باشگاه خبرنگاران -
میلاد جلیل زاده؛ قبل از ورود به نقد "من دیهگو مارادونا هستم" که ممکن است غیر از چالش با این فیلم و جهان آن، بتواند حرکتی هم در جهت رفع سوء تفاهمات اصطلاحی در محیط هنری ما باشد، بیایید با یک سوءتفاهم پیش نیامده شوخی کنیم!
اگر اخبار پیشتولید و ساخت این فیلم با همین نام، کاملاً قبل از اتفاقات مجلهی شارلی ابدو منتشر نشده بود، حالا هیچ جوره نمیشد به عدهای ثابت کرد که (من دیهگو مارادونا هستم) هیچ طعنه و کنایهای به (من شارلی ابدو هستم) و جملاتی از این دست که اخیراً باب شدهاند، ندارد.
حالا خوب است که به این سوء تفاهم پیش نیامده توجه کنیم تا وزن بعضی تفسیرهای رائفیپوری دستمان بیاید؛ تفسیرهایی که از قضا، توالی زمانی اتفاقات، جلوی خلق سوءتفاهم را در ریشهی آنها نگرفته و خالق سوءتفاهم هم عمداً بازار گرمی میکند.
*ورود به پوچگرایی
بین نمایش جشنوارهای "من دیه گو مارادونا هستم" تا زمان اکران عمومی آن حدود سه ماه فاصله بود.
آخرین فیلم توکلی صرف نظر از هر بحثی که بشود دربارهاش کرد، در یک مورد بخصوص، استثناء و مثالزدنی است؛ هیچ فیلمی را مثل این یکی نمیشد پیدا کرد که در آدمهای واحد، واکنشهای مختلف بوجود بیاورد.
آثار مختلفی هستند که بین آدمهای مختلف، واکنشهای مختلف بوجود آوردهاند و برخوردها در برابرشان از حالت طیفگونه درآمده و دو جبههی سیاه و سفید از هواداران سرسخت و مخالفان سخت سر، مقابلشان شکل گرفته اما ویژگی فیلم آخر توکلی این است که مخاطبانش در آن واحد هر دو حالت را در خودشان پیدا میکنند.
"من دیه گو ... "، هم سرگرم میکرد و هم سرگیجه میآورد، هم یک لذت سبکسرانه از کمدی آن به مذاق مخاطب میرسید و هم آمبیگوریته و ابهام مدرنیستیاش که از نوع همان شکنجههای بدبینانهی دنیای روشنفکری است، وسط این نشئگی، عین آبلیموی حال بُر، فاز خندهی شاداب مخاطب را به خندهای عصبانی و هیستریک استحاله میکرد.
این فیلم احساسات متناقض ما را شانه به شانهی هم تا انتهای خودش کشید و آورد. انگار (خوشم میآید) و (بدم میآید) تا انتهای کار مرتب همدیگر را دریبل میکردند و آخر سر هم معلوم شد که بازی، قبل از سوت داور جریان داشته و از اساس هیچ رسمیتی ندارد.
بین نمایش جشنوارهای "من دیه گو مارادونا هستم" تا زمان اکران عمومی آن حدود سه ماه فاصله بود.
در این سه ماه کلی دربارهی فیلم حرف زده شد و اساساً ششمین فیلم توکلی سوای این که خوب بود یا بد، فیلمی بحثبرانگیز بود، آنهم نه بحثهایی از نوع متعارف که معمولاً معطوف به تفسیرهای شکافنده و لایهبرداریهای ظرافتمندانه باشند، بلکه موضوع اکثر این گفتگوها عبارت بود از خوشم میآمد یا نمیآمد و جالبتر اینجاست که نظرات همه نوسان هم داشت و متناقض بود؛ اما لطفاً بپرسید چرا؟
طی چند سالهی اخیر واژهی ابزوردیسم که اصالتاً اصطلاحی تئاتریست، در ادبیات سینمایینویسی ما بسامد بالایی پیدا کرده و دلیل اصلی آن هم سنجاق شدن غلط این عبارت به فیلمهای عبدالرضاکاهانی است.
خیلیها سعی داشتند بگویند که کاهانی ابزورد است، اما ابزورد چه چیز خوبی باشد و چه بد، ربط وثیقی به سبک کاری این فیلمساز نداشت.
سینمای کاهانی حتی از واقع گرایی رئال هم یک رادیکال بدبینانه گرفته بود و در انتها به ناتورالیسم چرک و چپگرای زولا می رسید.
در فیلمهای او سیمای آدمهایی مصور شده که قبل از خوبی یا خباثت، واجد صفت دونمایگی هستند.
انگار کاهانی اصرار شدیدی بر نمایش دادن جنبه های چرک زندگی روزمره داشت، آنهم نمایشهایی که میشد هیچ کدامشان را ابزاری در جهت پیامرسانی دانست و واژهی ابزورد هم از همینجا به کاهانی چسبید که این نمایش نازیباییهای جهان در کارهای او، حامل انتقاد خاصی به هیچ کدام از پلشتیهای دنیا نبودند و به عبارتی او اینها را خصوصیت لاجرم و طبیعی طبقهی فرودست و شهرستانی میدانست.
از آنجا که سینمای کاهانی هیچ پیشنهادی در برابر اجتماع نداشت و فقط زشتیها را نشان میداد، به طرز کاملاً عجیبی از آن تعبیر ابزورد به عمل آمد در حالی که بین ناتورالیسم کلبیمسلک و مستهزی او با یأس فلسفی ابزوردیک، فاصلهای ظریف و در عین حال مُبیّـن وجود داشت، اما انتساب عبارت ابزورد به سینمای کاهانی باعث شد که در مورد اصل واژه، سوءتفاهم بوجود بیاید و به نظر برسد که مراد از ابزورد هر چیز نهیلیستی و نیستانگاری است که به سرانجام نمیاندیشد.
امروز این واژه در بین ما تبدیل به یک غلط مصطلح شده و هر وقت یک فیلم، بی معنا و بیقاعده بود با عبارت ابزورد، همه ی عیوب آن را توجیه میکنند. کار حتی به جایی رسیده که بعضی از سخیفترین کمدیهای فارس به مکتب ابزورد میچسبند و وقتی بعد از سالها اولین فیلم کاملاً ابزورد ایران ساخته می شود، ما که عادت کرده ایم به چیزهای غیر ابزورد چنین لقبی بدهیم، درباره آن فیلم هم همه چیز میگوییم الا اینکه ابزورد بود.
بین نمایش جشنوارهای "من دیه گو مارادونا هستم" تا زمان اکران عمومیاش حدود سه ماه فاصله بود و در این مدت همه جور حرفی درباره آن زده شد الا حرف و سخنی که با در محوریت قرار دادن بحث مکتب جفنگ، این اثر را بررسی کند.
ما بعد از 100 سال سینما، بالاخره اولین جفنگ ایرانی را ساختهایم و به همین دلیل است که در مقابلش خلع سلاح هستیم و نمی دانیم که از آن خوشمان آمده یا سرگیجه گرفتهایم.
*عبور از پوچگرایی
مکتب جفنگ نوادهی همزاد همان دادئیسم است. بشر غربی که بعد از جنگ جهانگیر اول، از همه چیز خود ناامید و نسبت به هر معنایی در جهان بدبین شده بود، از مکتب بیمکتبی و فلسفهی بیفلسفگی پردهبرداری کرد و تصمیم گرفت که دست از دلداری دادن به خودش بر دارد. او روزگاری خدا را کنار گذاشته بود و حالا در خلاء امر قدسی که زندگیاش را بیبو و خاصیت میکرد، (علم) را بعنوان دستاوردی جدید برهمان سریر نشاند و تاج خدایی بر سرش گذاشت.
اما در اوایل قرن بیستم؛ و با اختراع مسلسل و تانک؛ و پدید آمدن آن جنگهای خونین و نسلافکن ، این بدیل جدید هم چهرهی کریه و پلیدی را از خود نشان داد و آن معصومیت و معقولیت سابقاش مخدوش شد.
حالا طبیعی بود که بشر غربی از هر معنایی در جهان متنفر باشد. او کلمات روزنامه را با قیچی می برید و در گونی میریخت، گونی را به هم میزد و کلمات قاطی میشدند، بعد کلمات را به صورت تصادفی کنار هم می چید تا شعری درست کند که به آن میگفتند شعر دادائیستی.
نطق و قابلیت سخن گفتن، ویژگی اصلی انسان و وجه مُمیّز او نسبت به تمام موجودات دیگر است اما دادا میرفت تا سخن گفتن انسان را که تلاش او برای انتقال اطلاعات و معنا بین همنوعانش بود، به استهزا بگیرد.
بعد از جنگ جهانی دوم، باز هم روشنفکران باختری به همان وضعیت روحی رسیدند که حدود 20 سال قبل از آن و در پایان جنگ اول بهشان دست داده بود و اینطور شد که ابزردیسم بوجود آمد.
یکی از نمایشنامههای معروف ابزورد که در همان عنفوان مکتبیاش روی صحنه رفت، متشکل از دیالوگهای تو در تو و پینگ پنگی یک زن و شوهر، از طبقه متوسط بود که هیچکدام از دیالوگها هم نه معنایی داشتند و نه ربطی به هم.
آن نمایشنامهی جفنگ میخواست لحن، تکیهکلامها و ورّاجی طبقهی متوسط را به سُخره بگیرد و با نگاه به همین نمایش خیلی خوب میشد؛ فهمید ابزورد هم شبیه دادا، دقیقاً مکتبی است که تمام قواعد زندگی روزمرهی ما را کلیشههایی حُقنه شده و بی منطق می داند.
پس توجه کنیم که ابزورد، یک ژانر نیست، یک مکتب است و جهانبینی خاصی پشت آن قرار دارد که بنا به فراخور ذهنیت، لحن و سلیقه یک هنرمند، میتواند نمودهای سبکی طیفگونهای پیدا کند اما به هر حال دایره مکتب جفنگ مشخص است.
"من دیه گو مارادونا هستم" را اگر در نمای لانگ شات ببینیم مشاهده خواهد شد که داخل دایرهی ابزورد قرار گرفته.
دو خانوادهای که در داستان فیلم توکلی وجود دارند، نمایندههای طبقهی متوسط رو به بالا و رو به پایین جامعه هستند.
"من دیه گو..." روابط درونی هر کدام از این خانوادهها، به اضافه مناسبات این دو خانواده با هم را به استهزا می گیرد و دست آخر آنجایی ابزورد بودنش را واضحتر از هر جای دیگری نشان می دهد که کاراکتر یک داستاننویس خل و چل و روانی، دزدِ آثارش را مجبور میکند تا پایان داستانی که قرار است در عوض قصهی مسروقه نوشته شود را تغییر داده و از آن حالت تلخ دربیاورد.
آن سارق ادبی، داشت به عنوان جبران مافات، ماجرای زندگی خودش را به صورت قصهای در میآورد که قراربود به نام آن نویسندهی مال باخته منتشر شود؛ اما نویسندهی خل و چل مالباخته، پایان تلخ داستان را که با وجود اتفاق نیافتادنش در واقعیت، نتیجهی محتوم رخدادهای جاری به نظر میرسید، نپسندید و از طرفحسابش خواست تا به شکل گول و احمقانهای پایانبندی ماجرا را شیرین کند.
این پایان بندی فیلم توکلی، به نوعی استهزای تمام امیدواریهای ما در زندگی روزمره است که در برخورد با هنر داستان، چه روی پرده، چه بالای سن و چه لای کتاب، نمود سرگرمی هم پیدا کردهاند.
انگار توکلی اعتقاد دارد که واقعیت تلخ است و امید را هم یک مسکن توهمزا و رد گم کن می داند؛ و جالبتر اینجاست که از نظر او نه فقط امیدواریهای شیرین ما، بلکه حتی تلخیهای زندگیمان و در یک کلام تمام چیزهای زندگیمان مسخره هستند.
بهرام توکلی در فیلم آخرش نشان داد که مثل خانوادهی دادا یا اهالی مکتب جفنگ، به تمام معانی (بشری) این دنیا بیاعتقاد است و خُب در چنین حالتی فقط مفاهیمی باقی خواهند ماند که بین بشر و سایر حیوانات مشترک هستند و اصطلاحاً بهشان میگوییم غرایز.
البته او در فیلمش به هیچ وجه دربارهی غرایز، باب سخن را باز نمیکند اما به نوعی دیگر و با سلب صفات انسانی از پیکرهی شخصیت انسان، خود به خود تنها چیزی که باقی خواهد ماند غریزه است (یعنی چیزی که کسی هم خیلی جرات ندارد صریحتر از این در سینمای ایران مورد اشاره قرارش بدهد).
بهرام توکلی روزگاری یکی از علاقمندان مکتب اگزیستانسیالیسم شناخته میشد، اما اگزیستانسیالیسمی که بیشتر از فلاسفهی این مکتب، به رماننویسی مثل آلبرکامو نگاه داشت.
آلبرکامو نویسندهای است که برخلاف دوست صمیمیاش "سارتر" آثاری با آب و هوای آفتابیتر و امیدوارانهتر دارد.
اما این فیلمساز جوان حالا و در ششمین اثرش به جهانبینی و نگاهی رسیده که می شود آن را قسمتی از پیشبینی "نیچه" دانست.
نیچه که او هم اگزیستانسیالیست بود میگفت (تمام ارزشهای متعارف بشری نابود میشوند) و (جهان بشر از نو ارزشگذاری خواهد شد).
در جهانی که "من دیهگو ..." ترسیم میکند تمام ارزش های بشری نابود شدهاند و با این قسمت از پیشبینی نیچه مطابقت وجود دارد، اما ارزشگذاری مجدد جهان که به درخواست آن نویسنده مالباختهی خل و چل انجام میشود، بیشتر از اینکه شبیه ارزشگذاری جدید باشد، نوعی استهزاست و به همین ترتیب است که فیلم توکلی پا را یک قدم از پوچگرایی و نهیلیسم نیچه هم فراتر گذاشته و وارد دنیای ابزورد میشود...
...آن هم یک ابزورد ایرانی که با وجود ریشه داشتن در بعضی فیلمهای دیگر سینمای ما (مثل کلاس هنرپیشگی)، در این وادی اولین است و به شکلی گروتسک و معلقزنان، ما را گیج می کند که آیا از تماشایش سرگرم شدیم و یا که کاممان تلخ و شرنگین شد!
انتهای پیام/