به گزارش خبرنگار
حوزه احزاب باشگاه خبرنگاران، به هشتمین بسته از
گزارش خاطرات «آیتالله مهدویکنی» رسیدیم.
در این قسمت، آیتالله مهدوی از هجرت به قم میگوید؛از نصیحتهای جالب حاج «رجبعلی خیاط» و آرزوی پدر، اینکه دوست داشت وی خط خوبی داشته باشد.
آرزوی خط خوشپدرم دوست داشت که من خطم خوب شود. نزد معلمی به نام «زرینقلم» در خیابان ناصرخسرو کلاس خط میرفتم. آقای «برهان» متوجه شدند که من روزها از مدرسه بیرون میروم. از من پرسیدند که شما چرا بیرون میروید؟ گفتم میروم خط بنویسم. گفت: نه! نه! بیرون نروید؟ زیرا نگران بودند مبادا محیط ما را آلوده کند. ایشان خیلی مواظب بودند که طلاب جوان معاشرتهایشان محدود باشد. البته شاید اینگونه تربیت را بعضیها نپسندند، ولی من همیشه ایشان را در شبهای احیا و یا برخی منبرهایم یاد میکنم. عکس ایشان را هم در دفترم دارم، به خاطر اینکه اگر کمی آثاری از معنویات هست، من آن را از ایشان میدانم. واقعا نفس ایشان و روش تربیتشان در افرادی که با ایشان ارتباط داشتند خیلی مؤثر بود. غالبا طلبههای ایشان که به قم میرفتند، انگشتنما بودند؛ یعنی نشان میدادند که اینها طلبههای برهان هستند، زیرا هم اخلاقشان، هم درسشان خوب بود و رفتارشان با طلبههای دیگر فرق داشت. این آثار بود که ایشان گذاشت. واقعا هم تعداد زیادی از طلاب را تربیت کرد که بعضی از آنها الان در قید حیات هستند. آقای مجتهدی از همانهاست که ایشان هم روش آقای برهان را در جهت درس و تربیت تا حدودی تعقیب میکند. مرحوم برهان تا سالها بعد از اینکه ما به قم مهاجرت کردیم آثار خوبی در جهت تربیت طلاب داشتند. دیگر از طلاب ایشان مرحوم حاج «شیخ علی آقا پهلوانی» معروف به «سعادتپرور» و برادر ایشان آقای حاج شیخ حسن پهلوانی بودند و دیگر از شاگردانشان آقای حاج «سید عبدالله تهرانی» است که در حال حاضر در قم جلسات و برنامههای مرحوم سعادتپرور را پیگیری میکنند.
یکی از روشهای تدریس ایشان این بود که طلبهها را وادار به تدریس کتابهای سالهای پیش میکرد. میگفت این سبب میشود که هم خودش بهتر درس بخواند و هم به دیگران کمک کند. لذا من اول بار که به آنجا رفتم، نزد طلبههای سالهای پیش درس میخواندم.
ایشان طلبههای مدرسه را به طور دستهجمعی به عتبات مقدسه برد. در این سفر که دو ماه طول کشید، برنامهی ویژهای برای ما گذاشت؛ ده شب در مسجد کوفه بیتوته و اعتکاف کردیم. در نجف برنامهآش این بود که هر روز ما را به دیدار یکی از علما و مراجع میبرد. این سفر، برای ما از نظر معنوی، سفر بسیار خوبی بود.
از آنجا که گرایش زیادی به طلبه شدن در بین مردم وجود نداشت، ایشان سعی میکرد همان تعداد کم را نگه دارد. یادم میآید که در عید غدیر من به دست مرحوم برهان لباس روحانیت پوشیده و معمم شدم، من در آن موقع عوامل ملا محسن را میخواندم. آقای برهان بسیار مایل بودند که طلبهها فوراً معمم شوند و در کسوت روحانیت درآیند. چون در آن زمان طلبگی در بین مردم جاذبه نداشت، زیرا در اثر ناراحتیها و فشارهایی که از سوی دولت پهلوی به علما وارد شده بود به جز اندکی از خانوادههایی که متدین بودند بقیه فرزندان خود را به حوزههای علمیه نمیآوردند. در مورد معمم شدن خودم به ایشان عرض کردم من لباس ندارم. ایشان گفتند من لباس خودم را به شما عاریه میدهم، چون ایشان قدش کوتاه بود، گفت من قبا و عبایم را میدهم به شما. شما فقط عمامه بخر. من به پدرم گفتم که استادمان آقای برهان میگوید معمم بشوید! پدرم گفت که پسرم آخر تو سواد نداری! اگر معمم بشوی و مردم مسئلهای از تو بپرسند نمیتوانی جواب بدهی. گفتم نمیدانم آقای برهان این جوری میگوید. در اثر اصرار من بالاخره پدرم تسلیم شد و ما رفتیم بازار و یک عمامه خریدیم و روز عید غدیر معمم شدیم. آنجا طلبهها به عنوان تبریک و شادی نقل شاباش کردند و بر سر من ریختند.
عصر همان روز آمدم بیرون مدرسه در خیابان خراسان، من نوجوانی در سن 14 یا 15 سالگی بودم. مردم تا مرا میدیدند گفتند اَشیخ کوچولو، آشیخ کوچولو، هنگامی که سوار اتوبوس شدم بروم منزل اخوی بزرگ، مردم طور دیگری مرا نگاه میکردند و برخی نیز تشویق میکردند.
این را هم عرض کنم که وقتی که خواستم لباس عاریهی مرحوم برهان را پس بدهم پدرم پارچهای خرید و من به راهنمایی یکی از طلاب مدرسه (جناب آقای حاج سید رضا ابطحی که اکنون در قید حیاتند) نزد مرحوم «شیخ رجبعلی خیاط» برای دوخت لباس رفتم. گفته میشد که ایشان از اوتاد زمان است و مرحوم «حکیم الهی قمشهای» با اینکه شخص ملایی بود به ایشان ارادت داشت، هر چند مرحوم شیخ، ملا نبود، ولی مؤمنین خیلی به او علاقهمند بودند. من پارچهام را که برای لباس روحانیت در نظر داشتم نزد ایشان بردم. در آن زمان تقریباً در سن 14، 15 سالگی بودم. به منزل ایشان رفتم و در اتاق کار ایشان نشستیم. از من پرسید میخواهی چه بشوی؟ گفتم: طلبه. گفت: میخواهی طلبه بشوی یا آدم بشوی؟ من از این حرف متعجب شدم که چرا یک کلاهی به یک معمم این جوری حرف میزند، گفت: ناراحت نشو، طلبگی خوب است منظور از این جمله این است که باید در این مسیر به آدم تبدیل شوی. وی نکتهی اخلاقی دیگری به این مضمون به من گفت که طوری زندگی کن که تمام کارهایت برای رضای خدا باشد سپس توضیح داد و گفت هر چند زندگی دنیا از مسائل مادی و لذات دنیوی خالی نیست، ولی سعی کن هدف زندگی را رضای خداوند قرار دهی و همواره به کارهایت صبغهی خدایی بزن و خلاصه کارهایت رنگ الهی داشته باشد. حتی اگر چلوکباب هم خوردی به این قصد بخور که نیرو بگیری که در راه خدا عبادت و خدمت کنی. این مطلب را در تمام عمرت به یاد داشته باش. من این جمله را از آن مرحوم- مرحوم اَشیخ رجبعلی- به یاد دارم و متأسفانه بیشتر از دوبار ایشان را زیارت نکردم. فقط میشنیدم که مرحوم الهای به منزل ایشان میروند و ارادت و علاقهای به ایشان دارند.
مرحوم برهان، از شاگردان مرحوم آیتالله «سید ابوالحسن اصفهانی» و مرحوم آیتالله آقای «سید محمود شاهرودی» بود. مردی وارسته بود و تا رسائل و مکاسب تدریس میکرد؛ البته نظر علمی، نسبت به علمای بزرگی که در آن زمان در تهران بودند، شاخص نبود.
در مدرسهی لرزاده طلبهای بود به نام آقا «کاظم مستفید»، که معمم نبود، نزد ایشان کتاب «انموذج» را خواندم. ایشان متأسفانه از طلبگی بیرون رفت و در رشتهی طب تحصیل کرد و به نام دکتر مستفید پزشک اطفال شد. او فرد متدینی است و بعد از انقلاب گاهی من او را میدیدم.
از طلاب مرحوم برهان، مرحوم آقای «شیخ جواد آزاده» بود که مردی بسیار خوب و متدین بود. نزد ایشان صرف میر را تلمذ کردم. یادم میآید که در آن زمان حافظهام تا حدودی خوب بود. به عنوان نمونه وقتی انموذج را مباحثه میکردم حرکات و سکنات استاد را کاملاً به یاد داشتم و بیان میکردم.
قسمتی از سیوطی و مغنی را نزد مرحوم حجتالاسلام استاد «سلماسی» که شیخ کهنسال، ملا و ادیب خوبی بود خواندم و قسمتی از سیوطی را هم نزد مرحوم قاضی، امام جمعهی سابق دزفول خواندم، مرحوم «قاضی» در نجف با آقای برهان دوست بودند و به دلیل گرمای تابستان خوزستان، به تهران تشریف میآوردند و مهمان آقای برهان بودند. از جمله اساتیدی که من همیشه به یاد دارم و فراموش نمیکنم و آنها را دعا می کنم این سه بزرگوارند: مرحوم برهان و مرحوم قاضی و مرحوم سلماسی.
وقتی که ما استاد نداشتیم نزد خود آقای برهان درس میخواندیم. چون ایشان وقت نداشت و خیلی گرفتاری داشت قبول کردیم که بعد از اذان صبح در مسجد لرزاده قبل از اینکه نماز جماعت شروع بشود نیم ساعتی را نزد ایشان درس بخوانیم تا بعد مردم بیایند و نماز برپا شود. ما در همان فاصله قسمتی از باب اول مغنی را نزد مرحوم برهان خواندیم. ایشان برای دیگران، رسائل و مکاسب درس میدادند ولی برای من و چند نفر دیگر از طلاب مغنی را تدریس میکردند.
هجرت به قمدر سال 1368 ه.ق یا 1327 ه. ش در هفده سالگی برای ادامهی تحصیل به حوزهی علمیهی قم مهاجرت کردم. در آن زمان آیتالله بروجردی در قم تشریف داشتند و آیتالله «سید ابوالحسن اصفهانی» از دنیا رفته بودند.
اول به مدرسهی فیضیه و سپس به مدرسهی حجتیه رفتم. در تهران، تا مطول خوانده بودم، از این روی در حوزهی قم از همانجا به تحصیل ادامه دادم. بخشی از معالم را نزد استاد «جعفر سبحانی» و بخشی دیگر را نزد مرحوم حاج «سید جواد حسینی» – خدا بیامرزدش- خواندم. ایشان از شاگردان مرحوم برهان و فردی فاضل بود که زودتر از ما به قم آمده بود.
بعد ما شنیدیم که آقای حاج «شیخ نعمتالله صالحی نجفآبادی» مطول میگویند. چون ادبیات ایشان خوب بود قسمتی از مطول را نزد ایشان قسمتی را هم نزد مرحوم «آسید رضا صدر» خواندم. به درس مرحوم آیتالله «شیخ عبدالجواد سدهی» هم میرفتم. مکاسب و کفایه و قسمتی از رسائل را نزد ایشان و مرحوم آیتآلله مجاهدی خواندم. قوانین را نزد «آشیخ یوسف شاهرودی» فرا گرفت، قسمتی از کفایه را هم نزد آیتالله سلطانی و قسمتی از آن را نزد مرحوم آیتالله مرعشی نجفی تلمذ کردم. بیان مطول را هم نزد آیتالله «مشکینی» و قسمتی از شرح تجرید را نزد آیتالله شهید «مطهری» خواندم.
فلسفه را بیشتر از محضر علامه «طباطبایی» استفاده کردم. و در حوزهی درس مرحوم آیتالله «آسید ابوالحسن رفیعی» در قم و قزوین و تهران اسفار اربعه را ادامه دادم و در درس شرح منظومهی سبزواری آیتالله «منتظری» نیز حاضر میشدم. اینها اساتید سطح من بودند. البته اساتید دیگری نیز داشتیم. من در سال ششم، تحصیلات سطح را تمام کردم. سپس به درس خارج فقه و اصول راه یافتم. اولین درس خارجی که رفتم درس امام و درس آیتالله بروجردی بود. البته درس آقایان دیگر هم رفتم اما درس امام و آیتالله بروجردی در حدود سال 1330 ه. ش بیش از دیگر کلاسها مرا به خود جذب نمود.
هم مباحثهایهابا آقای امامی رسائل و مکاسب را مباحثه میکردیم. قبل از آن با آقای شیخ «حسین راستی»، درس مکاسب آقای سلطانی را در قم مباحثه میکردیم که بعد ایشان به نجف راستی، درس مکاسب آقای سلطانی را در قم مباحثه میکردیم که بعد ایشان به نجف مهاجرت کردند. قسمتی را هم با آقای شیخ علی تهرانی که خدا هدایتش کند مباحثه میکردیم.
منبع: کتاب خاطرات آیتالله مهدویکنیانتهای پیام/