این داستان مردی است که زیر فریادهای پدر در آرزوی ستاره شدن به دنبال خوشبختی رفت و نه تنها آنرا نیافت که جوانیش را گذاشت و دنیایش روی زین موتور خلاصه شد.

به گزارش خبرنگار ورزشی باشگاه خبرنگاران، زمانی که چشم به دنیا باز کرد دید در روستایی از توابع خراسان و در خانواده‌ای مذهبی فرزند سوم است، پدری کشتی‌گیر داشت که همیشه آرزویش ادامه دادن راهش توسط فرزندانش بود، پدری که در آن منطقه به کشتی اش معروف بود، اما پسرانش علاقه چندانی به کشتی نداشتند؛ جواد از زمانی که به یاد دارد عاشق فوتبال بوده و رویایش با تمام دوستانش متفاوت؛ تمام دنیایش به یک توپ پلاستیکی که با آن فوتبال بازی می‌کرده خلاصه می‌شد و همیشه در راه رفت و برگشت مدرسه با توپش مدام روپایی می‌زد، همیشه دوست‌هایش را جمع می‌کرد تا در زمین‌های خاکی با هم بازی کنند و بیشتر وقت‌ها هم خاکی و زخمی به خانه برمی‌گشت و با فریادهای پدرش پذیرایی می‌شد! جواد عاشق مشهد بود و موفقیت خود را آنجا می‌دید.

 ده ساله بود که خانواده‌اش تصمیم گرفتند روستایشان را به مقصد مشهد ترک کنند، دل تو دل جواد نبود تا به مشهد برسند، سرزمین رویاهایش...، درسش را همانجا ادامه داد، نمراتش در تمام مقاطع تحصیلی خوب بود اما نمره تربیت بدنی مزه دیگر داشت. روزها گذشتند تا جواد 15 ساله شد و به تیم‌های پایه ابومسلم راه یافت؛ سرمربی تشخیص داد تا در پست دفاع جلو بازی کند. 

هر روزی که می‌گذشت بازی‌اش بهتر از قبل می‌شد تا این که به 18 سالگی رسید، به تیم ملی جوانان که مربی‌اش پرویز ابوطالب بود دعوت شد؛ خیلی از بازیکنان معروف که بعدها وارد تیم ملی بزرگسالان و سرخ آبی‌های پایتخت شدند از هم بازی‌های آن دورانش بودند. 
جواد: نیکبخت تازه از تیم نوجوانان وارد جوانان شده بود و رضا عنایتی از هم بازی‌هایم در ابومسلم بود. 

یک سالی از دعوتم به تیم ملی می‌گذشت، سال هفتاد و چهار بود که مربی حس کرد دیگر مثل گذشته عالی بازی نمی‌کنم و دل به کار نمی‌دهم، هیچ کس از آتشی که به جانم افتاده بود خبر نداشت،‌ آتشی که رویاها و دنیا و آینده‌ام را می‌سوزاند "اعتیاد" بلایی بود که رویاهایم را از یادم برد و باعث شد یکدفعه تیم ملی را رها کنم، سال‌ها گرفتارش بودم تا این که چند سال پیش برای همیشه کنارش گذاشتم، خیلی دیر تصمیم گرفتم ولی باز هر وقت ماهی را از آب بگیری تازه است. 

بعد از کناره گیری از فوتبال چه کردی؟ 

جواد: شغل‌های متفاوتی را امتحان کردم؛ اول کنار پدرم در موتور فروشی مشغول شدم و بعد تصمیم گرفتم به تهران مهاجرت کنم، از تهران فقط خاطرات خیلی بدی در ذهنم مانده، اعتیاد شدید به مواد مخدری که مرا از تمام دنیام جدا کرده بود، در پیک موتوری کار می‌کردم و تنها هدفم جور کردن پول جنس شده بود و به هیچ چیزی دیگر فکر نمی‌کردم، آرزوها و رویاهایم خاکستری شده بودند، در اوج جوانی پیر و تبدیل به مرده‌ای متحرک شده بودم. 

(بنابر درخواست مصاحبه شونده نام فامیل وی عنوان نمی شود)

از ماجرای ترک اعتیادت بگو: 

جواد: شش سال پیش بود که خدا تلنگری به من زد و تصمیم گرفتم زندگی‌ام را عوض کنم، آن روزها آنقدر حالم بد بود که خاطراتم در خماری و نئشگی خلاصه می‌شد، چند بار حالم خوش نبود و در خماری تصادف کردم. اما در همان روزها خدا دوستی که کمپ ترک اعتیاد داشت سر راهم قرار داد، اعتیادم را در همان کمپ ترک کردم و زندگی‌ام رنگ و بوی تازه‌ای گرفت، انگار دوباره زندگی‌ام شروع شد اما خیلی چیزها را از دست داده بودم، پدر و مادرم دیگر نبودند و بسیاری ازفرصت‌ها هم از دستم رفته بودند. 

از روزهای بعد از ترک بگو: 

جواد: با دختری از همشهریانم ازدواج کردم و حسابی به کارم در پیک چسبیدم، با حقوقم زندگی را می‌چرخاندیم، بعد از این که هزینه‌های خرید خانه زیاد شد شغلم را تغییر دادم و الان در بنگاه املاک مشغولم، درآمدم خوب است اما در پاییز و زمستان قیمت مسکن رکود می‌کند و دنیای خالی من در معاملات مسکن خلاصه شد اما راضی‌ام چراکه اگر ستاره نشدم، خاک هم نشدم و زندگی هنوز ادامه دارد... 

انتهای‌پیام/ 

اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
آخرین اخبار