از آن پسر شکایتی نکردم، مگر با این کار ما علی اصغر زنده می‌شود و یا روحش شاد می‌شود که ما این کار را می کردیم امانتی بود که خدا خودش داد  و دوباره از ما پس گرفت....

پدرش طبقه‌ی بالا خانه را برای دارالقرآن وقف و طبقه‌ی پایین را هم که خودمان زندگی می کنیم وقف امیر المومنین و شهدا کرد و به مسجد سپرد همیشه می‌گفت ما هر کاری که می کنیم نمی توانیم ذره ای از کارهای شهدا را جبران کنیم نفسی که می کشیم از بزرگواری شهدا است دخترهایمان هم با این کار خیلی موافق بودند  از آن زمان تا به حال همیشه اینجا کار خیر انجام می‌شود و خرید جهیزیه برای عروس ها و کمک مالی به نیازمندان گرفته تا پخش نذری و .... در مورد دوران ورزشی پسرش بیشتر سوال کردم اما این طور جوابم را داد:من خیلی از ورزش سر در نمی‌آورم و چیزهای زیادی هم در خاطرم نیست به جز نام استادش احمد اشرف، مرد خوبی بود چند سالی می شود که درجه رفیع شهادت رسیده است.





بار دیگر از جایش بلند شد این بار سمت تلفن رفت و اول با دخترش حمیده  و بعد با نوه اش فائزه تماس گرفت و برگشت و ادامه داد: سه ماه آخر در باشگاه پیشگامان فردیس زیر نظر استاد رضایی کار می کرد دوست صمیمی علی اصغر، محسن حسین آبادی شاید بتواند به شما کمک کند بعد از نماز مغرب بیا دنبالم تا با هم به خانه شان برویم.

عقربه های ساعت ، هفت و ده دقیقه را نشان می دادند دنبال مادر علی اصغر رفتم مرا به داخل خانه اش دعوت کرد دو تا از دخترهایش هم آنجام بودند با هم گپی زدیم.

 خواهر علی اصغر: از نظر من برادرم زنده است، خیلی بزرگ منش بود، همیشه همراه سلامی که می داد دستش هم بالا می رفت یک بار علی اصغر از باشگاه آمد خانه و به مادرم گفت: ننه برایم سفره نذر کن قرار است برای مسابقه ای به خارج از ایران برویم خودش رفت و حسرتش برای ما ماند وقتی که مرد پدر و مادرم هم با او مردند آقای نوذری رئیس هیات تکواندو البرز به ما قول داد که  مکانی را به نام اصغر بزند اما این را نکرد پدرم خیلی دلش را به آن خوش کرده بود اما چه فایده  که این قول عملی نشد و پدرم هم از دنیا رفت.





 عذرا خانم حاضر شد و به دنبال محسن رفتیم هنوز از سرکار برنگشته بود و به خانه برگشتیم خواهر زاده اصغر آلبوم و لوح تقدیر و حکم های  قهرمانی را برایم آورد تا نگاه کنیم.

واما ظهرروز بعد:  پس از کلی پیاده روی بالاخره به محل کار محسن دوست علی اصغر رسیدیم و با جوانی درشت اندام قوی هیکل و قد بلند رو به رو شدم که کارشناس یکی از شرکت‌های نرم افزار در تهران است. شاید اگر تا آن زمان پای صحبت‌هایش نمی‌نشستم هرگز نمی توانستم احساساتش را درک کنم.

محسن شروع کرد: سال هفتاد و دو، هفتاد و سه در باشگاه با هم آشنا شدم که پس از آن روابطمان به بیرون از باشگاه و خانواده کشید، با هم همه جا می‌رفتیم و تمام خاطراتم با اصغر شیرین است، اصغر پسری شوخ، سرزنده، شیطون و پایه اصلی شوخی‌ها، دورهمی‌ها و با این که از من کوچکتر بود اما راهنمایی‌های خوبی هم به من می‌داد.

وقتی با او آشنا شدم یک پسر تپل دوست داشتنی و با انگیزه‌ای بود که دوست داشت همه چیز را به دست بیاورد، بیرون از باشگاه همیشه با هم به طور خصوصی تمرین می‌کردیم و هر وقت هم مسابقه داشتیم همراه هم بودیم، در مسابقه قهرمان قهرمانان که نوزدهم بهمن سال هشتاد و سه در سالن شهید کیان پور کرج برگزار می‌شد، من بازی داشتم و اصغر همراه من آمده بود، معمولاً در مسابقات تکواندو تعداد ورزشکاران سنگین وزن کم است اما آن دوره برعکس بود، در یکی از بازی‌هایم حریفم را ناک اوت کردم و اصغر شروع کرد به تمسخر او بعد متوجه شد که خانواده‌ی حریفم در سالن پشت سرش حضور داشتند، خودش خیلی ناراحت شد و رفت از او و خانوده‌اش معذرت خواهی کرد، یک بار هم کسی در خیابان او را دید و گفت: دیشب خواب دیدم که با هم در خواب دعوا کردیم و تو مرا زدی!اصغر جلو رفت و با او روبوسی کرد و وقتی آن شخص دلیلش را پرسید اصغر گفت: چون دیشب تو را در خواب زده بودم!







در مورد آخرین دیدار علی اصغر پرسیدم:
محسن: آن زمان مصدوم بودم و مربی به من استراحت داده بود، اصغر آمد دنبالم تا با هم به باشگاه برویم. شرایطم را برایش شرح دادم، با من خداحافظی خیلی گرمی کرد و رفت.

ساعت یک ربع مانده به هشت شب بود که تلفن زنگ خورد، مربیمان بود، گفت که اصغر بی هوش شده، من هم طبق تجربه‌ای که داشتم اول ماجرا را جدی نگرفتم، بعد مربی خیلی اصرار کرد و گفت: حالش خیلی خوب نیست و به برادرش بگو بیاید. چون اصغر برادر نداشت همراه یکی از دامادهایشان رفتیم، اصغر را به بیمارستان امام خمینی کرج انتقال داده بودند، کارهای اولیه را خیلی سریع انجام دادند، جواب سیتی اسکن آمد، دکترش گفت: خون ریزی مغزی کرده و خیلی زود باید عمل شود.

خانواده‌اش آمدند و ماجرا را خیلی سطح و پیش پا افتاده برای آنها شرح دادیم. آنها این امید را داشتند که بر می‌گردد اما مادرش باور نمی‌کرد، به هر طریقی بود فرستادیم رفتند.

پسری هم که ضربه زده بود خیلی ناراحت و پشیمان همراه خانواده‌اش آنجا بود، آنها را هم فرستادیم رفتندو ساعت نزدیک یک – یک و نیم بامداد بود و ما هم خیلی نگران شده بودیم. دکتر ساعت دو بود که از اورژانس به سمت ما آمد و همراه اصغر را خواست، آقای افشار( دامادشان) همراه دکتر رفت. نیم ساعت طول کشید تا برگردد و بعد بین ما نشست و از ما پرسید: بچه‌ها می‌دانید اصغر کجاست؟ کمی مکث کرد و گفت: سردخانه...

هیچ کداممان دل برگشتن به ملارد را نداشتیم و از بدتر هیچ کس دل گفتن این خبر را به خانواده‌ی فتحی نداشت.
بالاخره دامادشان قبول کرد تا این خبر را به خانواده‌اش بدهد. حال همه‌ی خانواده اصغر خیلی خراب شد، من حتی این شکست را به طور واضح در چهره پدر و مادرش می‌دیدم.

کمی مکث کرد و با نگاهی غمبار ادامه داد: از بزرگواری پدرش می‌توانم به رضایت دادن به مضروب اشاره کنم.
نزدیک‌ترین دوست علی اصغر از ماجرای آن شب که چگونه باعث مرگ ناگهانی او شد برایم گفت: اصغر با  کسی تمرین می‌کرد که وزنش 60- و خودش 84+ بود. درحین تمرین حریفش ضربه‌ای به زیر چانه‌اش می‌زند و اصغر زمین می‌خورد و دوباره پا می‌شود، زمانی که حریف تمرینی‌اش حالش را می‌پرسد اول جواب می‌دهد که خوب است و بعد در آغوش حریفش بی هوش می‌شود، همه‌ی اینها را خود کسی که ضربه را زده بود برایم تعریف کرد.

من خودم بارها و بارها این ضربه را زده بودم که نهایت آن بی هوشی نیم ساعته بوده که این اتفاقی که برای اصغر افتاد می‌توانم بگویم نادر بوده!

از حریف تمرینی اصغر پرسیدم گفت: پسری لاغر اندام وکوتاه قد بود، بعد از آن به تیم ملی دعوت شد و آنجا هم خیلی دوام نیاورد و کنار کشید، من هم از آن زمان تا به حال نمی‌توانم باشگاه بروم یعنی هر وقتی که رفتم اصغر جلوی چشمانم بوده است.

آقا محسن ادامه داد: همه‌ی کسانی که ورزش می‌کنند، قوی ترین فرد در رشته‌ی خود را خیلی دوست دارند و به نوعی او را الگوی خود می‌دانند، اصغر هم هادی ساعی را خیلی دوست داشت. من هم همین طور، اصغر با او عکسی دارد که متعلق به سال هشتاد و یک، هشتاد و دو مساباقت قهرمانی کرج که هادی ساعی، یوسف کرمی و مهدی بی باک مهمانان ویژه آن بودند.






محسن حسین آبادی با بغضی که هر لحظه امکان ترکیدن آن وجود داشت گفت: هر وقت می نشینیم دور هم، همیشه در بحث‌های ما هست و هم ماجرای آن شب را از من می پرسند، من هم تا حدی خودم را مسئول آن ماجرا می‌دانم، همیشه می‌گویم اگر من اصرار نمی‌کردم شاید این اتفاق برایش نمی‌افتاد... همه‌ی اینها حکمت خداست... اما اگر بود مطمئناً می‌توانست کمک بیشتری به خانواده‌اش بکند و من همیشه حسرت این را می‌خورم که دوست خوبی را از دست داده‌ام.

گفتگو از فائزه رضائی


انتهای پیام/

اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
نظرات کاربران
انتشار یافته: ۱۰
در انتظار بررسی: ۰
Iran (Islamic Republic of)
ناشناس
۱۳:۴۱ ۱۷ آذر ۱۳۹۳
با سلام و خسته نباشيد خدمت خانم فائزه رضايي .روحش شاد ويادش گرامي
Iran (Islamic Republic of)
ناشناس
۱۰:۲۵ ۱۲ آذر ۱۳۹۳
این مطلب را خواندم خیلی غم انگیز بود و چه خانواده بزرگواری هستند
-
باب اله
۰۸:۴۹ ۱۲ آذر ۱۳۹۳
روحش شاد ویادش گرامی باد
Iran (Islamic Republic of)
محمد
۰۸:۴۲ ۱۲ آذر ۱۳۹۳
خانواده مرحوم دست گلتون درد نكنه .شما معرفت ومرام ايراني را نشان دادين . خدا همه شما را حفظ كند و ان مرحوم را به رحمت گسترده خودش در بهشت جاي دهد. از خانم گزارشگر هم ممنون بخاطر اين گزارش
Iran (Islamic Republic of)
ناشناس
۰۰:۲۱ ۱۲ آذر ۱۳۹۳
خیلی ناراحت کننده هست خدا رحمتش کنه
Iran (Islamic Republic of)
نادر
۲۳:۳۷ ۱۱ آذر ۱۳۹۳
باسلام خیلی سرگذشت عم انگبزی بود روحش و یادش گرامی
Iran (Islamic Republic of)
مروّت ا حمدی
۱۴:۲۴ ۱۱ آذر ۱۳۹۳
خداوند بیامرزدش و به مادرش صبر بده ، کاش جوانها گاها توصیه های بزرگترها را گوش بدهند.
Iran (Islamic Republic of)
ناشناس
۱۴:۲۳ ۱۱ آذر ۱۳۹۳
باز هم منتظر یک روز یک سرگذشت هستیم ممنون از ایده جالبتان
Iran (Islamic Republic of)
سحر
۱۲:۰۴ ۱۱ آذر ۱۳۹۳
واقعا عالي و تاثير گذار بود.ممنون از فائزه رضايي عزيز كه با حوصله و دقت تمام اين گزارش رو تهيه و تنظيم كرد.به اميد اينكه ديگه از اين اتفاقات دل خراش توي جامعه ما نيافته
Iran (Islamic Republic of)
محسن حسین آبادی
۱۱:۴۷ ۱۱ آذر ۱۳۹۳
با سلام و عرض خسته نباشید خدمت خانم رضایی و تمامی دست اندر کاران باشگاه خبرنگاران جوان

بابت زحماتی که کشیدید از شما تشکر و قدردانی کرده،و امیدوارم در کارهایتان موفق و پیروز باشید.

محسن حسین آبادی
11/09/1393
آخرین اخبار