فرآیند سقوط چطور اتفاق افتاد؟
در کمتر از یک دقیقه همه اتفاق ها پشت سر هم ردیف شدند. تا تبریز مشکلی نداشتیم و همه چیز عادی بود. اما در آسمان ارومیه، تکان های شدید هواپیما؛ ضربه ای معادل تصادف شدید با خودرو و بعد صدایی مهیب به یاد دارم. روی زمین افتاده بودم و سرما و رطوبت را در زیر خودم حس می کردم. آمبولانس سبز و مردمی را دیدم که به کمک ام آمده بودند. برف می بارید و گذر برف از نور تیرهای چراغ برق را دیدم و بعد... تابلوی اورژانس بیمارستان امام خمینی(ره) را و بعد از آن، بی هوشی و کما بود... تا 28 روز در کمای کامل بودم. ضریب هوشیاری من 3.5 بود و ضریب هوشیاری مرگ مغزی 4... از نظر پزشکان زنده ماندنم بعید بود و برای زمان مرگم، به خانواده ام وقت داده بودند! اما همان علم پزشکی باید شانس مرا برای زنده ماندن به خاطر جوان بودن بدنم بالا می دانست! من امید و آرزو داشتم و دعاهایی که ماندن مرا می خواستند. من دختری داشتم که با وجود همه مقاومت ها برای ماندنم در تهران، به آمدن تشویق ام می کرد.
چه مقاومت هایی؟
خانم موسوی، رئیس فروش بلیط هواپیمایی استان آن روز به من زنگ زد و اصرار داشت که «سنگی برنگرد!» اما من دلم برای دخترم تنگ شده بود، چون از لحظه تولدش فقط یک بار دیده بودمش و بعد به مأموریت رفته بودم. تاریخ پایان مأموریتم هم 21 دی بود. با شوخی به او گفتم: «این بوئینگ است، فوکر سقوط می کند، بوئینگ نه!» مقاومت های دیگری هم بود! با موتور به فرودگاه رسیدم. مدیرکل فرهنگ و ارشاد اسلامی استان هم آنجا بود. پرواز به خاطر ناپایداری شرایط جوی مرتب کنسل می شد و از ساعت 16 تا 18 چند بار به تعویق افتاد. در این مدت مدیرکل تامین اجتماعی وقت هم وارد سالن انتظار شد و من صندلی ام را به او دادم. آن دو عزیز بلیط تبریز خریدند و رفتند و ما سوار پرواز ارومیه شدیم. انگار ابر و باد و مه و خورشید و فلک دست به دست هم داده بودند که نرویم!
هوای تهران چطور بود؟
هوای گرم و صاف تهران، تصور این همه تفاوت دما با ارومیه را برایم غیر قابل باور کرده بود. هواشناسی هر نیم ساعت یک بار از وضعیت جوی خبر می داد و پرواز ما به تاخیر می افتاد. بالاخره با دو ساعت و 45 دقیقه تاخیر، اجازه پرواز از برج مراقبت صادر شد. خلبان و گروه پرواز هواپیما را تحویل گرفتند و راه افتادیم.
پس شما شانس آوردید که جای خوبی نشسته بودید...
نمی دانم! هواپیما 5 تکه شده بود. شماره صندلی من f24 بود. در صندلی بغل دستی من یعنی 24D، مهندس کامران امیری، مهندس پرواز نشسته بود و فوت کرد.
شنیده هایم را می گویم: «می گویند برای نجات ما تمام دکترهای بیمارستان فعال شده بودند. متاسفانه تیم مدیریت بحران استانداری وقت خیلی ضعیف عمل کرده بود. مواجهه با چنین سانحه ای، اصولاً نباید زیاد سخت باشد. حساب کنید اگر خدای ناکرده یک زلزله 7 ریشتری می آمد، تکلیف چه بود؟... چند درصد از شهرهای ما بیمه حوادث هستند؟ 20 مصدوم این سانحه بعد از سقوط فوت کردند. این فاجعه است!»
در نهایت دلیل سقوط چه بود؟
تا یک سال و اندی در رسانه ها به
حادثه پرداخته شد اما بعد از آن، دیگر در خاطر کسی نماند و حالی از ما نپرسیده
اند. بعد از دو سال سکوت محض ایران ایر و هواپیمایی کل کشور درباره سقوط هواپیما و
مظلومیت بازماندگان آن، سازمان بازرسی کشور دلیل سانحه را خطای انسانی اعلام کرد. همه از این حادثه رد شدند... مثل همان
بلایی که سر آنتونوف 140 آمد.
چه حسی داشتید وقتی چشم باز کردید و چیزی به یاد نداشتید؟
این از تدابیر خداوندی است که در آن لحظه چیزی به خاطر نیاوردم. شاید نمی توانستم آن لحظه را تحمل کنم. هیچ چیز جز لرزش هواپیما به یاد نداشتم و دلیل بستری شدنم را سرماخوردگی می دانستم! بعد از مدتی در بیمارستان شهید عارفیان بستری شدم. یک روز شنیدم که درباره چهلم کشته شدگان سانحه هوایی حرف می زدند. نمی توانستم از ویلچر پیاده شوم اما با اصرار من و مسئولیت خودم، دوستم مرا سر مزار آنان در باغ رضوان برد. جمعیت زیادی آنجا بودند، هر چند خیلی ها را برای تدفین به شهر خودشان برده بودند. متاثر شده بودم اما زیاد متوجه عمق قضیه نبودم. یک نوع خلسه بود.
از اینکه زنده اید چه حسی دارید؟
فکر کنید با یک نفر از خیابان رد می
شوید. تصادفی رخ می دهد و کسی که تا چند ثانیه قبل پیش شما زنده بود، می میرد. شما
زنده می مانید. چه حسی دارید؟! من هم همان حس را داشتم. خوشحال بودم که زنده ام
اما ناراحت بودم که او دیگر زنده نیست. ما آسیب دیدیم و آسیب پذیر هم شدیم. ما
خیلی شکننده شده ایم و دیدگاهمان به زندگی، خوشبینی و بدبینی مان، همه چیزمان
تغییر کرده است. مرگ یک گذر است و مسلماً زندگی دیگری در امتداد این جهان وجود
دارد.
اطرافیان از دوران کمای شما چه خاطراتی تعریف کرده اند؟
همسرم آن روزها خیلی کم سن و سال بود و از طرفی دخترم نیز نوزاد بود و باید از او مراقبت می کرد. اما خواهرم به مدت 2 ماه، حتی یک لحظه هم مرا رها نکرد و به جای آن کار و زندگی اش را رها کرد! می گوید که یک بار هلیا را به دیدن من آورده بود و در آن لحظه، ضربان قلبم بالا رفته و از گوشه چشمم اشک جاری شده است. هلیا نیز گریه کرده است. من تا آن زمان فقط یکبار دخترم را دیده بودم و این نشان از تاثیری داشت که هلیا در زندگی ام داشت. من با هزاران امید برای دخترم اسم انتخاب کرده بودم و برای آینده اش برنامه ها داشتم...
همسرتان و سایر اعضای خانواده تان با شنیدن خبر سقوط هواپیما چه کرده بودند؟
همسرم فقط 19 سال داشت و 3 سال از ازدواج ما گذشته بود. به او گفته بودند پای من شکسته است! اما وقتی مرا در محاصره تخت بیمارستان با آن وضعیت دیده، بیهوش روی زمین افتاده بود! پدرم آن زمان 77 سال داشت. بعد از آن حادثه من به پدرم وابسته تر شده ام. او پدر یک شهید است، چند سال پیش از این حادثه هم مادرم از دنیا رفته بود و حالا، این مرد مغرور وسط دسته عزاداری امام حسین(ع) نشسته و برای سلامتی و زنده ماندن من دعا کرده بود.
چطور باز هم سوار هواپیما شوید؟اولین بار که سوار هواپیما می شدم، اصلاً نترسیدم... بقیه دوستان هم تجربه ام تا مدتها می ترسیدند. اما بعد از مدتی در همان پرواز، استرس تمام وجودم را فرا گرفت. تنها نبودم، ولی نمی توانستم حرفی به زبان بیاورم. وضع ناراحت کننده ای بود. به خود دلداری دادم. خودم را مثل ترمیناتوری می دیدم و فکر می کردم اگر باز هم سقوط کند، من زنده می مانم. نورگیر را پایین کشیدم. باز هم همان احساس به سراغم آمد و با خود فکر کردم که آن دفعه هوا سرد بود که منفجر نشدیم. این بار حتماً منفجر می شویم و من می میرم!
بعد از آن سانحه، محمد سنگی چه تغییری کرد؟آن حادثه از یاد نخواهد رفت و مدام در ذهن من تکرار می شود! من با آن حادثه زنده ام و هر اتفاقی برای من تداعی گر آن حادثه است. مگر می شود پدری بچه اش را فراموش کند؟ فولاد آب دیده شده ام! دیگر نمی ترسم... ریسک را هم می پذیرم. به ظرفیت های هر انسان معتقدم و می دانم که مثل اثر انگشت با دیگران متفاوت است. هر چند اختلال در زندگی ام ایجاد شده اما عاشق شده ام. من قرار بود بمیرم و هلیا را در پنج سالگی نبینم...
گزارش از ندا عبدی