به گزارش
گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان؛ «وهب» جوان است و پرشور چند صباحی است مرد خانه شده وهنوز عاشقانههایشان با «هانیه» فروکش نکرده است. کاروانیان آنها را چون کبوتران عاشقی میبینند که همچنان تشنه دیدار یکدیگرند. دل کندن برای هانیه و وهب سخت است اما عشق به امامی که وهب نصرانی را شیعه کرده است چنان در دلش ریشه دوانده که میخواهد تا پای جان در رکاب او باشد. و حالا او از جوان دامدار نصرانی در بیابانهای ثعلبیه به شیرمرد سپاه اباعبدالله تبدیل شده است که دلاورانه شمشیر میزند.
زمین مرده زنده میشود
وهب کنار مادرش«قمر» و همسرش«هانیه» در ثعلبیه به دامداری مشغول بود. او هر روز گوسفندان را به صحرا میبرد و شبها به خانه باز میگشت. وهب تازه با هانیه ازدواج کرده بود و هیچگاه گمان نمیکرد زندگی آرامشان اگرچه کمی سخت میگذشت روزی رنگ حماسه به خود بگیرد. وقتی کاروان امام حسین (ع) در بیابانهای ثعلبیه این خانواده نصرانی را دید از حال و روزشان پرسید. «قمر» مادر وهب از بی آبی این سرزمین به امام شکایت میبرد. امام بعد از سخنان قمر به کناری میرود تا به سنگی میرسد و با نیزه آن سنگ را از جا در میآورد. زمین مرده زنده میشود و از زیر آن سنگ چون زیرپاهای اسماعیل چشمهای میجوشد و آب خوش گوارایی بیرون میجهد. قمر بسیار شادمان میشود و اشک شوق از چشمانش سرازیر میشود. امام رو به آن مادر میفرماید:« ما نیاز به یار و یاور داریم. وقتی پسرت برگشت به او بگو که به ما بپیوندد و ما را در دفاع از حق یاری کند.»
از ثعلبیه تا کربلا
امام میرود. حالا قمر مانده است و معجزهای که خود با چشمانش دیده است. این مرد که بود که توانست با نیزهای تمام دعاهای او را مستجاب کند؟ این مرد که بود که زمین مردهای را بهچشم برهمزدنی زنده کرد؟ این مرد که بود که این چنین غریب نوازی میکند؟ وقتی وهب و هانیه بر میگردند چشمهجوشانی را در کنار خیمهگاه خود میبینند و مادر هر آنچه را دیدهاست موبهمو برایشان بازگو میکند. وهب وقتی پیام مرد نادیده را میشوند و معجزهاش را در مییابد. معطل نمیکند. بار و بنه را بر میدارد و همگی به سوی کاروان امام حرکت میکنند. به کاروان که می رسند بی تاب خود را به حضور امام میرسانند. وهب و خانوادهاش یک شبه راه صدساله را طی میکنند. آنان ندای حق را با جان و دل میپذیرند و تسلیم اسلام میشوند. حالا وهب، هانیه و قمر در روزهای ابتدایی اسلام آوردن هم رکاب خاندان رسول خدا می شوند.
ماه عسلی که در کربلا گذشت
وهب و هانیه ماه عسل شان را به کربلا آمدهاند. آنها تنها ۱۷ روز است ازدواج کرده اند و از روز نهم خود را به کاروان امام رساندهاند. هانیه میداند این میدان جنگ را بازگشتی نیست. هردو بر چشمان هم طوری خیره میشوند که گویی نگاه آخرشان است. عشق به امام و اهل بیت چنان در این خانواده ریشه دوانده که ام وهب روز عاشورا پسرش را صدا میزند و تازه دامادش را برای یاری نوه رسول خدا راهی میدان میکند و میگوید:« از تو راضی نخوام شد مگراینکه به یاری پسر پیغمبر بروی. هرگز به شهادت جد امام حسین (ع) نمیرسی مگر با رضایت او و رضایت من.»
اما «هانیه» بیقرار است. تحمل فراق همسر چندروزهاش را ندارد. نمیتواند دل از او بگیرد و برآشفته میگوید:« تو وقتی کشته شوی به بهشت میروی و همنشین حورالعین خواهی بود. آنگاه هانیه را فراموش میکنی. مرا آرام من. مرا نزد امام ببر و در محضر او به من قول بده که در بهشت هانیه را فراموشی نخواهی کرد.»
هردو برای قوت قلبهایشان نزد امام میروند. هانیه دو حاجت دارد که آمده است آن را به امام بگوید: « من دو حاجت دارم. وقتی وهب شهید شد. من بی سرپرست میشوم. مرا به اهل بیت خودتان ملحق کنید. دوم اینکه وهب که شهید شود با حورالعین محشور میشود. شما گواه باشید که مرا فراموش نکند.»
امام وقتی عشق هانیه به همسرش را میبیند. منقلب میشود. او را آرام میکند و به هانیه قول میدهد که خواستههای او اجابت میشود. حالا وهب میماند و میدان جنگ...
وهب متاعی است در راه خدا
وهب بالاخره راهی میشود. او جوان خوش سیمایی است که تنها چند روز است اسلام آورده اما چنان به اسلام مومن است که جانش را سپر دین خدا کرده است و آمده است از حریم اهل بیت دفاع کند. وهب به میدان جنگ میتازد جماعت زیادی از یزیدیان را به هلاکت میرساند. سپس دوباره به سوی مادر بر میگردد میگوید:« آیا از من راضی شدی؟»
ام وهب رو به فرزندش فریاد میزند:« از تو راضی نمیشوم مگر زمانی که در پیشگاه حسین(ع) کشته شوی.» وهب به میدان بر میگردد. چنان جانفشانی میکند که سپاهیان یزید خیره به جنگاوری او میشوند.. بعد از آن در این کارزار و جنگ نابرابر هر دو دستش فدای اسلام میشود. هانیه با عمودی وارد کارزار میشود. امام از او میخواهد که برگردد و دوباره بر به سمت کاروان بر میگردد.
وهب اسیر میشود. او را نزد عمربن سعد میبرند.عمر از صلابت و رشادت این تازه مسلمان به حرف آمده است. به دستور او سر از گردن وهب جدا میکنند و به سمت کاروان امام میاندازند. اما قمر این لحظه را تاب نمیآورد. او سر وهب را در آغوش میگیرد و خوشحال است که در پیشگاه خاندان رسول خدا روسفید شده است. سپس سر را به سوی یزیدیان پرتاب میکند و مقتدرانه فریاد میکشد: « ما متاهی را که در راه خدا داده ایم. پس نمیگیریم.»
هانیه بر بالین بی سر همسرش نشسته است و سخت اشک میریزد. شمر وقتی این صحنه را میبیند به غلام خود دستور میدهد او را بکشد. بعد از آن غلام عمودش را بر سر هانیه فرو می آورد تا هانیه که چندی قبل دل نگران دوری از وهب بود. حتی ساعتی را به او سپری نکند.
منبع: مهر
انتهای پیام/