صد دانه یاقوت با دست بسته
در بین تابوت با جسم خسته
خیلی غریب است یاقوت در خاک
او آسمانی است فرزند افلاک
یاقوتها را در خاک و خاشاک
دستی نهان کرد از قوم ضحاک
یاقوتها را در خاک می کاشت
افسوس یاقوت جان در بدن داشت
او خاک می ریخت او دست و پا زد
نه دست و پا نه ! انگشت و پا زد
حیف است رحمی رویش چه زیباست
اهل زمین نیست غواص دریاست
سرخ است و گلگون نامش شهید است
با استخوانی از ره رسیده است
ماراهم شفاعت کنید.......
برادر شهیدم سلام
خیلی وقتها با خودم فکر میکنم در مقابل خون به زمین ریخته شما چه میتوانم انجام دهم که شرمندتان نشوم، افسوس که هیچ کاری رشادتها و جوانمردی شما را جبران نمیکند. سیاهی چادرم را مدیون سرخی خون شما هستم...
مردان خدا پردهی پندار دریدند یعنی همه جا غیر خدا یار ندیدند
هر دست که دادند از آن دست گرفتند هر نکته که گفتند همان نکته شنیدند
یک طایفه را بهر مکافات سرشتند یک سلسله را بهر ملاقات گزیدند
یک فرقه به عشرت در کاشانه گشادند یک زمره به حسرت سر انگشت گزیدند
جمعی به در پیر خرابات خرابند قومی به بر شیخ مناجات مریدند
یک جمع نکوشیده رسیدند به مقصد یک قوم دویدند و به مقصد نرسیدند
فریاد که در رهگذر آدم خاکی بس دانه فشاندند و بسی دام تنیدند
همت طلب از باطن پیران سحرخیز زیرا که یکی را ز دو عالم طلبیدند
زنهار مزن دست به دامان گروهی کز حق ببریدند و به باطل گرویدند
چون خلق درآیند به بازار حقیقت ترسم نفروشند متاعی که خریدند
کوتاه نظر غافل از آن سرو بلند است کاین جامه به اندازهی هر کس نبریدند
مرغان نظرباز سبکسیر فروغی از دام گه خاک بر افلاک پریدند
این شعر رو تقدیم می کنم به روح پاک تمامی شهدایی که جز خدا هیچ چیز روح پاکشان را به مادیات کره نزد روحشان شاد و یادشان گرامی باد
در بین تابوت با جسم خسته
خیلی غریب است یاقوت در خاک
او آسمانی است فرزند افلاک
یاقوتها را در خاک و خاشاک
دستی نهان کرد از قوم ضحاک
یاقوتها را در خاک می کاشت
افسوس یاقوت جان در بدن داشت
او خاک می ریخت او دست و پا زد
نه دست و پا نه ! انگشت و پا زد
حیف است رحمی رویش چه زیباست
اهل زمین نیست غواص دریاست
سرخ است و گلگون نامش شهید است
با استخوانی از ره رسیده است
ماراهم شفاعت کنید.......
شما باز امدید تا تلنگری باشد برای زندگیمان..
خیلی وقتها با خودم فکر میکنم در مقابل خون به زمین ریخته شما چه میتوانم انجام دهم که شرمندتان نشوم، افسوس که هیچ کاری رشادتها و جوانمردی شما را جبران نمیکند. سیاهی چادرم را مدیون سرخی خون شما هستم...
هر دست که دادند از آن دست گرفتند هر نکته که گفتند همان نکته شنیدند
یک طایفه را بهر مکافات سرشتند یک سلسله را بهر ملاقات گزیدند
یک فرقه به عشرت در کاشانه گشادند یک زمره به حسرت سر انگشت گزیدند
جمعی به در پیر خرابات خرابند قومی به بر شیخ مناجات مریدند
یک جمع نکوشیده رسیدند به مقصد یک قوم دویدند و به مقصد نرسیدند
فریاد که در رهگذر آدم خاکی بس دانه فشاندند و بسی دام تنیدند
همت طلب از باطن پیران سحرخیز زیرا که یکی را ز دو عالم طلبیدند
زنهار مزن دست به دامان گروهی کز حق ببریدند و به باطل گرویدند
چون خلق درآیند به بازار حقیقت ترسم نفروشند متاعی که خریدند
کوتاه نظر غافل از آن سرو بلند است کاین جامه به اندازهی هر کس نبریدند
مرغان نظرباز سبکسیر فروغی از دام گه خاک بر افلاک پریدند
این شعر رو تقدیم می کنم به روح پاک تمامی شهدایی که جز خدا هیچ چیز روح پاکشان را به مادیات کره نزد روحشان شاد و یادشان گرامی باد
آسمان دریایی ست
که آغوش می گشاید
برای غواص های پرنده !
*یدالله گودرزی