در وصف ذات، صحبت ما احتیاج نیست
زیرا که در صفات خدا «احتیاج» نیست
باید به بال رفت و درآورد گیوه را
در بارگاه قرب تو پا احتیاج نیست
تو بی وسیله هم بلدی معجزه کنی
دست تو را به لطف عصا احتیاج نیست
بوی طعام سفره، خودش میکشد مرا
تا خانهی تو راهنما احتیاج نیست
خواهش نکرده اهل کرم لطف میکنند
این جا به التماس گدا احتیاج نیست
اصلاً پی معالجه ی این جگر مباش
"بیمار عشق را به دوا احتیاج نیست"
محشر برای رو شدن اعتبار توست
کی گفته است روز جزا احتیاج نیست؟
تو با سکوت کردن خود، جنگ میکنی
تیغ تو را به کرب و بلا احتیاج نیست
وقتی نداشت مادر تو سنگ قبر هم
دیگر تو را به صحن و سرا احتیاج نیست
شعر از علی اکبر لطیفیان
ای که چون چشمت، ستاره چشم گریانی نداشت
باغ چون تو غنچۀ سر در گریبانی نداشت
آسمان چشم تو از ابر غم لبریز بود
غیر اشک و خون دل، این ابر بارانی نداشت
سینۀ تو، میزبان داغ و درد و رنج بود
این مصیب خانه کم دیدم که مهمانی نداشت
تو همان سردار تنهائی که در قحط وفا
غم به غیر از سینۀ تو بیت الحزانی نداشت
نی، ز تو آموخت پنهان کردن غم را به دل
گر نمی آموخت از تو، نی نیستانی نداشت
صبر تو شد چلچراغ نهضت سرخ حسین
هیچ کس مانند تو عمر درخشانی نداشت
بعد چندین سال رنج و خوردن خون جگر
زهر پایان داد بر آن غم که پایانی نداشت
تیرهای کینه وقتی بر تن پاکت نشست
چون حسینت هیچ کس حال پریشانی نداشت
روی بال قدسیان تا گلشن فردوس رفت
عاقبت سامان گرفت آن دل که پایانی نداشت
لاله ها همچون «وفائی» گریه کردند از غمت
غنچه ای در باغ هستی لعل خندانی نداشت
شعر از سید هاشم وفایی
هر نگاهت شکيب مي بارد
چشم هايت خلاصهی صبر است
همهی عمر پر تلاطم تو
لحظه لحظه حماسهی صبر است
نقش انگشترت حکايت داشت
عزّتت را کسي نمي فهمد
چه غمي جانگداز تر از اين
ساحتت را کسي نمي فهمد
چشم بارانی ات پریشان از
ظلمت سرد اين کوير شده
چقدر اين قبيله بي دردند
چشم هايت چقدر پير شده
باز از آسمان روشن عشق
ماجراي هبوط معنا شد
صلح و ... تنهائي ات رقم مي خورد
غربت اين سکوت معنا شد
نور حق را چه زود مي پوشاند
سايه هاي کبود بد عهدي
که به چشمان روشنت آقا
مي رود باز دود بد عهدي
چشم هاي تو پر شفق گشته
ابرواني پر از گره داري
لشکر تو عجب وفادارند
بين محراب هم زره داري
آسمان هم به گريه افتاده
همنوا با صداي زخمي تو
در مدائن هنوز شعله ور است
غربت کربلاي زخمي تو
چقدر چشم هاي يارانت
عشق و دلداگي نثارت کرد!
دست بيعت شکن ترين مردم
خيمه ات را چه زود غارت کرد
مي کشد دست هاي بي رحمي
آخر از زير پات سجاده
بين محراب عجب غريبانه
آسمان روي خاک افتاده
حضرت آسمان! چهل سال است
جهل اين قوم خسته ات کرده
خون شده قلبت از زميني ها
بي وفايي شکسته ات کرده
حاجت تو روا شده ديگر
شب اندوه رو به پايان است
ولي از داغ اين غريبستان
چشم هايت هنوز گريان است
لحظه هاي وداع جاري بود
شعلهی غربت و مروري سرخ
چه گريزي به کربلا مي زد
از دل لحظه ها عبوري سرخ:
هيچ روزي شبيه روز تو نيست
تير و شمشير و تيغ و سر نيزه
به تن تو دخيل مي بندند
نيزه در نيزه ، نيزه در نيزه
* نقش انگشتر حضرت: العزةُ لله
شعر از یوسف رحیمی
شرر زهر جفا سوخته پا تا سر من
آب گردید چو شمعی همه ی پیکر من
این نه اشک است که بسته ره دیدار به من
دل من سوخته ریزد ز دو چشم تر من
شیون ناله بلند است به غم خانه ما
یا حسن گوید و بر سر بزند خواهر من
یک طرف قاسم و عباس به خود می پیچند
یک طرف نیز حسین اشک فشان در بر من
جگرم در دل تشت است و همه می بینند
که چه آورده غم کوچه و سیلی سر من
کی رود یاد من آن روز که آن شوم پلید
بست در کوچه غم راه من و مادر من
مادر از ضربت سیلی چو گل افتاد به خاک
از همان لحظه شکسته همه بال و پر من
سید محمد جوادی
امشب که فرشتگان سخن می گویند
گویا سخن از زبان من می گویند
ذکر لبشان شنیدنی تر شده است
در ارض و سما حسن حسن می گویند
*
خاک قدمش شمیم جنت دارد
در هر نفسش عطر اجابت دارد
اعجاز محمدی ست در چشمانش
از بس که به جد خود شباهت دارد
*
ای زمزمه صبح و نسیم ادرکنی
آئینه رحمان و رحیم ادرکنی
ای در کرم و سخاوت و آقایی
بی خاتمه ، ایها الکریم ادرکنی
*
مانند علی لحن فصیحی داری
در چهره خود نور ملیحی داری
آقا حرم الله شده دلهامان
در هر دل بی تاب ضریحی داری
یوسف رحیمی
از گیسوان بسته گره باز کن که شاید،
بالِ دلِ مرا بگشايند در هوايت
امشب دلم گرفته شبيهِ دلت گرفته
امشب دلم گرفته برايت ... دلم ... برايت ...
بشكن سكوت را ـ كلماتِ جهان فدايت! ـ
بگذار واكُند گره بغض را صدايت
درخود نريز زهرِ جگرسوزِ گريهات را
راضي نشو كه گريه كنند ابرها به جايت
پلكي بزن كه غرق شوَند ابرها در اشكت
چيزي بگو ـ فدايِ لبِ خُشك خوشنمايت! ـ
مانندِ شب بزرگي و همصُحبتي نداري
هرشب به خواب رفته شبِ قدر با دُعايت
مانندِ شب غريبي ... مانندِ شب غريبي ...
كوهيّ و آشيانة خورشيد، شانههايت
فرزندِ ذوالفقاري و با خون برادر ... امّا،
جُز صُلح نيست راويِ دردِ بيانتهايت
امشب دلم گرفته برايت ... دلم گرفته ...
ميخواهد از خدايِ تو ... ميخواهد از خدايت،
تا چون بقيع، دفن شود دفن در كنارت
مانندِ جامِ زهر بيفتد به پيشِ پايت
محمد جواد شاهمرادی
ابری شدم به نیت باران شدن فقط
مور آمدم برای سلیمان شدن فقط
باید ز گوشه چشم تو کاری بزرگ خواست
چیزی شبیه حضرت سلمان شدن فقط
باید به شیعه بودن خود افتخار کرد
راضی نمی شوم به مسلمان شدن فقط
دنیای دیگریست اسیری و بردگی
آن هم به دام زلف کریمان شدن فقط
لا یمکن الافرار ز تیر نگاه تو
چاره رسیدن است و قربان شدن فقط
در خانه ی کریم کفایت نمی کند
یک لقمه نان گرفتن و مهمان شدن فقط
این لطف فاطمه است و عشق است تا ابد
سرمست از نوای حسن جان شدن فقط
فکری برای پر زدن بال من کنید
من را اسیر زلف امام حسن کنید
آقا شنیده ام جگرت شعله ور شده
بی کس شدی و ناله ی تو بی اثر شده
پیش حسین سرفه نکن آه کم بکش
خون لخته های روی لبت بیشتر شده
یک چشم خواهرت به تو یک چشم به تشت
تشت مقابلت پر خون جگر شده
از ناله هات زینب تو هل کرده است
گویا که باز واقعه ی پشت در شده
ای وای از مصیبت تابوت و دفن تو
وای از هجوم تیر و تن و چشم تر شده
می گفت با حسین اباالفضل وقت دفن
این تیرها برای تنش دردسر شده
موی سپید و کوچه و تابوت و زهر و تیر
دوران غربت حسن اینگونه سر شده
یک کوچه بود موی حسن را سپید کرد
یک اتفاق بود که او را شهید کرد
مسعود اصلانی
محتاج سفره ات همه حتی کریم ها
خوردند دانه از کرمت یا کریم ها
هر صبح عطر کوی شما می وزد به ما
مستانه می وزد به دل ما نسیم ها
مست است دل ز عهد الست و بربکم
ما سینه میزنیم در غم تو از قدیم ها
از قبر بی ضریح تو خورشید می دمد
ای جان فدای غربت کویت کلیم ها
بر خاک قبر تو همه تعظیم می کنند
بنگر دمی به قامت قامت دو نیم ها
با صادق است و باقر و سجاد هم جوار
یا مجتبی بقیع تو باشد حریم ها
حامد ظفر
آمدی با تجلّی توحید
به زمین آوری شرافت را
ببری از میان این مردم
غفلت و کفر و جاهلیت را
ولی افسوس عدّه ای بودند
غرق در ظلمت و تباهی ها
در حضور زلال تو حتّی
پِیِ مال و مقام خواهی ها
سال ها در کنار تو امّا
دلشان از تب تو عاری بود
چیزی از نور تو نفهمیدند
کار آن ها سیاهکاری بود
در دل این اهالی ظلمت
کاش یک جلوه نور ایمان بود
بین دل های سخت و سنگیِشان
اثری از رسوخ قرآن بود
چه به روز دل تو آورده
غفلت نا تمام این مردم؟
در دل تو قرار ماندن نیست
خسته ای از مرام این مردم
آخرین روزها خودت دیدی
فتنه ای سهمگین رقم می خورد
و شکوه سپاه پر شورت
باز با خدعه ها به هم می خورد
پیش چشمان گریه پوشت باز
ببرق ظلم را علم کردند
ساحتت را به تهمت هذیان
چه وقیحانه متهم کردند
لحظه های وداع تو افسوس
دل نداده کسی به زمزمه ات
یک جهان راز و یک جهان غم داشت
خنده ی گریه پوش فاطمه ات
بعد تو در میان اصحابت
چه می آید به روز سیره ی تو
می روی و غریب تر از پیش
بین نامردمان عشیره ی تو
خوش به حال ستارگانی که
با طلوع تو رو سپید شدند
از تب فتنه در امان ماندند
در رکاب شما شهید شدند
می روی و در این غریبستان
بی تو دق می کنند سلمان ها
دست های علی و زخم طناب
وای از این ظاهراً مسلمان ها
راه توحیدی ولایت را
همگی سد شدند بعد از تو
جز علی و فدائیان علی
همه مرتد شدند بعد از تو
حیف خورشید من به این زودی
حرف هایت ز یاد می رفت و ...
در کنار سقیفه ی ظلمت
هستی تو به باد می رفت و ...
شاهدی این همه مصیبت را
این غم و درد بی نهایت را
آه اما کسی نمی شنود
غربت سرخ ناله هایت را:
چه شده از بهشت روشن من
اینچنین بوی دود می آید؟
از افق های چشم مهتابم
ناله هایی کبود می آید
این همان کوثر است ای مردم
پس چه شد حرمت ذوی القربی؟
آه آیا درست می بینم
آتش و بال چادر زهرا
آه تنها سه روز بعد از من
اجر من را چه خوب ادا کردید!
بر سر یاس دامن یاسین
بین دیوار و در چه آوردید!
غربت تو هنوز هم جاریست
قصّه ی تلخ خواب این مردم
منتظر در غروب بی یاری ست
سال ها آفتاب این مردم
یوسف رحیمی
پسر فاطمه ام غصه بود بنیادم
سند غربت من این حرم آبادم
خاک فرش حرم و گنبد من تکه سنگ
صحن من پر شده از غربت مادرزادم
عزت عالمیان بسته به یک موی من است
کی مذل عربم کشته این بیدادم
شاه بی لشگرم و غربت من تابه کجاست...
زهر با سوز تمام آمده بر امدادم
هرچه خوردم ز خودی خوردم و از زخم زبان
تا که جدم زجنان کرد ز غم آزادم*
هم عدو ضربه به من میزد و هم میخندید
از همان کودکیم بیکس و دشمن شادم
هر زمین خورده مرا یاری خود می خواند
چون که در یاری افتاده زپا استادم
هردم از کوچه گذشتم بدنم درد گرفت
سجده بر خاک به مظلومه سلامی دادم
گرچه شد حائل ضربه سه حجاب صورت
خون دیوار در آورده چنان فریادم
یک تنه جمع نمودم بدنش از کوچه
صحنه بردن مادر نرود از یادم
عایشه تیر به تابوت زدو خنده کنان
گفت از داغ دل فاطمه دیگر شادم
قاسم نعمتی
نشسته ام بنویسم گدا گدا آقا
چقدر محترم است این گدای با آقا
نشسته ام بنویسم حسن ، کریم ، کرم ،
مدینه ، سفره ی آقا ، برو بیا ، آقا
نشسته ام بنویسم به جای العفوم
الهی یا حسن یا کریم یا آقا
تو مهربانی ات از دستگیری ات پیداست
بگیر دست مرا هم تو را خدا آقا
دخیل های نبسته شده زیاد شدند
چرا ضریح نداری ؟ چرا چرا آقا
تویی کریم کرم زاده من گدا زاده
مرا خدا به تو داده تو را به من داده
علی اکبر لطیفیان
خدا را شکر نامت بر لب ماست
که نام تو صفای مکتب ماست
حسینت بر تو ما را رهنمون است
رسیدن بر تو اوج مذهب ماست
اگر اهل مناجات خدایی
نگاه تو صفای هر شب ماست
دوچشمت از گدا خسته نباشد
درت بر سائلان بسته نباشد
نبی هنگام دیدار تو، مدهوش
که دیدار تو از سر می برد هوش
بدی دیگران و خوبی خود
کنی با حسن خلق خود فراموش
ادب سازی کنی، در کودکی هم
به نزد مرتضی هستی تو خاموش
بود عمری که از زهرا بخواهیم
کند ما را به راه تو کفن پوش
اگر از نام ثاراله مستیم
رهین لطف و احسان تو هستیم
تو قرآن کریم و راستینی
خداوند کرم روی زمینی
تمام سوره ی المومنونی
که فرزند امیرالمومنینی
زتو کم خواستن نوعی گناه است
تو دست باز رب العالمینی
تو آنی که بدون شک بگویم
حسین و کربلا می آفرینی
تو با صلحی که اندر کوفه کردی
مسیر عشق را مکشوفه کردی
الا ای که به هر دوران غریبی
نشان تو بود، جانان غریبی
معاویه تو را بهتر شناسد
که تو در لشگر یاران غریبی
زیارتنامه هم حتی نداری
قسم بر تربت ویران غریبی
امام دوم خانه نشینی
زنامردی نامردان غریبی
تو کودک بودی و غربت کشیدی
تو مادر را به خاک کوچه دیدی
جواد حیدری
ناگهان آسمان بهاری شد
عشق در کوچه ها جاری شد
نور ماه مدینه را تا دید
عرق شرم ماه جاری شد
عطر شوق ملک چکید از عرش
قطره قطره چه آبشاری شد
آسمان غرق بوسه اش میکرد
گونه هایش ستاره کاری شد
آسمان خنده کرد و خانه وحی
از غم روزگار، عاری شد
روی پیشانی اش که چین افتاد
خم ابروش ذوالفقاری شد
چه صف کفر را به هم میریخت
بر دل کفر، زخم کاری شد
لحظه ها ماندگار و زیبا بود
روزها مثل روزگاری شد . . .
. . . که خدا قلب کعبه را وا کرد
و جهان غرق بیقراری شد
اسوه صبر بود و صلح و صفا
او خداوند بردباری شد
زیر پایش خدا غزل می ریخت
غزلی را که از ازل می ریخت
آن امامی که تا سحر امشب
روی لبهای من غزل می ریخت
شب شعر مرا چه شیرین کرد
بین هر واژه ای عسل می ریخت
آن که در جیب کودکان یتیم
قمر و زهره و زحل می ریخت
آن کریمی که در پیاله دهر
هرچه میریخت لم یزل می ریخت
از همان کوچه ای که رد می شد
حسن یوسف در آن محل می ریخت
تیغ خصمش ولی به وقت نبرد
رنگ از چهره اجل می ریخت
شتر سرخ را به خون غلطاند
لرزه بر لشگرجمل می ریخت
آن امامی که روز عاشورا
از لب قاسمش عسل می ریخت
***
روی لبهایتان دعا دیدیم
در نگاه تو ما خدا دیدیم
ای کریمی که پشت خانه تو
ملک لاهوت را گدا دیدیم
بخدا لحظه لحظه لطف تو را
تک تک ما تمام ما دیدیم
ای مقامت در آسمان بهشت
روی دوش نبی تو را دیدیم
با تو ما در میان خوف و رجا
جبر در اختیار را دیدیم
صبر گاهی حماسه مرد است
پشت صلح تو کربلا دیدیم
. . .
سید حمیدرضا برقعی
هنوز راه ندارد کسی به عالم تو
نسیم هم نرسیده به درک پرچم تو
نسیم پنجرهء وحی! صبح زود بهشت
"اذا تنفس ِ" باران هوای شبنم تو
تو در نمازی و چون گوشواره می لرزد
شکوه عرش خدا، شانه های محکم تو
توئی دوباره پیمبر، محمدی دیگر
چنان که عایشهء دیگری است مَحرم تو
به رمز و راز سلیمان چگونه پی ببرم؟
به راز عِزّةُ للّه نقش خاتم تو
من از تو هیچ به غیر از همین نفهمیدم
که میهمان همه ماییم و میزبان همه تو
تو کربلای سکوتی و چارده قرن است
نشسته ایم سر سفرهء مُحرم تو
چقدر جملهء"احلی من العسل " زیباست
و سالهاست همین جمله است مرهم تو
هوای روضه ندارم ولی کسی انگار
میان دفتر من می نویسد از غم تو
گریز می زند از ماتمت به عاشورا
گریز می زند از کربلا به ماتم تو
فقط نه دست زمین دور مانده از حرمت
نسیم هم نرسیده به درک پرچم تو.
سید حمیدرضا برقعی
همدم یار شدن دیده تر می خواهد
پیر میخانه شدن اشک سحر می خواهد
عاشقی کار دل مصلحت اندیشان نیست
قدم اول این راه جگر می خواهد
بال و پرهای به دور و بر شمع ریخته گفت
بشنود هرکه ز معشوق خبر می خواهد
هرکه عاش شده خاکستر او بر باد است
عاشق از خویش کجا رد و اثر می خواهد
هنر آن نیست نسوزی به میان اتش
پرزدن در وسط شعله هنر می خواهد
در ره عشق طلا کردن هر خاک سیاه
فقط از گوشه چشم تو نظر می خواهد
ظرف آلوده ما در خور صهبای تونیست
این ترک خورده سبو رنگ دگر می خواهد
زدن سکه سلطانی عالم تنها
یک سحر از سر کوی تو گذر می خواهد
تا زمانی که خدایی خدا پا بر جاست
پرچم حسن حسن در همه عالم بالاست
در کرمخانه حق سفره به نام حسن است
عرش تا فرش خدا رحمت عام حسن است
بی حرم شد که بدانند همه مادری است
ورنه در زاویه عرش مقام حسن است
بس که آقاست به دنبال گدا می گردد
ناز عشاق کشیدن ز مرام حسن است
دست ما نیست اگر سینه زن اربابیم
این مسلمانی ایران ز کلام حسن است
هرکه خونش حسنی شد ز خودی حرف شنید
غربت از روز ازل باده جام حسن است
حرم و نام و وجودش همه شد وقف حسین
هرحسینیه که بر پاست خیام حسن است
اوچهل سال بلا دید بماند اسلام
صبر شیرازه اصلی قیام حسن است
ما گدائیم ولی شاه کریمی داریم
هرچه داریم ز تو یار قدیمی داریم
تاخداب ا همه حسن خود املایت کرد
چون جلالیت خود آیت عظمایت کرد
تا که در صورت تو عکس خودش را بکشد
همچو نان روی نبی این همه زیبایت کرد
تا که قرص قمر ماه علی کامل شد
پرده برداشت ز رخسار و هویدایت کرد
تا ثمر داد نهالی که خدا کاشته بود
باهمه جلوه تورا شاخه طوبایت کرد
ریخت آب و سر مشک از کف هر ساقی رفت
بسکه مستانه و مبهوت تماشایت کرد
تاکه اثبات شود بر همگان ابتر کیست
پسر ارشد صدیقه کبرایت کرد
تاشوی بعد علی میر بنی هاشمیان
صاحب صولت و شخصیت طاهایت کرد
بسکه ذات احدی خاطر لعلت می خواست
شیر نوش از جگر حضرت زهرایت کرد
انقطاع تو زهر سوز و گدازت پیدا
فاطمی بودنت از عشوه و نازت پیدا
سر سجاده تو گوشه ای از عرش خداست
سیر عرفانی ات از حال نمازت پیدا
هرکه آمد به در خانه تو اقا شد
هرچه جود و کرم از سفره بازت پیدا
گریه دار است چرا زمزمه قرآنت
حزن زهراییت از صوت حجازت پیدا
آتشی بر جگرت مانده که پنهان کردی
ولی آثارش ازین سوز و گدازت پیدا
وارث پیر مناجاتی نخلستانی
این هم از ناله شبهای درازت پیدا
محرم مادری و از سر گیسوی سپید
دردپنهانی و یک گوشه رازت پیدا
کاش مهمان تو و چشم پر آبت باشم
روضه خوان حرم وصحن خرابت باشم
روح تطهیر کجا وسوسه ناس کجا
دلبری پاک کجا خدعه خناس کجا
خون دلها وسط تشت به هم می گفتند
جگری تشنه کجا سوده الماس کجا
در چهل غمی که جگرت را سوزاند
ضرب دیوار کجا برگ گل یاس کجا
خانه ای سوخته و دست ز کار افتاده
ورم دست کجا گردش دستاس کجا
ای کفن پاره شده علقمه جایت خالی
بوسه تیر کجا دیده عباس کجا
داغ عباس چه آورد سر اهل حرم
غارت خیمه کجا جوری اجناس کجا
چون دل سوخته و جگرم می سوزد
تن وتابوت تورا تیر به هم می دوزد
قاسم نعمتی
همرنگ پائيزى ولى فصل بهارى
سبزينه پوش خطه زرين تبارى
جود و كرم بيرون منزل صف گرفتند
در كيسه آيا نان و خرمايى ندارى؟
جبريل پر وا كرده و با گردنى كج
شايد ميان كاسهاش چيزى گذارى
وقت عبور از كوچه هاى سنگى شهر
آقا چرا بر دست خود آئينه دارى؟
در گرمدشت طعنه ها دل را نياور
من كه نمىبينم در اينجا سايه سارى
از خاطرات سرد و يخبندان ديروز
امروز مانده جسم داغ و تب مدارى
بر زخمهايى كه درون سينه توست
هر شب سحر با اشك مرهم میگذارى
يك كربلا روضه به روى شانه خود
توى گلو هم خيمهاى از بغض دارى
تشتى كه پاى منبر تو سينه زن بود
حالا چه راه انداخته داد و هوارى
دستم دخيل آن ضريح خاكى تو
شايد خبر از گمشده مرقد بيارى
وقت زيارت شد چرا باران گرفته
خيس است چشم آسمان انگار، آرى
من نذر كردم بعد از آنى كه بميرم
مخفى شود قبرم به رسم يادگارى
روح الله عیوضی
گل کرده در زمین، کَرَم آسمانی ات
آغوش باز می رسد از مهربانی ات
حالا بیا و سفره مینداز سفره دار
حالت خراب می شود و ناتوانی ات
دارد مرا شبیه خودت پیر می کند
جان برده از تمام تنم نیمه جانی ات
یوسف ترین سلاله ی تنها تر از همه
سبزی رسیده تا به لب ارغوانی ات
این گرد پیری از اثر خاک کوچه است
بر موی تو نشسته ز فصل جوانی ات
باید که گفت هیئت سیّار مادری
خرج عزا شدی و خدای تو بانی ات
زهر از حرارت جگرت آب می شود
می گرید از شرار غم ناگهانی ات
زینب به پای تشت تو از دست می رود
رو می شود جراحت زخم نهانی ات
آقای زهر خورده چرا تیر می خوری؟
چیزی نمانده از بدن استخوانی ات
محمد امین سبکبار
مردی که غربت است همه سوگواره اش
ریزد تمام عمر زدلها شراره اش
از کوچه ی شب است هر آنچه کشیده است
سبزی صورت وجگر پاره پاره اش
تابوت زخمهای تنش را نهان نمود
دنیا ندید آن بدن پر ستاره اش
قاسم که مرد عرصه ی جنگاوری شده
باشد نمایشی ز جهاد هماره اش
بخشید با کرامت سبزش هر آنچه داشت
این است راه عشق نباشد کناره اش
باید که ساخت گنبد او را در آسمان
باید که کرد دست ملک را مناره اش
عمری که در مدینه ی غم خانه کرده است
تنها نسیم بانی بر یادواره اش
شعری سروده ام به هوای بقیع او…
شعری که بود غربت وغم استعاره اش
مهرداد قصری فر
انتهای پیام/