به گزارش
گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان، روزنامه اعتماد در شماره امروز(پنجشنبه) خود گزارشی از تطهیرخانه بهشت زهرا(س)، با ۵ زن غسال گفتگو کرده است.
متن این گزارش را در ادامه میخوانید:
آفتاب تیز و برنده بر سر عزاداران فرود میآید. دهانهای خشك شده فریاد سر میدهند و چشمها تلخ میگریند: «زهرا، زهراااا امشب عروسیت بود، اینجا جای تو نیست.» مادر داغدیده بر خود میپیچد و زنهای سیاهپوش او را نگه داشتهاند. آن طرفتر پدر و برادران زهرا دستهایشان را بر صورت گذاشتهاند و اشك میریزند. صدای زهرا زهرا گفتنشان میان جمعیت لااله الالله گویان از همه بلندتر است. در باز میشود و پیكر زهرای ٢٢ ساله را داخل میبرند. جمعیت پشت در ضجه میزنند. گرمای بیهوشكننده بیرون جایش را به سرما و سكوت داده است؛ سرمایی كه آرام آرام از پاهایت بالا میرود و به نفس هایت میرسد. بوی سدر و كافور پراكنده در هوا، هوش را از سرت میپراند و برق را از چشم هایت میگیرد. سنگهای خاكستری كف و دیوارها به هم پیوند میخورد و فضای دور و نزدیك به هم میآمیزد. انتهایی بیابتدا. تطهیركنندگانی كه آرامش این فضا را تجربه كردهاند آن را با هیچ چیزی عوض نمیكنند. آنها پیكر بیجان عروسی را دیدهاند كه در لباس عروسی آرام و بیدغدغه روی سنگ غسالخانه آرمیده است. پیرزنی را دیدهاند كه آوازه مكنتش گوشها را كر كرده و با چشمهای باز به كفن سفیدرنگش خیره شده است، نوزادی كه هنوز دم اول زندگیاش به بازدم نرسیده و با ضربهای كشته شده. اینجا جایی است كه نقطه آخرش اول است و اولش آخر. آنجا كه نهایت رنج و شادی به یك نقطه میرسد و بعد از آن دیگر وجود ندارد. «مركز پذیرش عروجیان بهشت زهرا.»
كسی عاشق یه غسال نمیشه
«فیلما حكایت زندگی واقعی آدماست. اما هیچكی تا حالا از زندگی واقعی ما فیلم نساخته. چند سال پیش سینما یه فیلمی آورد به اسم محیا كه ما از تو تلویزیون دیدیم، داستان یه دختر غسال بود كه یه پسر دانشجوی دكتری و پولدار عاشقش میشد و به خاطرش میرفت تو روستا و هفت تا مردهرو میشست. نقش پسره رو شهاب حسینی بازی میكرد. (میخندد) اما الان اگه یه جوونی اینقدر خوش تیپ باشه و دكتر، میره با یكی مثل خودش ازدواج میكنه نه ما، این چیزا مال تو فیلماست. زندگی با فیلم هندی فرق داره... نه كه گلایه داشته باشیما نه! این هم شغل ما است، یه چیزایی ربطی به اینكه كی هستی و كجا بزرگ شدی نداره، رو پیشونیت نوشته. اولش سخته اما كمكم باهاش كنار میای و زندگی میكنی. از ١٨ سالگی دوست داشتم غسال بشم ولی هیچوقت فكر نمیكردم بهش برسم. وقتی یكی از اقواممون فوت میكرد میومدم از پشت پنجره غسالا رو تماشا میكردم. »
اینها حرفهای زهرا است. فرزند آخر یك خانواده ٦نفره كه در رشته كسب و كار درس میخواند و عاشق شغلش است. ٢٦ سال دارد و چهار سال است كه در غسالخانه بهشت زهرا كار میكند. « به بابا و داداشم كه گفتم میخوام غسال بشم بهم خندیدن، گفتن تو از پسش برنمیای، اما وقتی هفته اول هر روز اومدم باورشون شد كه میتونم.»
اینها را میگوید و به پهنای صورت لبخند میزند. حالت چشمهای مشكیاش زیر ابروهای قهوهای روشن وقت خنده و سكوت مثل همند. دستكشهای زردرنگ و چكمههای سفید پلاستیكی را از روی قفسههای فلزی غسالخانه برمیدارد و لبخند زنان وارد سالن شستوشو میشود. میان حرفهایش مكثهای طولانی دارد. هنوز هیجان و كنجكاوی آدمها درمورد شغلش برایش عادی نشده. پنج سال گذشته، هر روز كه پایش را داخل سالن شستوشو میگذارد و جنازهها را میبیند انگار نخستین بار است.
«نقطه هیجانانگیز زندگی ما برای آدمها روز اولیه كه اومدیم اینجا، انگار نقطه مجهول داستان زندگی ما واسه بقیه از اونجا شروع میشه. دست زدن به نخستین جنازه و شستوشویش. توی دانشگاه كسی از شغل من خبر نداره. اما عكس العمل آدمهایی كه میفهمن شغل ما چیه هیچ فرقی با هم نداره؛ انگار دست زدن به جنازه مرزی میان ما و بقیه است. مات و مبهوت نگاه میكنن و بعد میپرسن: «نخستین جنازهای كه شستی چه حالی داشتی؟ نمیترسیدی؟»
آره، میترسیدم! بدنم یخ كرده بود و چشمام سیاهی میرفت. هر لحظه خیال میكردم یكی داره روپوشمو از پشت میكشه و با خودش میبره، تند تند اطرافم رو نگاه میكردم تا ببینم كجا ایستادم، صدای آدما، صدای آب، صدای جابهجا كردن جنازه رو تخت غسالخونه تو سرم میپیچید. جرات نداشتم به چشمای باز جنازهها نگاه كنم. »
اینها را كه میگوید همان زهرایی میشود كه روز اول پایش را توی غسالخانه گذاشت. دهانش خشك شده و مردمك چشمهایش مدام به این طرف و آن طرف میدود. دستهایش كه ناخودآگاه تند تند تكان میخورند را داخل دستكشها فرو میكند و بیرون میآورد. سكوت... چشمهایش را میبندد و وقتی باز میكند. همین یك جمله را میگوید: «آدمها یه جسم دارن و یه روح... جسم بدون روح هیچ كاری نمیتونه بكنه. آروم میخوابه زیردستت» میرود تا قبض شستوشوی نخستین جنازه امروز را بگیرد و كارش را شروع كند.
شبهایی به درازای هزاران قرص اعصاب
گاهی آنقدر فضا ساكت میشود كه فقط صدای كشیده شدن لیفهای پارچهای بر بدن جنازهها شنیده میشود. سكوت اتاق شستوشو با صدای دمپاییهای مهری خانم كه سنگین و آرام بر سنگهای كف كشیده میشود، میشكند. پشت میز مینشیند و دانه دانه قبضهایی كه رویشان نام و شماره شستوشوی جنازه نوشته شده را جدا میكند و به غسالهها میدهد. سالن غسالخانه زنان بهشت زهرا ده تا تخت دارد. تختهایی با سنگهای مرمر مات خاكستری كه اندكی از اثرات ملات سیمان سفید میان درزهای اتصالش به هم پیداست. یك سر تختها به دیوار طولی سالن شستوشو متصل است و سر دیگرش به راهروی داخل سالن. روی دیوار طولی سالن پر از پنجره است؛ پنجرههایی كه تا همین یك سال پیش وقت شستن میتها باز میشد تا خانواده و عزاداران و نزدیكان متوفی بتوانند شستوشوی او را تماشا كنند. فاطمه روپوش كوتاه و گشاد سبزرنگش را تنش كرده و ماسك سفیدرنگش را به دست گرفته. چسبهای بینی عمل كردهاش را تازه برداشته. وقت خندیدن گونههای برجسته استخوانیاش سرخ میشود. از همه بیشتر حرف میزند و میخندد.»
این پنجرهها شده بود مایه عذاب ما. همچی كه وارد سالن میشدیم همه چی خوب بود تا وقتی این پنجرهها رو باز میكردن، صدای جیغ و گریه خانواده متوفی میریخت تو سالن شستوشو. دیگه اعصاب برامون نمیموند. یكی فحش میداد میگفت آرومتر بشور، یكی فریاد میزد، یكی خودشو پرت میكرد رو سنگ غسالخونه، یكی غش میكرد، یكی دعا میكرد، یكی نفرین میكرد. خلاصه شب كه میشد با هزارتا قرص آرامبخش هم نمیتونستیم بخوابیم. خیال كن هر روز یكی از ساعت ٨ صبح تا ٤ بعدازظهر جلوت گریه كنه و فریاد بزنه. بعد از اینكه پنجرهها رو بستن تازه فهمیدیم بیقراری و بیحالی ما به خاطر زندههاست. خوب مردم هم حق دارن، عزیزشونو از دست دادن، آروم و قرار ندارن، اما باید یه لحظه خودشونو جای ما بذارن. ما هم گناه نكردیم به خدا.»
ارتفاع سنگهای غسالخانه نیممتری است و داخلش گودی كم عمقی دارد تا جنازه به راحتی داخل آن جابهجا شود و در مدت زمان كمتر و با كیفیت بهتری شسته شود.
شستن فرشته بهشتی ١٠ روزهمهسا دختر٢٠ سالهای كه با مادرش در غسالخانه كار میكند جلوی یكی از سنگها میایستد. ارتفاع سنگ تا یك وجب بالای زانویش است. میخندد و میگوید: «ارتفاع این سنگا استاندارده، قدتم باید استاندارد باشه، یكم بلند باشی دستت به جنازه نمیرسه، یكم هم كوتاه باشی و جنازه هم سنگین باشه آب تو شیلنگ میریزه تو سروصورتت» نگاه میكند به چشمهای مهری خانم و دوباره غش غش میخندد: «یعنی باید تو گزینش به قد هم توجه كنن، این سنگا كه همه استانداردن.»
مهری خانم كه میرود مهسا هم میرود پای حوضچه خودش. قرار است یك نوزاد دختر را بشوید. قبضش را نگاه میكند و حلقه اشك میان چشمهایش از فاصله دور دیده میشود. «آخی همش ١٠ روزش بوده.» اینها لحظههایی است كه هیچ كس در غسالخانه نمیبیند، همه مشغول كار هستند و ازدحام كاری اجازه برملا شدن احوال درونی آدمها را نمیدهد. جنازههای خاموش و بیجان وقت شستوشو زبان گویای خودشان میشوند. انگار كه به خوابی عمیق رفته باشند اما هر تكه از اعضای بدنشان حرفی برای گفتن داشته باشد.
غسالها وقت شستوشو با جنازهها صحبت میكنند و برایشان دعا میخوانند. مهسا كاغذ شستوشو را در جیبش میگذارد و میگوید: « شستن نوزاد سخته» آب دهانش را قورت میدهد و مكث میكند. نفسهایش صدای ضربان قلبش را میدهد. «باهاش حرف میزنم. اسمش هستی بوده، بهش میگم نترسیا؛ جای تو خیلی خوبه، رفتی اونجا واسه منم دعا كن، قول بده» هستی را میآورند. مهسا زیپ چرمی جلد سیاه رنگی كه هستی را در آن گذاشتهاند باز میكند و در آغوشش میگیرد. كف دستهایش تمام بدن هستی را میپوشاند. صورتش را جلو میآورد و میگوید: «نگا كن، مثل فرشته بهشتیه» انگار كه خوابیده باشد. لبهای كوچكش بازمانده و چشمهایش ورم كرده. «خدا به پدرومادرش صبر بده» دستهای مهسا هستی كوچك را میان سنگ غسالخانه میگذارد و شیر آب را روی بدنش باز میكند. اشكها راه دید چشمهای مهسا را بستهاند و تاب و توان را از دستهایش گرفتهاند. صدای همهمه میآید. مهری خانم میگوید: « این بچه كه مادر و پدر دارد. اما نوزادهایی هم هستند كه در كوچه وخیابان رها میشوند و همانجا تمام میكنند. شستن آنها خیلی سختتر است. » نوزادانی كه هنوز چشمهایشان را به این دنیا باز نكردهاند درد و زجر را تجربه میكنند و جان میسپرند.
غسل دادن حمیده خیرآبادی و عسل بدیعیدوتا از سنگهای غسالخانه كه نسبت به بقیه جلوتر هستند گودی ندارند. آنها را برای سدر و كافور زدن به جنازه و كفن كردن ساختهاند. محبوبه خانم در حال شستن یكی از جنازههای سرصبحی پایش گرفته و روی پله پایینی یكی از این سنگها نشسته و از درد به هم میپیچد. با یك دست زانوها و ساق پایش را میمالد و با دست دیگر كنار سنگ را گرفته تا تعادلش به هم نخورد. وزنش زیاد است و دیگر نمیتواند جنازهها را جابهجا كند. میگوید: « ما باید هر روز ١٥ جنازه را شستوشو دهیم كه این تعداد از جنازهها سرصبحی جداست. برای آنها هیچ حقالزحمهای به ما نمیدهند چون جنازه سرصبحی همان تصادفیها و بینام و نشانها هستند.»
مریم شامپو به دست از راه میرسد و تندی میپرد پاهای محبوبه خانم را میمالد. میگوید: «١٥ ساله داره كار میكنه. آرتروز دست و پا داره، دیسك كمرش رو تازه عمل كرده. هنوز كه هنوزه بیمه تكمیلی نداره.»
محبوبه خانم پلكهایش را روی هم فشار میدهد و به مریم میگوید ماسك سفیدرنگ روی بینیاش را بردارد تا بتواند بهتر نفس بكشد. « سختی كار هم به ما نمیدن. ما اینجا كارگر روزمزدیم. مهری خانم ٢٥ ساله داره اینجا كار میكنه هنوز هیچ حكمی واسه سختی كار و بازنشستگی بهش ندادن.» جنازه پیرزن سنگین وزن میان حوضچه در انتظار دستهای محبوبه خانم است.
مریم تند تند ماسك روی صورتش را جابهجا میكند. تركیب چشمهای سبز و ابروهای پهن تیرهاش بالای سطح سفید ماسك ترسناك به نظر میآید. تند تند سرفه میكند و از بوی كافور شكایت دارد. « یك سال میشه كه آسم گرفتم. وقتی به سرنوشت مهری خانوم فكر میكنم با خودم میگم اینقدر اینجا میمونم تا از بوی كافور بمیرم. یه بار از بیمارستان یه جنازه پیرزن آورده بودن كه دكترا تنش رو با فرمالین (دارویی شیمیایی كه در تشریح جسد از آن استفاده میشود و استفاده آن به مقدار زیاد منجر به تحریك ریهها و ایجاد درد در قفسه سینه و تنگی نفس شود) پوشونده بودن، همین كه جلد جنازه رو باز كردم، فهمیدم حالم داره بد میشه. وسط شستوشو از حال رفتم. یه هفته نتونستم بیام سر كار. دكتر گفت دنبال یه شغل دیگه باش. اما چه جوری آخه؟ عفت خانوم بعد از ١٥ سال كار تو غسالخونه به خاطر مواد شیمیایی اینجا چشماش آب مروارید آورد و نابینا شد. الان تو خونه نشسته به نون شب محتاجه.»
محبوبه خانم با همین دست و پا و كمر دردناكش جنازه آدمهای معروفی را غسل داده. از حمیده خیرآبادی بگیر تا عسل بدیعی. با دست به پشت مریم میزند و با خنده میگوید: «پاشو پاشو!من و بلند كن، خدا بزرگه توكلت به خدا باشه درست میشه. » محبوبه خانم بلند میشود و مریم یك ماسك نو برایش میآورد تا روی دهان و بینیاش بگذارد. یكی از زنها به كمك محبوبه خانم میرود تا جنازه زیر دستش را تكان دهد. محبوبه خانم نفسش درنمیآید. به صورت جنازه نگاه میكند و میگوید: «انگار هنوز دلش به دنیا بوده»
یك جادستمالی با عرض زیاد، بالای تخت كفن نصب كردهاند كه دورش را به جای دستمال از پارچههای نخی سفید پر كردهاند. محبوبه خانم با یك چاقوی تیز تكه تكه پارچهها را میبرد و روی تخت كفن پهن میكند تا جنازه را روی آن بگذارد. ساعت نزدیك ١٢ ظهر است محبوبه خانم باید پنج جنازه دیگر تا پایان وقت كاری بشوید و كفن كند.
گزینش در بهشت زهرا سخت استپرستو دختر ٣٥ سالهای است كه حقوق خوانده و حضورش در غسالخانه به یك سال هم نمیرسد. چشمهایش ضعیف است كه در محل كار هم باید عینك ته استكانیاش را بزند. چندبار وسط سالن شستوشو پایش به تختها گرفته و نقش زمین شده است. آنقدر ساكت است كه گاهی حضورش فراموش میشود. شاید هم به خاطر سابقه كم و اعتماد به نفس ضعیفش ترجیح میدهد كمتر حرف بزند و بیشتر نگاه كند. تمام اجزای صورتش زیر ماسك و عینك پنهان شده.
میگوید: «یك سال و خردهای پیش اینجا ثبتنام كردم. خیلیها اینجا ثبت نام میكنند، اما هر كسی نمیتواند وارد شود. فقط فرم پر میكنند و میروند. شرایط خاصی برای پذیرش وجود دارد. متقاضیان باید هم از نظر بدنی بنیه قوی داشته باشند، هم از نظر روحی آمادگی این شغل را داشته باشند. از نظر مسائل شرعی و اطلاعات دینی نیز باید تسلط نسبی داشته باشند. اینجا كسانی هستند كه یك سال سابقه كار دارند اما گزینش نمیشوند. هر از گاهی آزمون احكام برگزار میشود و باید نمره ات در حد قبولی باشد. هر روز صبح كه اینجا میآییم آموزش قرآن هم داریم. من سالها كتابهای حقوقی و مذهبی را خواندهام اما یك لحظه اینجا نمیتواند به اندازه هزار خط از آن كتابها باشد.»
صدایش برخلاف ظاهر آرامش بلند و رساست. «ما دو روز در هفته را كار میكنیم و یك روز تعطیلیم. روزهای تعطیل كتاب میخوانم یا برای مادرم غذا درست میكنم. پدرم چند سالی است كه به رحمت خدا رفته. برادرم ازدواج كرده و دو تا دختربچه دارد. گاهی هم همرا ه با خانواده برادرم میرویم دربند. برایشان كباب درست میكنم و به درس و مشق بچههایشان میرسم. »
میان حرفهایش ناگهان غمگین میشود و به فكر فرو میرود: «بعضی آدما همین كه میفهمن شغل ما چیه دیگه حتی حرف هم باهامون نمیزنن! یا حواسشون هست كه اگه دستمون به چیزی بخوره دیگه به اون دست نزنن. میگن نفس ما بوی مرده میده!» به اینجا كه میرسد چشمهایش پر از اشك میشود. « من از غریبهها توقع ندارم، اما وقتی یكی از خون و گوشت خودم میاد تو خونه، اونوقت دست به هیچی نمیزنه، دلم میشكنه، وقتی سالی یكبار میرم خونشون و بعدش میفهمم كه تمام خونه رو آب كشیدن دلم میشكنه.»
عینكش را برمیدارد و اشكهایش را با دست پاك میكند. بغضها مجال نمیدهند و یكی بعد از دیگری میشكنند.
ماجرای هفت جنازه سوخته«٢٠ سالم بود. كار پیدا نمیكردم. مادرم كه فوت كرده بود همسایمون باهاش اومد غسالخونه. بهم گفت تو هم بیا اینجا مشغول شو. بابام هم عمرشو داده بود به شما دوتا برادر علاف داشتم كه هفتهای یه بار میومدن خونه فقط با هم دعوا میكردن و منو هم كتك میزدن میرفتن. خلاصه با دل لرزون اومدم جلو در غسالخونه. ساختمون قبلی مثه اینجا جادار و تروتمیز نبود. عین حموم قدیمیا. كاشیهای دیواراش شكسته بود و كف زمینش سیمانی بود. مردم وحشت میكردن بیان تو. حالا اینجارو خیلی شیك درست كردن. اونوقتا یه خانومی اینجا بود بهش میگفتن بلقیس خانوم. خدا رحمتش كنه، رییس مرده و زنده همه زنای غسالخونه بود. داستان زندگیمو بهش گفتم اونم گفت یه هفته بیا اگه خواستی بازم بیا. همون روز اول هفت تا جنازه سوخته و تیكه پاره رو داد من شستم. هی به زنای دیگه نگا میكردم چیكار میكنن منم همون كارو كردم هفت تا جنازه كه تموم شد بلقیس خانوم گفت: فردا میای، هیچی نگفتم. گفت: میدونستم «كار تو نیست» اینو كه گفت از در رفتم بیرون فردا دوباره برگشتم سر كار. تا یه هفته جنازههای سوخته و تصادفی و چاقو خورده رو میداد به من میشستم. هفت كیلو لاغر شدم. لقمه از گلوم پایین نمیرفت. خلاصه سالها گذشت و من و بلقیس خانوم با هم رفیق شدیم یه جوری كه بیا و ببین. الان هر چن وقت یه بار میرم سر خاكش و براش فاتحه میخونم.» اینها حرفهای طاهره خانم است. زنی كه حرفش حرف است و كسی حق ندارد فرمانش را نه بگوید.
سه كلاس درس خوانده. وقتی دخترهای امروزی را میبیند كه با مدرك فوقلیسانس مدیریت و فقه میآیند سر كار خوشحال میشود و میگوید: «به هر حال كار كار است چه تو غسالخونه چه تو مكتبخونه.» طاهره خانم سه تا پسر دارد كه با وجود سن بالا هنوز ازدواج نكردهاند. «معمولا دخترا و پسرهایی كه تو مجموعه بهشت زهرا كار میكنن با هم ازدواج میكنن. خیلی كم پیش میاد كه دختری یه ازدواج بیرون از مجموعه داشته باشه. اتفاقا تو قسمت مردونه یه پسری داریم كه اسمش اشكانه. با یه دختر خبرنگار ازدواج كرده. دختره اوایل مخالفت میكرد اما كمكم عادت كرد. الان بعضی وقتا میاد پیش ما، خیلی هم از شغل شوهرش راضیه.» محبوبه خانم كارش تمام شده. آمده نشسته روی صندلی كنار طاهره خانم و همان طور كه دست و پای دردناكش را میمالد، میگوید: « دختر من به خاطر شغلم حاضر نبود بره مدرسه. بچهها اذیتش میكردن. تو انشاش نوشته بود مادرم تو غسالخونه بهشت زهرا كار میكنه.»
محبوبه خانم سالها پیش از شوهرش جدا شده و با تنها دخترش زندگی میكند. از خاطرات خوب غسالخانه میگوید: «چند سال پیش یه دختر جوونی واسه یكی از فامیلاش اومده بود تو سالن شستوشو. همچی كه بوی سدر و كافور خورد به دماغش از حال رفت. بردنش بیمارستان گفتن یه هفته است حامله است. فرداش با جعبه شیرینی اومد و گفت كه شش ساله ازدواج كرده و بچهدار نمیشده. ٩ ماه بعدم شیرینی دنیا اومدن دخترشو آورد. گمونم الان دخترش پنج سالشه.»
هیچ كسی بیشتر از ما قدر زندگی رو نمیدونه
نزدیك ظهر است و وقت ناهار و نماز. صدای قرآن از بلندگوهای حرم پخش میشود و زنها و دخترها میروند برای نماز. بعد یكی یكی با ظرفهای غذایشان وارد سالن استراحت میشوند. یك سماور بزرگ گوشه سالن تعویض لباس گذاشتهاند كه میانه كار خستگی را از تن كارگران بیرون میكند. بعد از چند دقیقه صدای خنده و شوخی فضای اتاق استراحت را پر میكند. روپوشهای گشاد سبزرنگ جایش را به لباسهای رنگی و زیبا داده است. مهسا خندهكنان ریز ریز در گوش مریم از خواستگار جدیدش میگوید.
طاهره خانم هم گوشهایش تیز میشود و همین كه حرفها را میشنود اخم میكند. پرستو عینكش را برداشته و چشمهایش مهربانتر از صدای خشنش است. زهرا و مریم میخندند و تندتند درباره خواستگار جدید مهسا میپرسند. محبوبه خانم از قیمت خوب لباسهای بازارچه نزدیك خانهشان میگوید و مهری خانم دستور پخت دلمههای بادمجانش را به دخترها میدهد. مهسای ٢٠ ساله میپرد و از توی كمد مریم روسری سفیدش را میآورد و برای خودش تاج عروسی درست میكند. محبوبه خانم دست بر موهای سیاه مهسا میكشد و سرش را میبوسد. میگوید: «هیچ كی بیشتر از ما قدر زندگی رو نمیدونه.»
انتهای پیام/
اما خوندم و برایم خوب بود
حس خوبی پیدا کردم ممنون از شما
و خدا قوت به این عزیزانی که با وجود این همه بیمهری از زنده ها با مرده هایشان به خوبی رفتار میکنند