وقتی که صحبت های او تمام شد، از تجارب فرهنگی ام استفاده کردم و با صحبت درباره ی آیات قرآن و مصیبت امام حسین(ع) و علی اکبر حسین(ع) زمینه را آماده کردم تا بتوانم خبر شهادت فرزندش را به او بدهم. مادر که متوجه شده بود، گفت: «چه می خواهید بگویید؟ چرا این حرف ها را می زنید و نامه را نمی دهید؟»

به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان، اوایل که به هلال احمر رفته بودم، یک روز خانمی قد بلند با چادر مشکی به اتاقم وارد شد تا نامه ی پسرش را تحویل بگیرد، اما همان روز خبر شهادت پسرش آمده بود. مانده بودیم که چطور این خبر را به او بدهیم. شروع به صحبت کردن با او کردم. پرسیدم: «چند تا پسر داری؟»

جواب داد: «همین یک پسر را دارم. بیست سال پیش شوهرم که اهل تبریز بود، فوت کرد و من دیگر ازدواج نکردم. و این بچه را بزرگ کردم. دو سال پیش که دیپلمش را گرفت، گفت می خواهم به جبهه بروم. با اینکه خانواده ی شوهرم و خانواده ی خودم مخالف جبهه رفتن او بودند، به جبهه رفت و اسیر شد. حالا آمده ام نامه اش را بگیرم.»

وقتی که صحبت های او تمام شد، از تجارب فرهنگی ام استفاده کردم و با صحبت درباره ی آیات قرآن و مصیبت امام حسین(ع) و علی اکبر حسین(ع) زمینه را آماده کردم تا بتوانم خبر شهادت فرزندش را به او بدهم. مادر که متوجه شده بود، گفت: «چه می خواهید بگویید؟ چرا این حرف ها را می زنید و نامه را نمی دهید؟»

به او گفتم: «خیلی متأسفم. خبر خوبی برایت ندارم.» گفت: «چرا چه شده؟» عکس جنازه ی بچه اش را جلویش گذاشتم. دیدم دست در گردنش کرد و یکی از پلاک های پسرش را که در گردنش بود، درآورد و گفت: «یک بار که پسرم از جبهه برگشت این پلاک را به من داد. این یادگار پسرم است.»

باور کنید که وقتی این خبر را به او دادم، متلاشی شدم. ولی آن خانم خیلی مقاوم بود. مثل کوه ایستاد و صبر کرد. پرسیدم: «می خواهید چه کار کنید؟ ختم می گیرید؟ به بنیاد شهید بگویم؟» پاسخ داد: «ختم نمی گیرم.» گفتم: «چرا؟» گفت: «خانواده ی شوهرم که ساکن تبریز هستند، کارخانه دار و ثروتمندند و در مدت ۲۰سالی که شوهرم فوت کرده، سری به من نزده اند، اگر ختم بگیرم و اینها بیایند، می خواهند از اسم پسرم استفاده کنند. وقتی که پسرم به جبهه رفته بود، همه ی آنها مرا تقبیح می کردند که چرا گذاشتی پسرت به جبهه برود و اسیر شود. اما حالا اگر برای پسرم ختم بگیرم، اینها از اسم پسر شهیدم سوءاستفاده می کنند.»

خلاصه این خانم مدارک را گرفت و به سینه چسباند و از اتاق بیرون رفت. واقعاً من در این افراد عظمت هایی می دیدم. به چشم خود می دیدم که چطور یک مادر، تمام هستی و جوانی اش را برای بزرگ کردن یک بچه گذاشته است و حالا با خبر شهادت او روبرو می شود و این قدر مقاوم است. نمونه هایی مانند این خانم زیاد بود.

راوی: بهجت افراز

بهجت افراز در سال ۱۳۱۲در شهرستان جهرم متولد شد و از ۴ سالگی تحصیل در مکتب خانه و در ۶ سالگی تحصیلات رسمی را خود را آغاز کرد.

وی در سال ۱۳۳۰ به کسوت معلمی درآمد و موفق به دریافت دیپلم دانشسرای مقدماتی شد، سپس در سال های۱۳۴۶ در تهران در کنار تدریس به تحصیل پرداخت، و در سال ۱۳۵۰ موفق به قبولی در رشته زبان و ادبیات عرب در دانشکده علامه طباطبایی شد.

وی بعد ازپیروزی انقلاب اسلامی مدیریت مجتمع آموزشی حضرت زینب (س) در مهرشهرکرج را بر عهده گرفت و بعد از بازنشستگی نیز یک سال (۶۲-۶۱ )در سفارت جمهوری اسلامی ایران در هند به صورت افتخاری فعالیت داشت..

خانم افراز پس از بازگشت از هند از طرف مرحوم دکتر وحید دستجردی به عنوان مسوؤل اداره اسرا و مفقودین جنگ تحمیلی دعوت به همکاری شد و تا پایان سال ۱۳۸۰ در این اداره خدمت کرد.

بعد از ۱۸ سال رسیدگی به اسرا و مفقودین و نیز خانواده هایشان عنوان "ام الاسرا” را از سوی سید علی اکبر ابوترابی دریافت کرد و در زمره بانوان مبارز پیشکسوت قرار گرفت.
منبع:سایت جامع آزادگان
انتهای پیام/

برچسب ها: شهید ، خاطرات ، ختم ، ام الاسرا
اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.